پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۱

س . ت . ه

بعضي وقت ها در همه چيز كم مي آورم .كم مي آورم .
حتي در نفس كشيدن . در زندگي كردن . دستي بيخ گلويم نشسته بود ونمي گذاشت نفس بكشم
يك دست هم آمده قلبم را گرفته نمي گذارد بتپد . نمي گذارد . قاصدك ! آن ديگر دست من نيست . باور كن دست من نيست . در لحظه ها ذوب شده ام و با آن ها از بين مي روم بي آن كه زندگي كرده باشم . بي آن كه زندگي كرده باشم .
اين كه دارد مي گذرد پس چيست ؟ زندگي من است يا فقط لحظه هاي بي من …………
نفس نمي توانم بكشم ، دستي قلبم را در مشتش گرفته و فشار مي دهد ‚‌ يك كوه خستگي و واماندگي روي شانه هايم است و ذوب شده در لحظه ها از بين مي روم …… مي ميرم …
چرا كسي حواسش نيست . من دارم مي ميرم . لعنت بر خدا ، لعنت بر خدا ……..

تلخون

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

salam Pedram hastam
vaghti neminevisam bishtar forsat daram bekhanam....
darin chand ruze bishtar weblog khandeh am...
******************************************
vali delam tang ast...delam baraye yeganeye zendegiyam tang ast...harche bishtar migozarad arezuye didane dobare ash bishtar dar delam zabane mikeshad ..
har chand ke bavar nadarad in deltangiye mara...va az man dalil mikhahad..ke chera deltangi...va man nemidanam che beguyam...
ke ( cho dani yo porsi soalat khatast)...

u dar hale estehale ast..be ghole khodash daynasore zire dar yacheye aram bidar shodeh ast va man dar ruye in daryacheye ziba savare ghayeghe kuchaki hastam delkhosh be eshgheman..va dar entezare negahi mehraban va dust dashtani ...ke be esteghbalam khahad amad...
va u miguyad ke bayad havasam ve talatome amvaje abe daryache bashad ...na be negahe u..vali cheshmanash! cheshamanash!!
nemidanam be kodam so negah konam ..ghayegham ra bengaram ke tekan mikhorad ye cheshmanash..

rasti mishavad asheghe daynasor ham shod ..nemishavad??

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

ما همه اهل شهر قصه ايم !!!!

ه . ت . ه

براي قاصدك و تلخون و شهرزاد و همه كساني كه دل و عشق را مي شناسند و اهل شهر قصه اند
نه ديگه ، نه ديگه
نيه ديگه اين واسه ما دل نمي شه !
هر چي من بهش نصيحت مي كنم
كه بابا آدم عاقل آخه عاشق نمي شه
مي گه يا قسم آدم دل نمي شه
يا اگر شد ديگه عاقل نمي شه

مي گه هر سكه مي شه قلب باشه
اما هر چي قلب شد دل نمي شه
نه ديگه
نه ديگه
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
مي گه يك دل مگه از فولاده كه اين تو اين دوره و زمونه چشاشو هم بزاره
هي چيزي نبينه … يا اگر چيزي ديد خم به ابروش نياره
مي گم آخه باباجون اون دل فولادي دست كم دنبال عيشه خودشه
ديگه از اشك چشش زير پاش گل نمي شه
...............................................

دلم چشم هاي تو را مي خواست قاصدك .
ديشب كه خفقان نفسم را تنگ كرده بود يك هو دلم چيزي خواست :
آ‎غوش نرم و جسور يك زن را ………..
قاصدك ! باور كن به خدا باور كن يك لحظه نگاه هاي محكم و جسور تو را خواستم . در جسارت كم آورده بودم ، در قدرت كم آورده بودم ،‌خسته بودم ……. دلم نگاه هاي محكم و جسور يك زن را مي خواست ، يك زن كه ايستادن را مي داند و مي داند كه ايستادن را مي دانم ……… فقط مي خواستم نگاه هاي محكم و جسور يك زن را ببينم و يك لحظه در قوت و جسارت نگاهش استراحت كنم به دلگرمي اين كه او هست و من لحظه اي مي توانم آرام باشم و سپس شروع كنم ……. به دلگرمي اين كه يك زن در گوشه اي از دنيا غربت و جسارت تلخوني را مي شناسد ،‌تلخي اش را مي شناسد …………….

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

س . ت . ه
يه جور هايي گم شده ام . نيستم ديگه . يه تلخوني بود ، حالا ديگه نيست . وبلاگ ، دايناسور خفته زير درياچه كوچيك زندگيش رو بيدار كرد و حالا باز درياچه متلاطم شده. دوباره دايناسور عظيم و بزرگ ايستاده و سرش رو بلند كرده ، گردنش خيلي بلنده ، مي رسه به آسمون ها . وبلاگ خواب آرومش رو به هم زده ……….
حالا چطوري آرومش كنم ؟ قبلن ها زورم زياد بود و زبونم گرم و نرم ، اگر سرتق بازي در مياورد براش قصه مي گفتم خوابش مي برد . حالا هم زورم كمه هم زبونم تند و تيز . حالا به جهنم كه از خواب بلند شده …..
اماخوب چي كار كنم ؟…… درياچه متلاطمه و بديش اين كه قايق تفريحي پدرام هم روي درياچه است . همه خوبي دايناسور خفته به آرامش درياچه بود و اين كه پدرام مي تونست سوار قايق كوچيك و خوش رنگش بشه و ماهيگيري كنه ، كنار درياچه بشينه و طلوع و غروب خورشيد را تماشا كنه . از سرسبزي كنار درياچه لذت ببره ……. حالامن مي گم به جهنم كه دايناسوره از خواب بيدار شده اما پدرام چي ؟؟
قايق سواريش چي مي شه ، ماهي گيريش ؟؟ پدرام دايناسوره رو دوست نداره ، براي همين ديگه نمي تونه كنار درياچه بشينه طلو ع و غروب خورشيد رو تماشا كنه ، از سر سبزي كنار درياچه لذت ببره ، سرگردون شده و اين تقصير تلخون نيست ، نقصير وبلاگه ، تقصير خود پدرامه كه گفت بيا تلخون برات يه چيز خوبي پيدا كردم ………. وبلاگ
حالا حالم از اسم وبلاگ بهم مي خوره .من كه گفته بودم حرفي براي گفتن ندارم ، اما هي حرف زدم ، هي وِر زدم …. اين قدر سر و صدا كردم تا دايناسوره از خواب بلند شد …….. دلم براش مي سوزه ، دوباره از خواب بلند شده و مي بينه آسمون چقدر قشنگه ، اِه ، كوه هم داره ، آخ چقدر كوه دوست داشته ، چقدر خواب كوه ديده ،‌ حالا كه بلند شده داره كوه هاي واقعي رو مي بينه دلش غنج مي زنه ….. اي خدا
دلم ميخواد فرار كنم ، مي ترسم . مي خوام بمونم ، حالم خوب نيست انگار يه دستي بيخ گلوي منو گرفته نمي تونم نفس بكشم ….. كاش پدرام عاشق يه آدم خوب آرومي مي شد، تلخون رو ول مي كرد مي رفت . اون وقت هم تلخون زبونش دراز بود ،‌ هم مي ترسيد ،‌ هم وجدانش راحت بود ، هم مي تونست به پدرام بيراه بگه و مظلوم نمايي كنه . هم بره دنبال زندگيي كه شكل زندگي الانش نيست اما حالا نه !
حالا فقط يه دستي گلويش را گرفته و نمي تونه نفس بكشه ، سينه اش مي سوزه و نمي تونه نفس بكشه ….. بديش اين كه تلخون خيلي مغروره اگه پدرام بهش بگه برو تلخون نمي ره چون فكر مي كنه پدرام داره بهش لطف مي كنه …. چون دلش مي خواد پدرام هم خودش بره دنبال خودخواهي هاش تا تلخون اين همه وجدان درد نگيره ، يا اين كه سر در بياره تلخون داره خفه مي شه …..
به خدا دارم خفه مي شم ….. خودم رو توي آيينه مي بينم ، بابا دارم پير مي شم …. مگه همش چقدر مونده ؟؟؟
اين تلخون و هزار تا تلخون ديگه نه بچگي كردند ، نه نوجووني ، نه جووني ……. پس چي آخه ؟
كِي آخه ؟
خوندين كه : تلخون دلش لباس نمي خواست ، پول نمي خواست ، مثه خواهراش نبود ، تلخون دلش شوهر هم نمي خواست . اصلاً زندگي هم نمي خواست .
تلخون يه دل داشت ،‌همون براش بس بود ……..
كاش زندگي پدرام معناي ديگري غير از تلخون هم داشت …..
زياد دارم مي بينم ؟….. مي ترسم ……. دلم ميخواد فرار كنم اما تنهام ……. تنهايي نمي شه فرار كرد …… پدرام ؟؟؟ اون خيلي آروم و مهربونه خيلي آروم و مهربون و شايستگيش رو داره كه يه زندگي خوب و آروم داشته باشه . پر از آرامش و موفقيت .
اما تلخون ؟؟؟؟؟؟
اي واي از تلخون ! كاش آه مي آمد …..
تلخون از دنيا چي مي خواد ؟ هيچي چي ؟ يه هيچ چي خيلي خيلي زياد ، يه هيچ چي كه هيچوقت بهش نمي دن .
چي مي خواد ؟ ولش كنن ، بذارنش به حال خودش .
چطوري ؟ يعني دوسش نداشته باشن ؟ يعني فكر كنن نيست ؟ اصلاً هيچ چي ؟
نه ! دوسش داشته باشند ، خيلي زياد . اما ولش كنن ، بذارن هر طور دلش ميخواد زندگي كنه . مگه چند سال ديگه وقت داره ؟ شايد هيچ چي . شايد امروز كه مي ره دنبال پايان نامه تيچر همه چي تموم شه . اون وقت من يكي دلم براي تلخون مي سوزه خيلي مي سوزه …… براي پدرام هم ………..
من پدرام رو دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم …….. بياين ! تو رو خدا بياين از دست تلخون نجاتش بدين ،‌ گناه داره به خدا . گناه داره
يه دستي گلوم رو گرفته نمي ذاره نفس بكشم ….. دارم خفه مي شم …… كاش زودتر تموم مي شد ….. پدرام دوستت دارم ….. دوستت دارم …….. دوستت دارم …….
تو رو خدا …….. شما را به خدا يكي يه كاري كنه …….. من دارم خفه مي شم . حيفه به خدا ….. حيفه! يه دستي گلوم رو گرفته نمي ذاره نفس بكشم ….. دارم خفه مي شم

تلخون

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

سلام . تلخون هستم .
كتاب طوقي يادتان هست ؟ من در لحظه لحظه كودكي ام گير كرده ام انگار .
مرا ببخشيد ، مثل آدم بزرگ ها شعر هاي بزرگانه قشنگ و پر معني نمي دانم . شايد هم نمي خوانم. تلخون جايي در كودكي اش مانده ، گاهي از آن جا براي شما حرف مي زند .
اين براي پارسا است كه رفت و پنجره اش را بست .

طوقي كوچولو آواز مي خوند
ساز كه نداشت ، بي ساز مي خوند ........
........
طوقي كوچولو آواز بخون
ساز نداري ؟ بي ساز بخون
قشنگ تر ، قشنگ تر ، قشنگ تر از هميشه
كار كه تموم نمي شه ؟
.............
مي شه ؟

روزگارت خوش اگر دنيايي كه در آن دم مي زني بگذارد

تلخون
duste emrikayee ye man miguyad:
azadi ba gomgashte giye far hangi motafavet ast. nabayad in do ra baham eshtebah gereft.
in matlab ro baraye tozihe vaz eyyate far gangiye nasle javane Japon miguyad.
fekr mikonam baraye ma Irani ha niz mesdagh dashte bashad..har chand Azadi nadarim vali gom gashtegiye far hangiy chera.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۱

salam Pedram hastam
azinke fingilishi minevisam sharmandeh....be ghole Dentist lanat barin windows e Japoni..
lanati ha hame chizeshan ba khate ajagh vajaghe khodeshan ast hatta Yahoo mesenger.
modate ziyadi bud ke Talkhoone aziz va dust dashtaniye man be tanhayee minevesht .emruz forsati shod ta az in diyare aftabe taban( ma ke hamash barane rizan didim) chan kalame inja ebraze vojud konam :)
ziyad tulesh nemidam.

faghat mikhastam salami arz konam be hameye baro bache haye weblog khun va weblog nevis.
va begam MAN WEBLOG MINEVISAM PAS HASTAM...
س . ت . ه

چطور مي شود كه منظر نگاه من آلوده مي شود به كساني كه در هرجايي غير از آن جا و در هر لباسي غير از آن لباس شايد بتوانم عاشقشان شوم ؟؟ و چطور مي شود كه به جاي عشق به آن ها كه شايد بتوانند خوب باشند و انسان و يا گاهكي خوب هستند و انسان در قلب من تنفرشان جاي مي گيرد از سبعيتي كه در نابودي انسانيتشان به خرج مي دهند ؟
دلم مي خواهد بدانم چه كسي چشم هاي آن ها را مي بندد تا زيبايي را نبينند ؟ و مگر وقتي عاشق مي شوند جز براي زيبايي است ؟ دلم مي خواهد بدانم كسي چشم هاي آن ها را مي بندد يا خودشان كركره هايشان را پايين كشيده اند ؟ مگر ساعت كاري تمام شده ؟ مگر مي شود ساعت نگاه كردن به زيبايي تمام شود ؟
آن چوب ها را كسي به دست آن ها داده است ؟ خودشان برداشته اند ؟ آخر چرا ؟؟؟
آن صداي غير انساني و خشن را چه كسي در گلويشان نشانده ؟ شايد گوش من خراب شده است ؟؟ كسي تعميرش كند ، من كه گوش تعميركردن نمي دانم
آن نگاه وحشي و غير انساني كه حيواني هم نيست آنقدر كه بي حس و درنده است را چه كسي به چشم هاي آن ها فرو كرده است ؟
آها !! اين نگاه را در چشم هايشان فرو كرده اند كه نابينا شده اند و زيبايي را نمي بينند .
حيف شد . من مي دانم چشم ها چقدر زيبا هستند ، من مي دانم . ديده ام .
مي دانيد زيبايي چشم ها را چگونه بايد ديد ؟
نزديك نزديك شويد ، به چشم ها نزديك نزديك شويد آن قدر كه فقط چشم ها را ببينيد و نه هيچ چيز ديگر را ، آن وقت در انحناي آن ها خودتان را رها كنيد ، به زيبايي سر مي خوريد ، همه منحني هايش قشنگ است و من كه عاشق اشكال چهار گوشم و از نظم آن ها لذت مي برم غرق در انحنايي مي شوم كه خطوط محكم مربع را از خاطرم محو مي كند ………..
امروز باز همه چيز پر از سبعيتي غير حيواني بود . سبعيتي كه فقط انسان مي تواند خلقش كند ……
امروز خيابان هاي شهر من پر از سبعيتي انساني بود و من ترسيدم ……………
ترسيدم ………
مي ترسم ……. و وقتي مي ترسم ديگر نمي توانم نفس بكشم ….. خدايي اگر باشد به دادشان رسيد كه پر سبعيتشان به گوشه رداي من نگرفت …….. وگرنه تلخون وحشي مي شد و براي وحشي گري تلخوني به اين سياق راهي جز خفقان مرگ برايشان وجود نداشت …….
اما مي ترسم ……. و وقتي مي ترسم ديگر نمي توانم نفس بكشم ……. جغرافيايي را آلوده كرده اند …….. مي ميرم و جغرافياي نفرين شده اي كه در آن زاده شده ام را آرام نمي بينم ..
باز هم بگويم ؟؟؟؟؟
مي ترسم ……. و وقتي مي ترسم ديگر نمي توانم نفس بكشم ………......

روزگارتان خوش
تلخون

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

س . ت . ه
يكباره دلتنگيي آمد روي دلم آوار شد . مدت ها است روزنامه نمي خوانم ، بس است ديگر آنقدر خواندم كه بدبختي هاي دنيا چقدر است ، ميدانم ، تمام نمي شود ….. امروز در اين دنياي مجازي لعنتي خواندم كه دوباره آسمان مي رود كه از شدت سربي بودن سياه شود …… يكباره يك اضطراب آمد بيخ گلويم نشست …. اي خدا ……. مي ترسم . گاهي فكر مي كنم شدت خفقان راه نفس مرا مي بندد ، آن قدر احساس غريبي و بيچارگي كردم كه حد نداشت . يكباره خسته شدم ……. از خودم بدم آمد …… دلم براي خودم سوخت ….. براي ترسي كه دلم را لرزاند …….. چه مي خواهد بشود ؟ ……. راستي چرا عادت نمي كنم ……. چطور مي شود كه نشسته ام ……. يكي بگويد چه كار مي توانم بكنم ؟ ….. دوباره همان شدم كه بودم ……. دلم خواست كه كاش به دنيا نيامده بودم …… باز يك چيزي آمد بيخ گلوي من نشست …… لعنت بر خدا ……. لعنت بر خدا …………
يك ترس ، اضطراب ، يك وحشت آمد و قلب مرا چنگ زد و دارد آن را به زور با خودش مي برد …… دلم را پايين مي كشد ، مي مكد لامذهب ... يك چيزي مثل اضطراب سقوط مرا آزار مي دهد ..... يك دره سياه و عميق است كه من تنها ديواره هايش را مي بينم و نه انتهايش را و سقوط مي كنم ... سقوط مي كنم ........ بد است ……. دنيا بد است …… دلم ميخواهد فرار كنم به جغرافيايي بروم كه بي ترس در آن جا نفس بكشم ……. دلم ميخواهد يك بار در هواي آزاد نفس بكشم ……. خدايا يك دم هواي آزاد ……. يكي اين روسري را از سر من بردارد …… اين ردا را از تن من دربيارود در اين گرما خفه مي شوم به خدا ……… دريا ميخواهم …… آب مي خواهم …………
مي ميرم و آزاد نمي شوم ، مي ميرم و نمي فهمم آزادي يعني چه ؟ نمي فهمم براي چه به دنيا آمدم ، مي ميرم و آدم ها را نمي فهمم ، مي ميرم و زمين را تميز نمي بينم ، جغرافيايي كه در آن زاده شدم را آرام نمي بينم ……
تلخون خيلي كوچك است ..... خيلي خيلي نحيف

روزگارتان خوش

تلخون

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۱

سلام .
اين روز ها قدرتي غريب براي عشق ورزيدن دارم . نمي دانم چرا ؟ شايد دليلش نا محدوديت پايان ناپذيري باشد كه دچار آن شده ام .
دچار ؟
دچار يعني عاشق و فكر كن كه چه تنها است اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد ……..
دلم براي پدرام تنگ شده ، گفته بودم مهربان است مثل خورشيد . اين روز ها زندگي من خورشيد كم دارد . اگر چه كه خورشيد بانو در آسمان بتابد گرم وداغ كلافه كننده …..
ديشب نشسته بودم غريب و دلتنگ و هيچ كس نبود تا سنگيني عشقي را كه بر دل من نشسته بود با او تقسيم كنم . كنار تخت نشستم ‌، با پدرام حرفكي زدم و اشككي ريختم . سنگين تر شدم . مي دانستم اكنون در جايي كه هست و پيش من نيست خواب است يكباره دلم خواست با او حرف بزنم و برايش گريه كنم كه : دوستت دارم ، دلم برايت تنگ شده …… دلم خواست و زنگ زدم ، راه نداد اين خط بي صاحب …….. و من ماندم و هنوز عشقي غريب بر شانه هاي قلب من سنگيني مي كند . بد نيست . وزن عشق خوب است ، آوار بودن است كه امان مي برد .
گفته بودم تلخون عاشق پيشه است …….. نگفته بودم ؟؟؟؟؟
خوب ، تلخون عاشق پيشه است . بي عشق نمي تواند زندگي كند ، وقتي كه روزمرگي مي كند …… دچار روز‎‏‍مرگي مي شود . هر روز با لحظات مي ميرد اما وقتي عاشق است ……..
اي ي ي ي ي ي ي ي
دلم براي پدرام تنگ شده ، او نيست و من دچارنا محدوديت پايان ناپذيري شده ام …….
دچار ؟
دچار يعني عاشق و فكر كن كه چه تنها است اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد ……..
او باز مي گردد ،‌ دلتنگي هايم را مي شويد و مي برد و دوباره تلخون محصور محدوديتي مي شود كه پايان ناپذير است .
چقدر در اين كلمه تضاد وجود دارد . وقتي كنار نامحدوديت مي نشيند به طرز غريبي خوشايند است و وقتي در آغوش محدوديت جاي مي گيرد به طرز غريبي دردناك …….
كاش پدرام با تلخون همراه مي شد ……. يك روز استادي گفت سعي كن در پوستت جاي بگيري ….. خيلي سخت بود …… چقدر تمرين كردم تا توانستم در پوستم جاي بگيرم …… گاهي اما باز پوستم دچار نفس تنگي مي شود ………
دچار ؟
دچار يعني عاشق و فكر كن كه چه تنها است اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد ……..

دلم آب مي خواهد …….. دريا مي خواهم …….. خودتان را به آب عميق و نوازش كننده دريا سپرده ايد ؟؟؟؟؟ بسپاريد اگر تا به حال نسپرده ايد ……..
درياي خزر تمام كودكي من بود ……. كودكي مرا به لجن كشيدند ……. درياي خزر را هم ….
يكي بيايد مرا به آبي آبي ببرد ولرم و مهربان و لطيف . مي خواهم به پشت بخوابم در دست هاي آب آسمان را تماشا كنم . مي خواهم به پشت در دست هاي دريا بخوابم بدون شلواري بلند و دست پاگير و پيراهن مردانه و سربندي خفقان آور كه مرا به مرگ دعوت مي كند ، بدون لكه اي بي قواره و كثيف كه با صدايي نخراشيده مرا از آغوش عمق دريا بيرون بكشد …… مي خواهم به پشت در بستر آب بخوابم پوست به پوست آب ،… مي خواهم حضور انگشتهاي نرم و نازك آب را روي تنم حس كنم كه سر تا پايم را نوازش مي كند ……. مي خواهم به پشت بخوابم در دست هاي آب آسمان را تماشا كنم خورشيد پشت سرم باشد و بر من بتابد . بعد بچرخم و خودم را رها كنم به زير آب بروم …. با آب عشق بازي كرده ايد ؟؟؟؟؟ غريب ترين است ، پاك ترين است …….. بر او بپيچيد …….. به نرمي بر شما مي پيچد و نوازشتان مي كند …….. در او غوطه بخوريد ….. بر شما سنگيني نمي كند ، ملتهب نيست ، ….. خسته تان نمي كند ……. درد نمي كشيد …….. سخاوتمندانه خودش را در اختيارتان ميگذارد …… بي دريغ و بي خواهش در آغوشتان مي گيرد .....در او غوطه بخوريد …… سرتان را به دست هاي نرم و لطيفش بسپاريد ……. عاشقانه ترين نوازش هاي دنيا زلف هايتان را مي نوازد ……...
دلم آب مي خواهد …. دريا مي خواهم …………
دچار شده ام !
دچار ؟
دچار يعني عاشق و فكر كن كه چه تنها است اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد ……..


تلخون

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

ه . ت . ه

رقصيدن مي دانيد ؟
دانستن نمي خواهد …… موسيقي دوست داريد ؟؟؟ دوست داشته باشيد شما را به خدا ……..
خوب آن چه را دوست مي داريد بگذاريد ، صدايش را بلند كنيد ، بگذاريد از تنتان بگذرد …… خودتان را در آن رها كنيد …. بگذاريد امواجش شما را بلرزاند ، دلتان را ، دست ها و پاهايتان را …… چشم هايتان را ببنديد ……. از شما مي گذرد ……. امواجش شما را مي لرزاند …….. حالا مي رقصيد ……. بچرخيد ………. بچرخيد ………. چراغ ها خاموش …… اتاق پراست از نوا ……… خودتان را رها كنيد …….. در امواج موسيقي رها كنيد …….. در فضاي سيال اتاق كه با موسيقي موج بر مي دارد رها كنيد …….. خودتان را رها كنيد ……… خودتان را در اتاق كه پر از خدايي مواج است رها كنيد ……رها كنيد ………….

تلخون
بياييد بياييد كه گلزار دميده است
بياييد بياييد كه دلدار رسيده است
بياييد كه امروز همه جان و جهان را
به خورشيد سپاريم كه خوش تيغ كشيده است
……………
س . ت . ه .
چند روزي است كه دچار نامحدوديت پايان ناپذيري هستم و در اين نامحدوديت پايان ناپذير پر از انرژي و زندگي ام . پر از زندگي ام نه شوق زندگي . زندگي مي كنم نه اين كه ذوق زندگي داشته باشم .
اكنون نمي توانم بگويم چطور قلبم پر از مهر است . چقدر مي توانم زندگي كنم . چقدر مي توانم آدم هاي دورم را دوست بدارم . چقدر مي توانم به آن ها ابراز علاقه كنم . چطور مي توانم آن ها را در آغوش بگيرم و ببوسم . چطور مي توانم بخندم . چطور مي توانم در كنار آدم ها زندگي كنم .
نمي توانم بگويم اكنون چطور مي توانم آدم ها را بپذيرم . همانطور كه هستند .
در اين ميان هنوز چيزي در كتم نمي رود : دروغ
و چيز ديگري : كسي بخواهد آزادي و حقوق فردي و اجتماعي ديگري را زير پا بگذارد ……
صدايم از جاي گرم بلند مي شود ؟؟؟ نه !
شايد چون روز گار زيادي مرگ را سايه به سايه پشت سرم حس كرده ام اكنون زندگي مي كنم ……
بي مهري كشيده ام كه مي توانم چنين مهر بورزم ……..
در انتظار آغوش گرم بي خواهشي بوده ام كه مي توانم بي خواهش در آغوش بگيرم ……
در انتظار بوسه بي هوسي بوده ام كه مي توانم بي هوس ببوسم ……….
شايد همه اين احساس هاي خوش ناشي از نامحدوديت پايان ناپذيري است كه دچار آن شده ام .
احساس رهايي مي كنم …. احساس آزادي ………..
كاش آن كه بايد بفهمد مي فهميد …… دوست همراه من كه اين را مي خواني اين نا محدوديت پايان ناپذير موهبتي است كه رفتن تو آن را به من اهدا كرده است ……. باز گرد و كمك كن اين موهبت را حفظ كنم براي خودم و براي خودت ………
كاش كسي بود كه حس پشت كلام مرا دريابد ……… عشق ! تو مي فهمي ؟ تو كه بايد بداني ……. تو كه بايد بداني ……
تو مي داني ….. مي دانم كه مي داني ……
همديگر را دوست داشته باشيم ،‌آغوش بگشاييم و بوسه مهر بر گونه هاي يكديگر بنشانيم …….
از دور در آغوشتان مي گيرم و بناگوشتان را مي بوسم ، چشم هايتان را ، گونه هايتان را ….
با من در اين احساس خوش شريك مي شويد ؟
دستتان را به من بدهيد …… تلخون پر از مهر و عشق است ……..
بجوشيد بجوشيد كه مابحر شعاريم
به جز عشق ، به جز عشق دگر كار نداريم
درين خاك ، درين خاك ، در اين مزرعه پاك
به جز مهر ، به جز عشق دگر تخم نكاريم
چه مستيم ، چه مستيم از آن شاه كه هستيم
بياييد ، بياييد كه تا دست بر آريم
چه دانيم ، چه دانيم كه ما دوش چه خورديم
كه امروز همه روز خميريم و خماريم
مپرسيد مپرسيد ز احوال حقيقت
كه ما باده پرستيم ، نه پيمانه شماريم
شما مست نگشتيد ، وز آن باده نخورديد
چه دانيد ، چه دانيد كه ما در چه شكاريم
نيفتيم برين خاك ، ستان ، ما نه حصيريم
بر آييم برين چرخ كه ما مرد حصاريم
…………..
تلخون

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۱

1- سلام ، تلخون هستم ……..كا‌ش مي شد مثل قهرمان هاي داستان هاي بهرنگي شكمبه اي به سرم بكشم و بشوم يك كچلك درست و حسابي ……..
سلام .
من و شهرزاد فلسطينمان ساكت شده ، مشتي نيست تا تن فلسطين را در قلب ما به درد آورد ......
..........
به سياق پسر خاله :
كله رو فوت كن

تلخون

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۱

س . ت. ه

كاش ايران نبودم تا مي توانستم به هوسي ماشين را بردارم و بروم به دشتي ، كوهي ، جنگلي بي آن كه بترسم …… نمي دانم ، شايد هم بايد مي ترسيدم از مذكران وحشيي كه در تاريكي ها نشسته اند تا مونث بيدفاع و ناتواني را مثل من بيابند و زندگي اش را بيالايند ….. بي خيال به اين هايش ديگر فكر نمي كنم .
تو فكر مي كني يك روز بيايد كه در آن يك روز من بي هراس از همنوع هايم بتوانم در خيابانكي قدم بزنم ؟؟
تو فكر مي كني ، تلخون يك روز خدا را چنان كه ميخواهد و دوست دارد پيدا كند ؟
تو فكر مي كني يك روز مي رسد كه تلخون‌ بدون وابستگي ، هر چه دارد بگذارد و برود خدايش را پيدا كند ، كنار او بنشيند و يك لحظه آرامش بگيرد ؟
تو فكر مي كني آن يك لحظه آرامش بي هراس و بي بديل و گرم و امن پيدا مي شود ، يك لحظه كه در آن دم نترسم از اين كه زندگيم مورد تهاجم است ، تنم مورد تهاجم است، كسي نمي خواهد به قلب و روح من بتازد ؟ كسي بر من تحكمي نمي كند ، برايم تصميم نمي گيرد ، مقيدم نمي كند ، خط و نشان نمي كشد ، انتظاري ندارد ، متوقع نيست ……. ديگر زندگي كسي مورد تهاجم قرار نمي گيرد ، تن كسي مورد تهاجم نيست ، كسي نمي خواهد به قلب و روح كسي بتازد ، كسي به كسي تحكم نمي كند ، برايش تصميم نمي گيرد ،‌ مقيدش نمي كند ،‌ برايش خط و نشان نمي كشد ،‌ انتظاري نيست ، توقعي نيست ……..
تو فكر مي كني يك روز مي رسد كه ……………

تلخون

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۱

سلام
به سياق شهر قصه :
آقا ما مجنونيم
آقا ما داغونيم
....
.....
خودمون مي دونيم

تلخون

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۱

پس من كي زن مي شوم ؟
در من دختركي 15 ساله همواره وجود دارد ،‌ زندگي مي كند و نفس مي كشد . دختر 15 ساله سال 65 نه حتي 70 .
ساده و خيال پرداز و محدود . پر انرژي و بي قرار .
نه اما . با خودم روراست نيستم انگار .
گمان كنم زن شده باشم ، ديگر از آن همه انرژي و نا‌ آرامي خبري نيست . پر انرژي و نا آرام هستم اما نه به اندازه تلخون 15 ساله .
اما نه ! هنوز زن نشده ام .
پس كي زن مي شوم ؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

سلام . من تلخون هستم !

دلم مي خواست هتاكي كنم ، بتازم . صبر كردم سرد شدم . كَمَكي شايد . انگار كسي نشسته است پشت سر من چاقويش را گذاشته بيخ گلويم كه هر اتفاقي افتاد بايد برايش نظر بدهي و من لج مي كنم و خفقان مي گيرم . بعضي وقت ها اما نمي شود . صبرم ، اندوهم را به خشم مي رساند ؟ نمي دانم . و تا ننويسم آن چاقو از بيخ گلويم كنار نمي رود و نمي توانم راحت و بي وحشت نفس بكشم . زندگي كنم .
بچه هايي مردند . به همين راحتي . هر روز در دنيا هزاران كودك مي ميرند . من نمي دانم . شما هم . اندوهگين هم نمي شويم .
دخترك ها هم مردند . خفه شدند . اندوهگين شديم ؟ تلخون را نمي دانم . شايد طور هايي ديگر اندوهگين نمي شود . اما مرسوم ترين احساسش تهوع است . دلم آشوب شد .
مرد متبسمي كه دوستش داريم آمد و باز چند نفري را واداشت كه بگردند و مقصر را پيدا كنند ، براي يافتن مقصر كافي است جلوي آيينه بايستد .
دنبال كه مي گردد ؟ كاسبي كه براي دوقران يا سه قران آن جا تخته پاره اي را به آب انداخته و مردم را مي گرداند . كسي كه با هزار منت به او چنين كاري را داده ، دنبال كه مي گردد آخر ، پيِ شهردار تهران ؟ دنبال مرد متبسمي كه مردم دوستش دارند ، جلوي آيينه بايستد خوب . چرا آن چند نفر را سر كار مي گذارد ؟ ما را بازي مي دهد يا خودش را يا قلب هاي شكسته ي تا ابد شكسته را ؟ دلداري مي دهد يا گول مي مالد ؟
چه كسي مقصر است ؟ مربياني كه از آن ها انتظار مي رود چشم ما باشند و دست هاي ما . كساني كه چشممان را مي بنديم به خيال اين كه چشمان آن ها باز است . چند نفر در يك قايق ؟ در تخته پاره اي فزنتي ؟ بي جليقه نجات ، بي خبر از فن شنا ؟ چند نفر ؟
مربي ! معلم ! تحصيل كرده ! مسئول !
اي داد ! چه بگويم ؟ مقصر آن مردك بيسوادي است كه قايق مي راند و جان بر سر دو قران يا سه قران ميگذارد ؟
رئيسش ؟ رئيسِ رئيسش ؟ رئيسِ رئيسِ رئيسش ؟
ما كه سال ها است از آن ها دل كنده ايم كه كاري براي ما و فرزاندانمان نكنند ؟ ما كه از آن ها سال هاست قطع اميد كرده ايم و سكوت كرده ايم كه خاكمان را همينطور بفرسايند ،‌ زندگيمان را تباه كنند.
از مربي ها هم دل بكنيم . بياييد دلمان از صبح كه كودكانمان از خانه بيرون مي روند بلرزد . به مدرسه كه مي روند بلرزيم ، به گردش علمي كه مي روند دلمان تكه پاره شود از هراس……. ديگر خيالمان راحت نباشد كه معلمي ، مربيي هست كه بتواند موقعيت را بسنجد و تصميم بگيرد .
دلگيرم ، از مربي ها ، از آن مرد متبسم و از بادمجان دور قاب چين هايي مثل خودم كه ابراز اندوه مي كنيم براي اين كه بگوييم هستيم و بار مسئوليت را از گرده مان برداريم .
جلوي آيينه بايستيم ، مقصر همه ما هستيم ، همه ما كه سكوت كرده ايم و از همه دل بريده ايم تا خاكمان را بفرسايند ، تا بكشندمان ، زندانيمان كنند ، روزنامه هايمان را ببندند يا كودكانمان را بميرانند . مقصر منم ، ‌تويي ، آن مرد متبسم است كه كساني را واداشته تا دنبال مقصر بگردند . كافيست جلوي آيينه بايستد .

جلوي آيينه بايستيم.

تلخون

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم!
وبلاگ ميخوانم پس هستم!

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۱

امشب قاصدك مرا در آغوش كشيد . گرم و نرم و آشنا و صميمي
بگويم كه منتظر بودم ؟؟؟
در اين سه بار آخر منتظر بودم و اتفاقش نمي افتاد …….
صبح كه آمد شهرزاد را بغل كرد ، گفتم الان مرا هم در آغوش مي كشد ……. اما تنها گونه هايم را بوسيد ……
من وا رفتم …… به خدا وا رفتم ……
9 سال پيش پر از تمناي در آغوش گرفتن و به آغوش كشيدن بودم ……. آدم ها مي آمدند ……
مادر بزرگ چشم آبي مرگيده بود و من زير آوار بينهايت سئوال داشتم جان مي دادم و كسي نمي فهميد …… همه در غم فقدان غوطه ور بودند ،‌غم فقدان مادري چشم آبي
اما جهان بيني سنتي ديني من متزلزل شده بود ، من خدايم را گم كرده بودم …… سخت بود ،‌ از آن روز كه خدا رفت ديگر باز نگشت ….. مي آيد و مي رود اما نمي ماند …… مي داند كه با او سر جنگ دارم ….
و كسي چه مي دانست كه بهت و حيرت و سرگرداني چه بر سر من آورد …… ناله نمي كنم ، به ياد نمي آورم .. فقط مي گويم كه سرگرداني وحشتناك ترين حادثه دنيا است …..
و دل صاحب مرده من مي تپيد .
افسانه مي شوم بغلم كني ؟؟!!!
چرا كه نه عزيزم ….. و مرا در آغوش كشيد ….. چقدر نيازمند بودم ….. تنش پاسخ نداد ،‌مهربان بود اما تلخوني نبود …..
عيد شد و من ويران بودم ،
هما خانم مي توانم بغلتان كنم ؟؟!!
چرا كه نه …… تنش پاسخ نداد ،‌حتي مهربان هم نبود ….
و در اين سال ها هيچ آ‎غوشي پيدا نشد ،‌ گرم از عشق و نرم از مهر و بي خواهش ، هيچ جا مأمن تلخون سرگردان نبود ، آه هم كه نمي آمد …..
زمان گذشت و من نياز در آغوش گرفتن و به آغوش كشيده شدن چنان كه خودم مي خواهم را در درونم رمباندم و گوشه اي گذاشتمش شايد كه فراموشش كنم …
اي ي ي ي ي ي قاصدك !!
لعنت به اين تكنولوژي و سرمايه داري و حسين درخشان و …….
عاقبت قاصدك امشب مرا در آ‎غوش كشيد ……. و آن حس لعنتي بيدار شد ……
گرم از عشق و نرم از مهر و خالي از خواهش و قرص و محكم …. گفت : خوب است كه هستي و رفت …….
مي شنوي ؟ …… رفت ……رفت ……گفت خوب است تو هستي و رفت …..
همه چيز آن آغوش برايم آشنا بود …….
چه بگويم آخر ……
شانه هايم را گرفت و گفت : خوب است كه هستي و رفت …..
امشب دلم مي خواهد فرار كنم …… به جايي كه كسي مرا نشناسد و من كسي را نشناسم ….
دلم مي خواست در ميان اين هواي خواستني در تهران نبودم …… اين همه غريبه نبودم …. اينهمه آشنا نمي ديدم ……..
نه دلتنگم و نه غمگين ….. فقط دوست دارم بروم …… و سكوت كنم …….
باد وزيد و رفت ….. ابر باريد و رفت …….. قاصدك هم آمد و رفت ….. گفته بودم كه زندگي قاصدكي يعني همين …… مي شكفد كه برود …..
و تلخون …….
يك عمر بايد بگردد تا دواي دردش را پيدا كند …… شما دواي دردتان را يافتيد
آه بكشم بيايد تلخون را ببرد در بازار به بهاي يك قطره اشك چشم و يك چكه خون دل بفروشد ….. گمان مي كني خريداري باشد ……. ؟؟؟؟؟؟؟؟

تلخون

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱

اين را خطاب به آن عشق غريب نوشتم

سلام آقاي …….
ذهن گذشته گراي من اكنون به خواب رفته است …
هر روز و هر لحظه به درك غريب تري از زندگي مي رسم كه گاه در لحظه بايد باشيد تا بتوانم آن را تعريف كنم .
بار ها آن را در زيبايي غير قابل انكار زنان ديده ام و مي بينم …
و گاه در گرمي غير قابل توصيف مردان …..
گاه در وحشت عميق دريا و گاهي در آرامش امن كوهستان ….و گاهي در صداقت عريان كوير ….
همينطور خد ارا در تنهايي هاي خودم و در همه آن چه در بالا گفتم …. آن چه اجتماع برايم تعريف مي كند رنگ مي بازد و من در رنگ باختن قرار دادها مي توانم معناي واقعي لحظاتي را كه مي گذرند دريابم كه گاه و بيشتر اوقات ساده اند …….
دوست دارم همه اين آت و آشغال ها را جمع كنم و كف خانه حصيري از الياف برنج بياندازم ….. همه اين وسايل را كه گمان مي كنم اضافه اند …. اين تكه هاي كوچك فرش و اين مبلمان بزرگ و بي قواره را …. ودر خلوت خانه ام ذهنم را آرام كنم …..
سلام . تلخون هستم .

عليرغم اين كه ديگر در زير نوشته ها نام من به طور اتوماتيك مي آيد دوست دارم سلام كنم و بگويم كه تلخون هستم . راستش سلام كردن احساس خوبي در من به وجود مي آورد . وقتي سلام مي كنم حجمي از آشنايي و مهر و انرژي را بيرون مي ريزم كه فضا را برايم خوشايند مي كند . با سلام مي گويم كه دوستت دارم ، با تو آشنا هستم و دلم مي خواهد با تو دوست باشم . حتي وقتي كه دشمني ؟!!
ياد داشت هايي كه در زير مي خوانيد از 7/8/80 است . نمي دانستم كه چنين ياد داشت هايي دارم :

اكنون و شايد چند لحظه قبل كشف كردم خدا جايي نيست جز در من . چشمانم را بستم و با خدايي عشق بازي كردم كه از ابتداي كودكي به او عشق ورزيده بودم . صداي صحرا مي آمد .
نمي توانم بگويم در من چه مي گذرد . تصوير هايي مي آيند و مي روند كه درست نمي بينمشان . تنها موسيقي باشكوهي در گوشم مي پيچد .
خدا را در آدم ها هم مي بينم . در چشمهايشان ، در صدايشان وقتي از اعماق حنجره بيرون مي آيد در حروفي كه از حلقشان ادا مي شود …. در صداي طبلي كه مرا بر جايم مي لرزاند …… در هياهوي سكوت صحرا ….. در سكوت سرد كوهستان
من از مرگ مي ترسم . زيرا نمي شناسمش ….
و زندگي جز همين لحظه كه در آن شنا مي كنيم چيزي نيست .
زندگي آن چيزي است كه ما مي خواهيم يا برايمان مي خواهند ، آن چه كه به دست مي آوريم يا به ما تحميل مي كنند . همين است كه با سرعتي غريب مي گذرد .
گمان مي كنيم به دنبال آن مي دويم اما دائم در ميانش غوطه وريم و نمي فهميم ..
زندگي لحظه اي است كه لذت مي بريم يا غمگين مي شويم . زندگي اكنون است كه صداي STING تن مرا مرتعش كرده .
زندگي تنهايي من است ، در آن خيال مي بافم .. زندگي لحظاتي است كه در آن فانتزي مي سازم . در فانتزي زيبا مي شوم و رعنا ….. عاشق مي شوم ، عاشق كسي كه هيچكس نيست با پوستي تيره و صاف ، قامتي كشيده و عضلاتي سخت با صدايي به گرمي و نفوذ آفتاب …. در نگاه عميقش خدا موج مي زند …. شايد خدا ست ….
امشب فكر مي كردم …. زن زيبا است … بسيار بسيار … و اگر دنيا خالي از زن بود هيچگاه دنياي زيبايي نمي شد … زن نگاهش ، پوستش ، اندامش زيبا است …. برق نگاهش گرم و سوزان است .. كاش جلوي آيينه مي ايستاد و مي ديد كه چقدر زيبا است ….. شايد به خودش ايمان مي آورد و زندگي مي كرد ……..
زيبايي و تكامل انسان را در زن مي توان ديد .. ان جا كه گونه ادامه پيدا مي كند به فك و بنا گوش مي رسد و انحنايي نازنين آن را به گردن وصل مي كند و گردني كه به زيبايي به استخوان هاي ترقوه مي رسد و زيبايي و لطافت بي رقيب سراشيبي سينه ها و …. گودي كمر ، كشيدگي ران ها و تراش ساق ها و باريكي مچ …… اي ي ي ي
فانتزي مرا به صحرا مي برد . زمين و خورشيد طلاي نابند …باد مي وزد ….. در زلف ها و جامه هاي من مي پيچد … جامه اي سپيد و سبك و باد گرم و نوازشگر است …..
به صداي STING گوش مي دهم و عشقي غريب در شامه ام مي پيچد … نمي فهممش و تنها خودم مي دانم كه چقدر نمي فهمم …دنيا را …. پديده ها را …… آدم ها را …… خوابم مي آيد ….
سلام !
هورااااااااااااااااااااااا. آرشيو ما بالاخره درست شد ، آن هم به لطف شهرزاد يلخي !! همه بهش بگوييد دستش درد نكند .

