شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم
در روز هاي گذشته ياد داشت هاي طولاني نوشتم در مورد فرهنگ لومپني و غيره اما نفرستادمشان‚ خيلي ايده هاي ديگر هم به ذهنم آمد كه حوصله نوشتن آن ها را هم نداشتم.
شايد اگر 5-6 سال پيش بود اشتياق عجيبي براي اين كار داشتم اما حالا حسش را ندارم. براي چه؟ نمي دانم!
انگار همه ميل به زندگي در من از بين رفته است
من شما ها را نمي بينم صدايتان را نمي شنوم اين خيلي فانتزي است كه كسي چيزي بنويسد و گمان كند ديگري مي خواند. حد اقل براي من اين طور است.
سال هاي پيش كه ياد داشت هايي براي خودم مي نوشتم آرزو مي كردم كسي بخواندشان‚ كسي نبود بخواندشان. بعد از اينكه آقا پدرام پيدا شد آرزو كردم او بخواند‚ نخواند‚ از او خواستم بخواند‚ نخواند و من هم ترك اعتياد كردم.
حالا دوست دارم كسي را ببينم و صدايش را بشنوم و با او حرف بزنم نه اين كه بنويسم و منتظر باشم يك نفر چيزي در موردش بنويسد تازه اگر هم بنويسد من نفهمم
مي دانيد خيلي سخت است
براي من اتفاقي نمي افتد تا آن را تعريف كنم من در خانه هستم و شغلي ندارم‚ منتظرم تا مدرك لعنتي ام آماده شود شايد بتوانم با آن غلطي بكنم‚ 5 سال است لنگ يك امتحان قرآن مسخره ام جان مي دهم تا امتحان بدهم. روزي كه از دانشگاه درآمدم حاضر بودم بميرم و ديگر به آن جا برنگردم آنقدر نرفتم كه محل آن عوض شد و حالا همه جاي آن برايم غريبه است و هيچ خاطره اي را در خيالم زنده نمي كند‚ براي همين بالاخره توانستم براي اعلام فارغ التحصيلي بعد از 5 سال به آن محل نفرين شده بروم
كسي را نمي بينم و با كسي حرف نمي زنم در انفرادي بزرگم منتظرم روزي اتفاقي بيفتد
و اتفاقي نمي افتد همه روز ها مانند هم است و من هيچ كاري براي هيچ كس نمي توانم بكنم و براي اين نتوانستن هيچ تو ضيحي هم ندارم
الان ساعت 5:31 صبح است و آقا پدرام خواب است
نتوانستم بخوابم.
حتي چيز هايي براي نوشتن هم دارم از قبل
داستانكي و چرندياتي آهنگين اما ناي نوشتنش نيست.‌ آزارم مي دهند ياد روز هايي مي افتم كه در سقوطي بي پايان گرفتار بودم و براي اين كه اضطراب اين سقوط را حس نكنم مي نوشتم
منظورم از سقوط فقط سقوط است يعني پايين افتادن‚ مثل پرت شدن به دره و تجربه اضطراب و بي وزني سقوط‚ همين و نه بيشتر.
به هر صورت خسته ام و بي آرزو‚ يكبار برايتان گفتم بي آرزويي چقدر سخت است مي دانيد براي وابسته نبودن به زندگي و دنيا بايد تلاش زيادي كرد
وابستگي و عشق غريب من به آقا پدرام مرا در بد وضعيتي قرار داده. حتي يك لحظه را بدون او نمي توانم تصور كنم و اين بد است چرا كه بي اعتنايي مرا به دنيا كامل نمي كند و اين بي اعتنايي نصفه نيمه او را هم آزار مي دهد.
اما مي دانيد وقتي خواسته هايتان را در خودتان كشتيد يا كشتند يا تصادفاَ كشته شدند ديگر بر نمي گردند و اين در مورد هر چيزي كه از بين مي رود صادق است
بعضي وقت ها‚ و درست همان لحظه هايي كه آقا پدرام تشريف دارند شيطانيم گل مي كند مثل گذشته ها و در لحظه هم پژمرده مي شود
بگذريم
چيز هايي كه مرا در نبود آقا پدرام مشغول مي كند كتاب و گاهي فيلم و البته اينترنت است
و انديشه هايي كه ذهن مرا آزاد نمي گذارند
كاش چيزي بود كه لحظه اي مغز لعنتي مرا از اين كار منفي نجات دهد. يك لحظه آرامش كند
و اينطوري است كه حس نوشتن ندارم
منتظرم اتفاقي بيفتد و اضطرابي مانند اضطراب امتحان دادن آزارم مي دهد
در تمام دوران تحصيلم از ابتدايي تا انتهاي دبيرستان هيچگاه از امتحان نترسيدم همواره با اعتماد به نفس سر جلسه حاضر شدم و موفق هم بودم
درست از زماني كه پايم به دانشگاه رسيد اين اضطراب لعنتي شروع شد و من سعي مي كردم خود دار باشم ولي آخر ها ديگر اين هم امكان نداشت و پاك خودم را مي باختم تنها لحظاتي را كه به ياد مي آورم مغز من كاملاَ ساكت بود و اصلاَ كار نمي كرد و زمينه ذهنم كه در بيشتر مواقع به رنگ سياه و عميق است سفيد و مسطح بود سر آخرين امتحان هايم مغناطيس 2 و اپتيك بود
يكي به دادم برسه واويلا
تو سر دارم هزار هزارتا غوغا
خسته و كلافه ام و خوش به حال شما ها كه مي توانيد با همه چيز شوخي كنيد
كاش كسي مي آمد كه مثل خود من بود
تا بعد
روزگار همه تان خوش

هیچ نظری موجود نیست: