شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲

اين روز ها زندگي به طرز عجيبي جدي و عبوس است. همه صحبت ها پيرامون اينده مبهم و اتفاقاتي است كه مستقيم و غير مستقيم باقي مانده زندگي ما تحت تاثير قرار خواهد داد. نميدانم شايد براي همين است كه اين روزها ذهنم قفل شده. در بين وبلاگ ها هم كه ميچرخم – به ويژه آنهايي كه از داخل ايران انتشار مي يابند- نوعي رخوت و كندي توام با بلاتكليفي در ميان سطر هايشان ميبينم.سايت هاي خبري را كه سر ميزنم از خبرهاي دلگرم كننده رد پايي نمي يابم.
با خود ميگويم نبايد احساسات به خرج داد. جنگ انقلاب و خونريزي انگار بخش جدايي ناپذير زندگي انسانهاست. منابع و امكاناتي كه آدمي بدان محتاج است محدوديت دارد و در عوض مرز خواسته هايش تا بينهايت كشيده شده است. از زماني كه گله هاي بيابانگرد براي چراي دام هايشان به دنبال مراتع سرسبز به قلمرو همسايگان متمدنشان تجاوز ميكردند تا امروز كه امريكاي متمدن در پي تكميل حلقه اقتصادي عظيم خود بر سر منافع موجود در خاورميانه ( منابع عظيم نفت و بازار مصرف) خود را در مقابل اروپا ميبيند انسان و جنگ در كنار يكديگر بوده اند. علي رغم اينكه خيلي ها جنگ را احمقانه ميدانند فكر ميكنم جنگ نتيجه منطقي در تضاد قرار گرفتن منافع آدم هاست. درست مثل دو حيوان نر كه هردو ميخواهند ماده اي را از آنِ خود كنند. آنقدر با هم ميجنگند تا يكي بر ديگري پيروز شود. ظاهرا از سوي طبيعت سازش ،مسالمت يا مشاركت پذيرفته نيست. يكي از آنها محكوم است به شكست . و سر آخر طبيعت جايزه را كه همان حيوان ماده است-( لطفا فمينيست ها خرده نگيرند كه مثالت مردسالارانه است!!) به طرف قوي تر ميبخشد تا نسل قوي تر دوام يابد. در دنياي انسانها با پيشرفت دانش و تمدن اصل قضيه تغيير چنداني نكرده ولي معيار توانايي ديگر زور بازو يا جنگاوري نيست. قدرت در دانايي است در علم است. و امكانات و منابع دنيا خواه نا خواه در دست كساني است كه اين قدرت را در دست دارند. نفت و منابع طبيعي و نيروي كار ارزان و موقعيت استراتژيك و ... وقتي در كف كساني باشد داناييشان تناسبي با مايملكشان نداشته باشد دير يا زود آن هايي را كه دانايي بيشتري دارند، به سوي خود جلب خواهد كرد و تنها عامل اصلي بازدارنده ميتواند رقابت قدرتهاي بزرگ باشد. نمونه بسيار روشن آن رقابت روس و انگليس در دهه نخست قرن بيستم در ايران بود. و امروز با توجه به فاصله بسيار زياد بين امريكا و ساير قدرت هاي بزرگ اين عامل بازدارنده بسيار كمرنگ است. انساني نيست ولي واقعيت دارد. بايد پذيرفت كه ضعيف محكوم به فنا است و اين قوي است كه ميماند.

بعد از دو روز هواي ابري و باراني در تهران- كه در اين فصل سال كم سابقه است- امروز صبح خورشيد دقايقي پس از طلوع از پشت كوه هاي خاوري تهران در حالي كه لايه نازكي از ابر در مقابل آن قرار داشت، دچار گرفتگي جزيي شد.


به سبك و سياق روزنامه همشهري: عكس تزييني است

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

ديروز چهره تهران را ، باران شست.
_____________________
نميدانم چه حكمتي است هر وقت ماشينم را به كارواش ميبرم يكي از اين دو اتفاق مي افتد:
يا كلاغ ها بر ان با هنرمندي تمام يك اثر تجسمي مي آفرينند يا باران رحمت سراپايش را با نقوش گِلي آرايش ميكند!
نتيجه: شستن ماشين باعث افزايش فعاليت دستگاه گوارش كلاغها و بارش باران ميشود.

دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲

ديدگاه اين تازه مهاجر به محيط اطرافش نگاهي است جستجوگر و مشتاق دانستن، و در كنار اين نگاه قلم روان و بي پيرايه اش اين وبلاگ خواندني را پديد آورده.
بخشي از يادداشت جمعه 4 آوريل 2003
از اسباب آشپزخانه تنها چبزی که اينجا يافت نمی شود قابلمه های باب طبع ايرانی برای طبخ پلو است. جور ديگر هست .استيل و گران .تفلون و قيمت مناسب اما اندازه های کوچک و مجردی. اگر خانواده هستيد حتما قابلمه هايتان را همراه بياوريد. همین طور ظروف پلاستيکی باب طبع ايرانی مثل ظروف دردار و آبکش های بزرگ و مانند اينها فراوان نيست .هست ولی راضی کننده نيست. در حد نياز اولیه همراه داشته باشيد.و لی باقی قضايا مانند بشقاب و قاشق و چنگال و... همه هست .قشنگ هم هست و به خصوص هنگام حراج قيمت های مناسبی دارد . با توجه به هزينه های گزاف اضافه بار ارزش بار کردن ندارد.التبه يک تفاوت عمده با ايران وجود دارد .در مغازه ها و فروشگاه ها برخلاف ايران که انباشته از کالاهای لوکس ترک و فرانسوی و چک و ايتاليايی است اجناس لوکس را تنها در بعضی نقاط خاص می توان يافت در عوض آنچه در دسترس همه هست ساده و صميمی و بی پيرايه است.نوعی سليقه روستايی بر همه چيز غالب است. ازکريستال و نوربرين خبری نيست. همه هرچه هست سراميک و چینی نه چندان مرغوب ولی ساده و شاد و چوب و استيل رنگ نشده و بی واسطه است. بسته به توان مالی با سليقه حاکم بر این فضا کنار می آييد یا اينکه احتمالا مثل من چند تکه از محبوب ترين ظرف و ظروف خانه اتان را باخود به همراه می آوريد.يک جام کوچک نقره اصفهان.يک ظرف شيرينی خوری در دار از جنس بارفتن سبز هديه مادر بزرگ .و يک ماگ خوش نقش و نگار قبرسی سوغات سفر مامان از آن ديار. بعد اينجا که می آيی می بينی ظرف و ظروف تعريف ديگری دارند. سرويس های غذاخوری نه شش نفره که چهارنفره است. مرسوم است که نمک و فلفل دان ها بيشتر آسياب دار باشند تا ساده. حجم ظروف ساده تر و سرراست تر است و پيچيدگی و نقش ونگارش کمتر. و اين سليقه حاکم تو را هم از نقش ونگار دورميکند و با خود همراه.
_______________________________________________________________
آنچه در يادداشت فوق برايم جالب بود توجه نگارنده به زيبايي است كه در سادگي اشيا يافته است. فكر ميكنم ظروف غذاخوري با توجه به استفاده روزمره در خانه تاثير بسيار زيادي بر روحيه آدمي دارد. سادگي، بي پيرايه گي و رنگهاي شاد آنها در كنار راحتي كاربرد امريست كه ظاهرا در آنجا بيشتر از ايران مورد توجه قرار ميگيرد. در اينجا همان اندازه كه در اثر درگيري مدام با پيچيدگي هاي موجود در محيط ، روحمان و شخصيتمان دچار پيچيدگي هاي دروغين شده ،‌چشممان هم انگار عادت كرده به جستجوي زيبايي درميان نقوش پيچيده.

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲

"آقا نور"
اولين روضه خوان دوره‌ ای تهران

اولين روضه خوانی كه روضه " دوره ای” را در تهران مرسوم كرد "آقانور" بود. پيری او را به ياد می آورم. قدی كوتاه، كمی چاق، محاسنی خيلی بلند و مثل برف سفيد داشت. عمامه اش مشكی و لباس معمولی روحانی به تن می كرد. مردم می گفتند نور از"آقا" می تراود.

هيچكس نام واقعی او را نمی دانست. مردم خيلی به او اعتقاد داشتند. تا پيش از "آقانور" روضه ها معمولا يا در ايام عزاداری و يا به مناسبت "نذر" وامثال آن خوانده می شد و اين "آقانور" بود كه "روضه" را تابع نظم و قانون كرد. خيلی "مجلس" داشت و به همين مناسبت روضه هايش بسيار كوتاه (تقريبا 2 تا 5 دقيقه) بود. مردم به همين هم راضی بودند و صرف حضور"آقانور" را در خانه خود، باعث سلامتی و خوش بختی می دانستند. به محض اين كه روی صندلی (به جای منبر) می نشست يك استكان چای يا "قنداق" به دستش می دادند و استكان را دهان می برد و لب خود را با آن آشنا می كرد و گاهی چند قطره ای از آن را می نوشيد و بقيه را پس می داد. همسايه ها و بيمارداران هر يك مقداری از چای يا قنداق "آقا" را برای سلامتی بيمار خود همراه می بردند.

آقا نور با "الاغ" حركت می كرد و هميشه يك نفر دنبالش بود. همراه او را "پامنبری” می ناميدند. چون به غير از اين كه از الاغ "آقا" نگهداری می كرد، بعضی اوقات در داخل مجلس "پای منبر" آقا" هم می ايستاد و بعضی مرثيه ها را دو صدائی با هم می خواندند. همين "پامنبر" خوان ها بودند كه پس از چندی خود "روضه خوان" می شدند و يكی از آن ها همسايه ديوار به ديوار ما بود كه 7- 6 سالی هم از من بزرگ تر بود. الاغ "آقا" خيلی خوب خورده و پرورده و در ضمن نا آرام و "چموش" بود. علت ناراضتی حيوان هم اين بود كه كسانی موهای بدن حيوان را می كندند و داخل مخمل سبز می گذاشتند و پس از دوختن، آنرا برای "رفع چشم زخم" به گردن اطفالشان می آويختند و چون حيوان از كندن موهای بدنش ناراحت بود، كسانی و بخصوص بچه هايی را كه به او نزديك می شدند "گاز" می گرفت! يكی از اين بچه ها خواهر كوچك من بود كه خيلی هم بچه ناآرامی بود. الاغ شكم او را به دندان گرفته بود و با صدای فرياد بچه به كوچه دويديم و با زحمت او را از دندان حيوان نجات داديم و هنوز پس از حدود 60 سال، جای دندان الاغ روی پوست شكم او پيداست!

باری، كار "آقانور" خيلی "سكه" بود. غير از خانه های شهری، باغ و ساختمانی در "زرگنده" داشت كه به آلمان ها اجاره داده بود.( پيش از جنگ بين الملل دوم). آن موقع آلمان ها خيلی در ايران بودند و در زمينه صنعت و تجارت بسيار فعال بودند و معلوم است در كارهای سياسی و تبليغاتی به همچنين. روز دوازدهم هر ماه "قمری” منزل ما روضه بود و "آقا نور" هم دعوت داشت. يك بار در اوائل سال 1320 آقا نور پيش از شروع روضه مطلبی به اين مضمون گفت:

اين "هيتلر" كه در آلمان پيدا شده "هيت لر" است. از "لرستان" رفته و سيد هم هست. نايب امام زمان است و ماموريت دار همه دنيا را فتح كند و به "حضرت" تحويل بدهد.

البته، اينها مطلبی بود كه "آقانور" می گفت و هيچكس در صحت آن شك نداشت. مدتی گذشت و "متفقين" ايران را اشغال كردند و آلمان ها از كشور اخراج گشتند و ساختمان رزگنده "آقانور" به انگليس ها اجاره داده شد و مدت كمی پس از اشغال ايران، روزی را به ياد می آورم كه "آقانور" همانطور كه در خيابان ها و كوچه ها سوار بر الاغ به مجالس خود می رفت ( و معلوم است در مجالس نيز) با صدای بلند اعلام می كرد كه : شب جمعه آينده، زلزله شديدی در تهران بوقوع می پيوندد و فقط كسانی كه به امام زاده ها و اماكن مقدس پناه ببرند در امان خواهند بود.

معلوم است كه آن شب، تهران به كلی تخليه شد. ما هم با خانواده و با "گاری” به شاه عبدالعظيم رفتيم و علت آن بود كه "ماشين دودی” به قدری شلوغ شده بود كه مادرم ترسيد ما زير دست و پا له شويم. با اين حال بعضی از اشخاص كه نتوانستند از شهر خارج شوند و به امام زاده ها بروند در وسط خيابان ها خوابيدند.

آن شب زلزله نيامد ولی ماه بعد كه "آقا نور" برای روضه به خانه ما آمد بدون اين كه كسی علت نيامدن زلزله را بپرسد خودش گفت: حضرت به خواب كسی آمده و پيغام داده كه چون معلوم شد مردم خيلی مومن و با عقيده هستند، دستور دادم زلزله نيايد. البته اين را هم همه باور كردند. فقط پدرم كه "درويش" هم بود می گفت: انگليسی ها می خواستند ميزان نادانی ما را امتحان كنند كه با اين ترتيب به مقصود خود رسيدند!

هيچكس حرف پدرم را باور نكرد و پای دشمنی "تاريخ" درويش ها با روحانيون گذاشتند. وقتی آقا نور مرد، در حقيقت تهران عزادار و تعطيل شد!

از يادمانده‌های دكتر عباس منظرپور




شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

اين پرچم ها...
به بهانه يادداشت جمعه 23 مي آذر.
در آخرين طبقه برج ايفل اتاق کوچکي هست که بر ديوار هايش اسامي شهرهاي مهم دنيا در جهت جغرافيايي حقيقي خود نسبت به پاريس به همراه فاصله و يک پرچم کوچک از همان کشور نقش بسته است.
نام تهران هم به همراه پرچم ايران و فاصله ۳۸۰۰ (؟) کيلومتري در جهت جنوب شرقي پاريس در بين نام صد ها شهر ديگر به چشم ميخورد.

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

بر اساس خبري كوتاه و ناقص در روزنامه همشهري ( لينك خبر را پيدا نكردم ) مطلع شدم كه در روز شنبه 3 خرداد شاهد پديده خورشيد گرفتگي جزيي در ايران خواهيم بود. ولي در خبر به زمان دقيق وقوع اين پديده هيچ اشاره اي نشده بود. براي اطاع از اين زمان در منابع فارسي اينترنت جستجو كردم. نتيجه جستجو اين بود!!. خلاصه اگر كسي از زمان وقوع اين خورشيد گرفتگي آگاه است خواهشمندم مرا هم در جريان گذارد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

اخيرا توجهم به بنر هاي تبليغاتي BLOGGER در بالاي صفحات وبلاگ جلب شده. بسياري از آنها براي شركت ها يا افرادي تبليغ ميكنند كه به نوعي با ايراني ها سرو كار دارند.
و اين نشان از توجه آنها به افزايش چشم گير تعداد وبلاگ هاي فارسي است. يا اينكه...؟؟

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲

درحاشيه برگزاري پنجاه و ششمين جشنواره فيلم كن!!


مونيكا بلوچي ( ايتاليايي ) و كيانو ريوز ( كانادايي لبناني الاصل) در پنجاه و ششمين جشنواره فيلم كن . اصل خبر .
خدا آباد كند اين سرزمين هاي اطراف مديترانه را با اين محصولات!


سميرا مخملباف با فيلم 5عصر از ايران در جشنواره شركت دارد. طفلكي اين مردم كشورهاي پيشرفته موندن قسم حضرت عباس ما را قبول كنند يا دم خروس را!


در هيت داوران جشنواره خانم آشيوارا راي (‌ بالاخره تلفظ درست اسم ايشان را فهميديم) بانوي زيبايي جهان در سال 94 از كشور هند به اتفاق مگ رايان امريكايي ،كارين ويارد فرانسوي ،جيانگ ون چينی؛ اری دو لوکا ايتاليايی؛ ژان روشه فور فرانسوی؛ استيون سودربرگ آمريکايی؛ حضور دارد.بعد از هله بري نوبت ايشان خواهد بود كه در سري فيلم هاي جديد جيمز باند ايفاي نقش كنند تا خداي نكرده ، جناب مامور مخفي ( و البته طرفداران فيلم هايشان ) در ميان لحظات حساس و اكشن فيلم احساس كمبود جنس لطيف نكنند.

پنه لوپه كروز اسپانيولي (‌متحيرم از سليقه تام كروز كه به جاي نيكول كيدمن با آنهمه زيبايي اين خانم را براي همسري انتخاب كرده) با شركت در فيلم فان فان توليپ (‌ فيلم افتتاحيه ) در جشنواره حضور دارد.

و در آخر جينالولو بريجيدا (‌ ملكه زيباي سباء در فيلم سليمان نبي ) كه در دهه 50 و 60 ميلادي با هنر نمايي و زيبايي خيره كننده اش بر پرده سينما، هوش از سر بسيار مردان در سراسردنيا ميبرد در كهن سالي در جشنواره حضور يافت.
_________________________________________________________

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۲

الف :ميگم سن و سال اصلا مهم نيست تفاهم مهمه كه اون هم به تعداد صفر هاي جلوي يك بستگي داره.
ب: دقيقا

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

در حاشيه
من به ستون حاشيه خبر ها خيلي علاقمندم. خيلي وقتها اصولا خبر اصلي رو نميخوانم و يك راست ميروم سراغ بخش در حاشيه. تو همين ستون است كه معمولا اتفاقات خنده دار و مسخره اي رو راوي يا گزارشگر تعريف ميكند كه جاي ديگر نميتوان مشابه آن ها را پيدا كرد. چشم و ابرو آمدن ها بي اعتنايي ها و تحويل گرفتن هاي مشكوك . دعوا ها و مشاجرات . طرز صحبت و لباس پوشيدن و نگاه كردن نشستن برخاستن دست دادن و... آدمهاي مهم. ايرادات سيستم هاي صوتي گرمايش يا سرمايش. كمبود فضاي ايستادن يا نشستن . نامناسب بودن نور .حضور يا عدم حضور آدم هاي خاص ، رفتار غير عادي و عجيب آدم ها و... نكات ظريفي هستند كه از ديد چشمان كنجكاو گزارشگران و خبرنگاران دور نميماند و خواندنشان خالي از لطف نيست.
در هفته اي كه به پايانش نزديك ميشويم يكي از خبر هاي هنري برگزاري كنسرت سيمين غانم ويژه بانوان بود. البته اظهر من الشمس است كه اينجانب ( و ساير هم جنسان محترم) به علت تبعيض جنسي از ديدن كنسرت محروم بوديم پس بايد به امور حاشيه اي و تعاريف و نقل و حديث هاي بانوان و دوشيزگان بسنده كنيم. ياد داشت زير از همان اتفاقات در حاشيه است:

روز يكشنبه به عللي ( علتش زياد مهم نيست!) دقايقي مانده به زمان پايان كنسرت مقابل درب خروجي سالن بودم. ( ساعت حدود 22:45 ) رانندگان تاكسي و تاكسي تلفني خيابان مقابل تالار وحدت را پاركينگ اختصاصي خود دانسته و دوبله و دوبله پلاس پارك كرده بودند. والبته شركت كنندگان در كنسرت هم فقط در باغچه ميان بلوار اتومبيل پارك نكرده بودند!آنهم چون اتومبيل هايشان فاقد ديفرانسيل جلو بود. درست در مقابل درب خروجي دو پسر بچه 8 يا 9 ساله با آكاردئون و ضرب به حالت زانو زده روي كف پياده رو دست به ساز آماده بودند تا به محض خروج بانوان از سالن شروع به نوازش ( فكر بد نكنيد منظور نواختن ساز است) كنند.من هم كه در اين موارد شم سوژه يابي ام گل ميكند جايي مناسب و استراتژيك به فاصله چند متر پشت سر آنها به تماشا ايستادم . درب باز شد نخست تك و توك و بعد سيل جمعيت بانوان از درب خارج ميشدند( راستش تا به حال چنين سيل جماعت نسوان آنهم از نوع جينگيل مستان را يكجا نديده بودم). همزمان دو كودك دوئت خود را با ترانه معروف نسترن آغاز كردند. بانوان و دوشيزگان هم كه پس از دو ساعت تماشاي كنسرت زنانه يحتمل قر در كمر خشكيده و موزيك زده بودند با ديدن آنها شروع كردند به قربان صدقه رفتن و دست نوازش به سر و گوش كشيدن بچه ها . و در اين ميان كيف ها بود كه در شلوغي و همهمه باز ميشد و اسكناسهاي سبز و قرمز درون جعبه مقابل بچه ها جمع ميشد. عباراتي از قبيل ( وايييي ببين چقدر نازن اين دوتا) و (‌آخييي يه كنسرت ديگم اينجا هست) و( طفلكيا) ( آخييي حيوونيا) به كرات شنيده ميشد. به علت توقف بانوان در مقابل در براي ديدن هنر نمايي دو كودك ازحام ايجاد شده بود. تقريبا 100 نفر خانم دور دو كودك جمع شده بودند. بچه ها هم كه بازار را گرم ميديدند با شور و هيجان بيشتري به نواختن ادامه ميدادند كه ناگهان خانمي دل از كفش رفت و شروع به هنرنمايي از نوع حركات موزون كرد و ديگران هم كه انگار منتظر بودند با كف و سوت و همخواني به همراهي پرداختند. چند ثانيه اي بعد نگهبان مقابل درب خود را به ميان جماعت خانم ها انداخت تا از ادامه برنامه بي ناموسي! جلوگيري كند. كه همان خانم با عشوه گفت: ( ‌با لحن خانم هاي هنرپيشه فيلم فارسي) آقا ...چيكار دارين اينجا همه خانومن، نامحرم نداريم اشكالي نداره كه. ( ما هم كه بوق بوديم البته) . خلاصه نگهبان بيچاره كه از يك طرف ميترسيد مورد مواخذه بالا دستانش قرار گيرد از طرفي ته دلش نميخواست خلاف ميل عليا مخدرات عمل كند مانده بود در ميان آن انبوه جمعيت بانوان چه كند. كه بچه ها دوباره شروع به نواختن و خواندن ترانه معروف نسترن كردند. و اينبار خانم ها كمي از غلظت حركات موزون كم كرده به كف زدن و دم گرفتن با بچه ها اكتفا كردند. تا حدود 10 دقيقه بعد كه من محل را ترك كردم برنامه ادامه داشت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲

به نظر شما پيش بيني رفتارهاي آينده يك نفر از روي رفتار گذشته اش تا چه حد امكان پذير است؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲

توضيح واضحات!
در راستاي پيشگيري از گسترش شايعات و جهت رد تئوري هاي زدن به پياده رو ، خوش خوشان و همچنين حفظ آرامش و كمك به محرومين و مبارزه با افزايش جمعيت و آلودگي هوا همچنين همكاري با مهرام براي پروژه معروف هيچي نگم و ...پادداشت قبلي به Recycle BIN انتقال يافت تا بعد از بازيافت از اجزايش مجددا براي تهيه اقلامي مانند دمپايي پلاستيكي، كيسه زباله، جعبه شيريني ...استفاده شود!!.*
__________________________________________________________________________________
*دوستاني كه از موضوع سر در نمي آورند سلول هاي خاكستري مغزشان را به زحمت نيندازند چون موضوع بي اهميت تر از اين حرف هاست.( مترجم)

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲

يكي در مدت 4 ماه 500 كيلو وزن كم كرده!!

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲

بدون شرح...
You have 0 unread messages
جان وايت هد ميگويد:
كودكان پيام هاي زنده ما هستند به فردايي كه نخواهيم ديد.
_____________________________________
و چه مسئوليت سنگيني است، انشاي اين پيام !

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

انقلاب هنگامي كه شرايط مردم در بدترين وضعيت ممكن است، اتفاق نمي افتد بلكه هنگامي اتفاق مي افتد كه اصلاحات، توقعاتي را ايجاد كند.
مونتسكيو

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

خوش آمديد!
اينجا منطقه توريستي و خوش آب و هواي معروف Middle of No Where است. اقامت خوش و لحظات پرباري را در اين نقطه ديدني برايتان آرزومنديم.
-هر كس بر اين سراي آمد نانش ندهيد و از ايمانش بپرسيد...
-آخه مشتي آدم گشنه كه دين و ايمون سرش نميشه...
-گرسنگي كه بكشه ، ميشه!

ساعت 10:39 پيش از ظهر...مردم آسوده بخوابيد كه شهر در امن و امان است...
مدتهاي مديد است اتفاق خاصي نيفتاده . هر امروزي مثل ديروز و هر ديروزي مثل فردا...عجيب است...نه؟ اتفاقا اصلا عجيب نيست .بدجوري عاديست بدجوري...
ساعت 10:45 پيش از ظهر ...مردم آسوده بخوابيد كه شهر در امن و امان است...

شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۲


اولي : ميدوني 5 تا فيل چطوري سواريه فولكس قرمز ميشن؟
دومي:...
حالا با جواب كاري نداريم روايات متفاوتي نقل شده است. ولي فكر ميكنيد يك اسب چطور سوار يك لاداي قرمز ميشه؟
خوب معلومه اينطوري
از شاهين...دلتنگستان:
يک سال وبلاگ :


« يک خط وبلاگ نوشتن از هفتاد ساعت چت کردن بهتر است.» (خودم - يک سال پيش)



وبلاگ، يک آينه است. يکي از اين بازيهاي طالع بيني هست که آدم بايد سه تا حيوون انتخاب کنه و بعد بهش ميگن يکيش اونيه که هست، يکيش اونيه که مي خواد باشه و يکي اونيه که بقيه فکر مي کنن هست. وبلاگ من دقيقا در هر زمان يکي از اين سه حالت رو نشون مي ده. من نه خبرنگار خوبي هستم، نه نويسنده ، نه باسواد و نه صاحب نظر. من ارتباط برقرار کردن رو دوست دارم، من از مورد توجه بودن لذت مي برم و برام جالبه که بدونم چقدر مثل بقيه هستم يا نيستم. من، وبلاگ مي نويسم.


« يک روز زندگي کردن از هفتاد سال وبلاگ نوشتن بهتر است.» ( خودم - شش ماه پيش)


وبلاگ ، يک درگيري است. از ياد گرفتن تايپ فارسي و عادت کردن به کيبوردهاي بدون برچسب که بگذريم، نوشتن چيزي که ارزش نوشته شدن داره مي تونه يک کار تمام وقت باشه. تنها قانونِ وبلاگ ، بي قانون بودنه و بنا بر اين هر کس براي خودش مي تونه يک روش ارزش دهي اختراع کنه. من چيزهايي که مي نويسم رو در لحظه دوست دارم و اگرچه گاهي اين دوست داشتن در چند ساعت به نفرت تبديل شده ولي همون هيجاني که در لحظه در من ايجاد کرده دليل کافي براي نوشته شدنش بوده.


وبلاگ من خيلي عميقه. انقدر که ميشه توش غرق شد و اصلا نفهميد که اين تو اصولا هيچ خبري نيست و هر خبري هم هست واقعي نيست. وبلاگ من يه روز من رو خورد، و من يه مدت تو شکمش زندگي کردم. بعد کپک زدم، و به اين نتيجه رسيدم که دوري و دوستي بهترين راه وبلاگداري است!


رشتيه بچه دار نمي شده، واسه زنش وبلاگ مي زنه!


وبلاگ، يک توهم است. اگر قشنگ حرف زدن تنها مشخصه ء يک انسان واقعي بود، هر کسي مي تونست با يک کتاب يا مجله يا يک روزنامه يا حتي يک برنامه ء راديويي ازدواج کنه. هم دردسرش کمتر بود،‌ هم خرجي نداشت هم تمام اختيارش دست خود آدم بود. با اين وجود، هنوز هم ظاهرا مسيري که از گوش به قلب مي رسه از مغز رد نميشه ،و اين مساله باعث شد که من در اين يک سال وارد شدن عجيب ترين انواع ارتباطات رو به فرهنگ ايراني که در اون هيچ وقت درست ارتباط برقرار کردن رو به کسي ياد نمي دن مشاهده و گاهي تجربه کنم!


ترکه وبلاگش خواننده نداشته، ميره تو نظرخواهي همسايه اش نارنجک مي زنه.


وبلاگ، يک تمرين است. يکي از خواص فرهنگ غني و تاريخي ما صرفه جويي در بحث و تبادل نظره. بحثهاي ما دو الگوي کلي دارن :‌
* الگوي الف :‌‌
+ : سبز بهترين رنگ دنياست.
- : آخه بدبخت بيچاره، بي شعور بي ناموس الدنگ...سبز هم شد رنگ؟؟
* الگوي ب :
- :‌ سبز بهترين رنگ دنياست.
+ : نخير. بنفش بهتر است.
- : خفه شو کثافت عوضي آشغال بي پدر مادر گُه خر گوسالهء پدرسگ...


وبلاگ يک تمرين خوب براي شنيدن نظر مخالفه. شايد بهترين استفاده ء‌من از وبلاگ شنيدن ايرادهاي خودم از بقيه بوده. من مخالفت رو سازنده مي دونم. من، وبلاگ مي نويسم.


هوشتنگ خان ميره آمريکا تو دانشگاهِ بهشتستان تو گلابي آباد فوق دکتراي پول-پارو-لوژي ميگيره بعد يه بعدازظهر دل انگيز بهاري وقتي آب پرتقالش تموم ميشه در سوگ پرتقال نارنجي يه وبلاگ مي زنه اسمش رو مي ذاره «بدبختستان»


وبلاگ، يک ساديسم است. نوحه سرايي از پرطرفدارترين هنرهايي است که نزد ايرانيان است و بس. هرچه سوزناک تر، بهتر. هرچه زشت تر، قشنگ تر. شاد بودن هنر است، و اصلا هم آسون نيست (‌يکي نيست بگه تو يکي خفه شو). من هم خيلي از اوقات دوست دارم زجر رو تجزيه کنم؛ دوست دارم زشتي هايي که مي بينم رو ده برابر کنم، داد بزنم، جر بدم و عربده بکشم. چيزي که عجيبه اينه که وقتي که داد نمي زنم، زياد طرفدار ندارم. فکر کنم يک خاصيت غريزيه :‌ وقتي کسي خوشحاله، خوب خوش به حالش؛ ولي خوندن درد بقيه، لذت بخش تره!


وبلاگ من، فرصتي است براي شنيده شدن. يک ميکروفون مجاني است که لزوما به بلندگويي وصل نيست. يک صفحه ء سفيد بزرگ است که من گاهي روي آن لخت مي شوم، گاهي پشت آن قايم مي شوم، گاهي روي آن مي رقصم، گاهي پاره اش مي کنم، گاهي هم عکسي از دوران بچگي ام را رويش مي کشم.


من فکر مي کنم، زندگي مي کنم، وبلاگ هم مي نويسم، پس هستم.

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲

از موضع قدرت يک حق مسلم را از کسی دريغ کنید. بعد از کشمکش و خواهش و التماس تنها بخشی از آن را با منت به او باز گردانيد. دیگر سراغ باقی اش را نخواهد گرفت.
لطفا سوء تعبير نشود!