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

كاش همراهي داشتم ........ ميان شما چه كسي آغوش پر از مهر بي خواهش دارد ؟
صدايم كند ........ صداي مرا كسي شنيد ؟؟؟
چه شد پس !!
درد فلسطينتان ساكت شد؟ مسكن چه خورديد؟ به من هم بگوييد مي خواهم مثل شما آرام شوم ......
آماس فرانسه تان خوابيد ..... كمپرس آب سرد كرديد حتماً ........ هيچ آب سردي اما آماس زندگي مرا نمي خواباند ........
گفته ام قبلاً ؟ پوست من حساس است ، خيلي زياد ، زود آزار مي بيند و دير محو مي شود .........
قلبم هم همينطور ......
چه شد پس ؟ تن نرم و نازك شكافته كودكان را دوختيد ؟؟؟؟ قلب عاشق هاي فلسطيني را مرهم گذاشتيد ، قلب معشوق هاي اسرائيلي را ......
كاش موعود مي آمد ......... كاش موعودي بود كه بيايد ........ كاش موعود نمرده باشد .......... كاش موعود مرده باشد تا اين همه زجر نكشد .......... كاش موعود مرده باشد ..... دلم براي قلبش مي سوزد ........ گر مي گيرد ........... موعود بيچاره من ...........
دوست دارم از اين جغرافيا بروم به جايي كه كسي مرا نشناسد . من كسي را نشناسم ....... تا وقتي انساني را در آغوش مي گيرم دنبال مالك من نگردند ....... وقتي بوسه اي ازمهر بر پيشاني انساني مي گذارم از گذشته ام نپرسند ......... به دستهايم اطمينان كنند و به آغوش گرمم ...............
من براي دنيا ارمغاني ندارم جز يك آغوش پر از مهر و خالي از خواهش ..... فقط همين ......... دنيايي با همه زيبايي هايش و قاصدك هاي مهرش ............
آي آدم ها كسي يك آغوش پر از مهر خالي از خواهش نمي خواهد؟ .........
كسي هست مرا سرزنش كند كه : خوب نيست ، گمان مي كننده افسرده شده اي ؟؟؟؟؟ بيماري .........
بجه ها را دوختيد و قلبتان آرام گرفت ...... زندگي مي كنيم ؟ نه ؟!!
صداي پاي فاشيست مي آيد ....... آي آي ...... فاشيست بد است ...... خيلي بد است ....... نه ؟؟ بياييد برويم فاشيست را بزنيم ........
اين جا زير گوش ما دموكراسي است لابد ........ داريم در درياي آزادي شنا مي كنيم شايد ............
دوست دارم كساني كه مرگ را در دل كودكان مي چپانند تا خودشان را به آتش بكشند ،‌ به آتش بكشم ......
كودك نياوريد ...... شما را به خدا كودك نياوريد ........ بس است ....... اين همه آن ها را وسيله نكنيد ........... شما را به خدا .................. شما را به خدا كودك نياوريد ......
مي شود كريم كوچك در خيابان حافظ با يكدنيا زيبايي و ظرافت و چشم هاي مبهوت ساعت 11 شب ماسيده از خستگي بر كنار ديواري ...... كلمات خداي دوست نداشتني جغرافياش به دست ...... بي حس ........ خدايي كه او را پاك از ياد برده است و فقط مي انديشد چطور بايد باتوم بر گرده جواني آدم ها كوبيد و لهشان كرد ....... كريم نشسته است تا تلخوني از راه برسد .......... با او حرفكي بزند و بار كلمات خدا را از دوش او بردارد تا بتواند به خانه برود .......... كريم كلمات جلد شده خداوند را مي فروشد به صد تومان ...... كاش خدايي بود كه حرفش فروختني نبود .................. مي خواهم دست هايش را بگيرم ....... از همراهم مي ترسم ....... دلم ميخواهد دست به سرش بكشم ...... مي ترسم بترسد ........ دلم ميخواهد بدزدمش ......... از زندگي ........ از دنيا .......... براي خودم برش دارم ......... پنهانش كنم در آغوش پر از مهر و گرم از عشق و خالي از خواهشم .......... بايد بروم ........ زندگي ام منتظرم من است ....... اي ي ي ي ي ي ....... مي روم ......... كريم هم .... دنبال چشم هاي من مي گردد ........ من هم ....... چشم هاي همديگر را پيدا مي كنيم ....... در چشم هايم مي خندد مي گويد ....... خدا حافظ .......... مي رود ......... ساعت يازده و نيم شب است در خيابان حافظ .......
بدن هاي نرم و نازك كودكان را دوختيم ........... شب است ....... بايد خوابيد ...........
فلسطينم آرام است و آماس فرانسه خوابيده است .......... صداي پاي فاشيسم به گوش نمي رسد .............. مي خوابم .......... خواب مسكن مي بينم و كمپرس آب سرد .......
كريم .........

تلخون


سلام .
مي دانم كه مي دانيد تلخون هستم !

اين روز ها زندگي آرامِ آرام من ازهياهو پر شد . من هم پر از هياهو شدم . پر از عشق ، پر از دوست داشتن .......
غمگين و دلتنگ نيستم و هستم . و خودم هم معني اين تضاد را نمي فهمم .
خدا مي آيد و مي رود . وقتي كه رد مي شود دستش را مي گيرد تا نوك انگشتانش به سر زلف هايم بگيرد . مي داند من از او دلگيرم . به رويم نمي آورم . مي داند كه به رويم نمي آورم . مي دانم كه مي داند به رويم نمي آورم ….. رد مي شود ، حالا من بر مي گردم و پشت سرش را نگاه مي كنم ،‌ دلم برايش مي لرزد ....... مي دانم كه مي داند دلم برايش مي لرزد ....
قاصدك خواهد رفت . زندگي قاصدكي يعني همين اين . مي شكفد كه برود . من مي ترسم به قاصدك دست بزنم . مي ترسم پر پر شود اگر نوازشش كنم . بايد آنقدر آرام كنارش بنشينم تا هياهوي نشستنم او را پرواز ندهد . مي نشينم . نشسته ات هنوز …. ميخوابم . رو به آسمان ، چشم به ابر ها در خيال كوه . مي آيد روي چشمم مي نشيند . نرم و سبك ……. بوي عطر بهار مي آيد . دشت گل هاي آفتابگردان را مي بينم . قاصدك گل آفتاب گردان دوست دارد . خوب است . مي توان به گل هاي آفتاب گردان ايمان داشته باشم تا حتي وقتي خورشيد نيست به من بگويند كجاست. وقتي هوا ابري است . سرد است ………..
قاصدك خواهد رفت . دست هايم را چسبانده ام به هم ، قاصدك ميان آن ها نشسته است …… بايد برود …….بايد برود …..زندگي قاصدكي يعني همين ، مي شكفد كه برود ……. دستهايم را بالا مي گيرم تا سوار نسيم شود و برود ……. نسيم و مي آيد ، هنوز عطر بهار هست كه قاصدك مي رود …….
نگاه مي كنم . پركي از قاصدك بر چشمم مانده است …… مبادا اشك خيسش كند ……………… كاش همان جا مي ماند ……. بر چشمهايم ……. بر شانه ام ……. مثل آن خوشه اقاقيا كه بر شانه مي گذاشتمش ……… مي رود و باز زندگي من آرام خواهد شد …….
……. اين روز ها غريب آمدند و عجيب گذشتند ……… گمان نمي كردم ديگر قلبم تكان بخورد …… بلرزد …………
تكان خورد اما …….. لرزيد

تلخون