چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم و کماکان نوشته هاي شما را مي خوانم
مرتب برايم سئوال ايجاد مي شود و تند و تند پاسخ خودم را مي دهم
من خيلي در مورد آزادي و احترام به يکديگر فکر مي کنمگاهي گمان مي کنم همه پديده هايي که در اطراف ما اتفاق مي افتند به گونه اي تنها ما را فريب مي دهند تا بيهودگي زندگي را فراموش کنيم سعي مي کنم در اين جا تمام حس هايي را که دوستشان ندارم و مرا انساني بي منطق نشان مي دهد دور بريزم
گاهي گمان مي کنم نکند چغرافيايي که در آن به دنيا آمده ام هزاران سال پيش دچار نفريني شده است که راه خلاصي از آن را بايد در همان سال ها جستجو کرد شايد از همان زمان که يزدگرد را کشتند اينطور شد و جادوي يک ايدئوموژي جديد اين سرزمين را نفرين کرد مذهبي که بنا بر روال تاريخي بايد بعد از مسيحيت متولد مي شد اما به درستي وارد اين جغرافيا نشد شايد نفرين همان زمان اين سرزمين را جادو کرد که خسرو پرويز دعوت پيامبر جديد را رد کرد
اين ها را نمي دانم اما وقتي تاريخ را تماشا مي کنم زمان آرامشي براي اين خاک خسته پيدا نمي کنم آن قوم که از اروپا به اميد يافتن زندگي بهتر به اين جغرافيا کوچ کرد اکنون به کجا رسيده؟ کاش همان جا مانده بود و تمام آن بربريت ابتدايي را تاب مي آورد و آن 1000 سال سياه را هم مي گذراند آن گاه شايد ما فرزندان همان قوم در سختي کمتري زندگي مي کرديم که اکنون به لطف آگاهي و دانايي پدرانمان روزگاري خفني را مي گذرانيم
پس بايد تيرگي اين روز ها را جاي دگري جستجو کرد اما در کجا؟
در پدران و مادرانمان؟ در نژادمان در فرهنگ و تمدنمان ؟ در مذهبمان يا در خودمان در کجا؟
در سال هايي نه چندان دور بزرگترين صنعت ما ادبيات بودکه اکنون از آن هم بي بهره ايم نه سخن توليد مي کنيم و نه انديشه اما چيزي را خوب به ارث برده ايم صنعت گلايه را به گمانم اين پديده در اين جغرافيا پيشينه اي تاريخي دارد اکنون تنها دست روي دست گذاشته ايم و گلايه توليد مي کنيم
همه مي دانيم بايد کاري کرد اما نمي دانيم چه کار؟ اگر پشت هر کاري که انجام مي داديم منطقي رياضي نهفته بود اکنون به اين جا نمي رسيديم و حالا ؟
شايد من خود ار جمله کساني باشم که کارخانه اي بزرگ براي توليد گلايه دارم شايد براي جراحي اين مطلب بايد پيشينه تاريخي روانشناسي مرا مرور کرد
نميدانم اما نسل ما شرايط بدي را پشت سر گذاشت جنگي که اگر در عمق آن نبوديم موج آن تمام زندگيمان را و يران کرد و دولتمرداني که جنگ را دامن مي زدند اگر تاريخ را مي خواندند توجهي به آن مي کردند و عبرتي مي گرفتند شايد زود تر از اين آن را پايان مي دادند و به آباداني خاکي مي پرداختند که پيشينه تاريخي آن دو هزارو پانصد سال التهاب بود
شايد ما مردمان جنگ طلبي هستيم؟
اکنون که چنين است هر از گاهي بايد نگران سخنان مردمان جنگ طلبي باشيم که بر ما حکومت مي کنند نگران اين که باز هم وقتي به يک غير ايراني مي رسيم خودمان را توجيه کنيم ثابت کنيم و هزار درد سر ديگر تمام بدبختي اين است که مليت و مذهب ما جلوتر از انسان بودنمان مي ايستد و اين همه چيز را خراب مي کند
براي ارتباط انساني کافي است جلوي انساني ايستاد در چشمهايش نگاه کرد بازو ها را گشود و او را در آغوش گرفت در آن لحظه نه زبان مشترک نه دين مشترک نه فرهنگ مشترک و نه کشور مشترک و نه هيچ چيز مشترک ديگر نياز است اين نشان مي دهد کسي که آغوش گشوده انسان است
در ابتدا که شروع به خواندن وبلاگ کردم طنزي که محيط آن را به تلاطم در مي آورد مرا در خود غرق کرد شاد شدم اين همه طنز!!!!!!!!!!!!!!!!
اما پس از آن و بعد از روز هايي دوباره افسردگي مرا فرا گرفت که آخرش چه مي شود
آن که سايب آيت اله منتظري را باز مي کند يا لينک مي دهد براي چه اين کار را مي کند اين نام چه معني مي دهد کاهن با کاهن چه تفاوت دارد در طول تاريخ اين ثابت شده است که هر زمان قدرت به دست کاهنان افتاده روز گار انسان ها به سمت تيرگي و بدبختي رفته است حالا ديگر هيچ معبدي شايد پذيراي انسان تنها و سرگرداني نباشد که مي خواهد به جايي برود و خودش را با خالقي يکتا فريب بدهد و در حضور او هر طور که مي خواهد باشد و اين فريب را به گونه اي که خود مي خواهد ادامه دهد
من حکومت کاهنان را دوست ندارم شما هم دوست نداريد اشتباه ساسانيان درست از لحظه اي آغاز شد که دين رسمي برگزيدند و جايي قوت گرفت که کاهنان قدرت گرفتند و جايي مخرب شد که ديگر شاه آلت دست کاهن بود و اين تمام جغرافياي مولد مرا بر باد داد
اکنون اين مردم به هيچ چيز اعتقاد ندارند هشلهف شده اند نه به خودشان خو ميگيرند نه به دنيايي که زندگي مي کنند معاني کلمات را به درستي نمي دانند و نمي دانند بايد از هر چيز چگونه استفاده کرد
در خودشان نه نياز را تشخيص مي دهند نه غريزه و نه عاطفه را اين ها همه با هم مخلوط شده اند و عقل و درايت را هم که گذاشته اند در کوزه آبش را مي خورند
کاش يک نفر پيدا مي شد به من بگويد چه کار کنم
سال 2002 شد و ابر مرد نيجه هم چنان که آرتور
سي کلارک و استنلي کوبريک وعده داده بودند نيامد
درد اين جاست گودوي هيچگاه نخواهد آمد و ما همواره منتظريم که موعود بيايد و همه چيز درست شود
دلم براي موعودي که مي خواهد بيايد مي سوزد
دلم براي يک مرد مي سوزد و تنگ است
او تنها خواهد آمد تنها خواهد جنگيد و تنها خواهد مرد

هیچ نظری موجود نیست: