یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

س . ت . ه
يه جور هايي گم شده ام . نيستم ديگه . يه تلخوني بود ، حالا ديگه نيست . وبلاگ ، دايناسور خفته زير درياچه كوچيك زندگيش رو بيدار كرد و حالا باز درياچه متلاطم شده. دوباره دايناسور عظيم و بزرگ ايستاده و سرش رو بلند كرده ، گردنش خيلي بلنده ، مي رسه به آسمون ها . وبلاگ خواب آرومش رو به هم زده ……….
حالا چطوري آرومش كنم ؟ قبلن ها زورم زياد بود و زبونم گرم و نرم ، اگر سرتق بازي در مياورد براش قصه مي گفتم خوابش مي برد . حالا هم زورم كمه هم زبونم تند و تيز . حالا به جهنم كه از خواب بلند شده …..
اماخوب چي كار كنم ؟…… درياچه متلاطمه و بديش اين كه قايق تفريحي پدرام هم روي درياچه است . همه خوبي دايناسور خفته به آرامش درياچه بود و اين كه پدرام مي تونست سوار قايق كوچيك و خوش رنگش بشه و ماهيگيري كنه ، كنار درياچه بشينه و طلوع و غروب خورشيد را تماشا كنه . از سرسبزي كنار درياچه لذت ببره ……. حالامن مي گم به جهنم كه دايناسوره از خواب بيدار شده اما پدرام چي ؟؟
قايق سواريش چي مي شه ، ماهي گيريش ؟؟ پدرام دايناسوره رو دوست نداره ، براي همين ديگه نمي تونه كنار درياچه بشينه طلو ع و غروب خورشيد رو تماشا كنه ، از سر سبزي كنار درياچه لذت ببره ، سرگردون شده و اين تقصير تلخون نيست ، نقصير وبلاگه ، تقصير خود پدرامه كه گفت بيا تلخون برات يه چيز خوبي پيدا كردم ………. وبلاگ
حالا حالم از اسم وبلاگ بهم مي خوره .من كه گفته بودم حرفي براي گفتن ندارم ، اما هي حرف زدم ، هي وِر زدم …. اين قدر سر و صدا كردم تا دايناسوره از خواب بلند شد …….. دلم براش مي سوزه ، دوباره از خواب بلند شده و مي بينه آسمون چقدر قشنگه ، اِه ، كوه هم داره ، آخ چقدر كوه دوست داشته ، چقدر خواب كوه ديده ،‌ حالا كه بلند شده داره كوه هاي واقعي رو مي بينه دلش غنج مي زنه ….. اي خدا
دلم ميخواد فرار كنم ، مي ترسم . مي خوام بمونم ، حالم خوب نيست انگار يه دستي بيخ گلوي منو گرفته نمي تونم نفس بكشم ….. كاش پدرام عاشق يه آدم خوب آرومي مي شد، تلخون رو ول مي كرد مي رفت . اون وقت هم تلخون زبونش دراز بود ،‌ هم مي ترسيد ،‌ هم وجدانش راحت بود ، هم مي تونست به پدرام بيراه بگه و مظلوم نمايي كنه . هم بره دنبال زندگيي كه شكل زندگي الانش نيست اما حالا نه !
حالا فقط يه دستي گلويش را گرفته و نمي تونه نفس بكشه ، سينه اش مي سوزه و نمي تونه نفس بكشه ….. بديش اين كه تلخون خيلي مغروره اگه پدرام بهش بگه برو تلخون نمي ره چون فكر مي كنه پدرام داره بهش لطف مي كنه …. چون دلش مي خواد پدرام هم خودش بره دنبال خودخواهي هاش تا تلخون اين همه وجدان درد نگيره ، يا اين كه سر در بياره تلخون داره خفه مي شه …..
به خدا دارم خفه مي شم ….. خودم رو توي آيينه مي بينم ، بابا دارم پير مي شم …. مگه همش چقدر مونده ؟؟؟
اين تلخون و هزار تا تلخون ديگه نه بچگي كردند ، نه نوجووني ، نه جووني ……. پس چي آخه ؟
كِي آخه ؟
خوندين كه : تلخون دلش لباس نمي خواست ، پول نمي خواست ، مثه خواهراش نبود ، تلخون دلش شوهر هم نمي خواست . اصلاً زندگي هم نمي خواست .
تلخون يه دل داشت ،‌همون براش بس بود ……..
كاش زندگي پدرام معناي ديگري غير از تلخون هم داشت …..
زياد دارم مي بينم ؟….. مي ترسم ……. دلم ميخواد فرار كنم اما تنهام ……. تنهايي نمي شه فرار كرد …… پدرام ؟؟؟ اون خيلي آروم و مهربونه خيلي آروم و مهربون و شايستگيش رو داره كه يه زندگي خوب و آروم داشته باشه . پر از آرامش و موفقيت .
اما تلخون ؟؟؟؟؟؟
اي واي از تلخون ! كاش آه مي آمد …..
تلخون از دنيا چي مي خواد ؟ هيچي چي ؟ يه هيچ چي خيلي خيلي زياد ، يه هيچ چي كه هيچوقت بهش نمي دن .
چي مي خواد ؟ ولش كنن ، بذارنش به حال خودش .
چطوري ؟ يعني دوسش نداشته باشن ؟ يعني فكر كنن نيست ؟ اصلاً هيچ چي ؟
نه ! دوسش داشته باشند ، خيلي زياد . اما ولش كنن ، بذارن هر طور دلش ميخواد زندگي كنه . مگه چند سال ديگه وقت داره ؟ شايد هيچ چي . شايد امروز كه مي ره دنبال پايان نامه تيچر همه چي تموم شه . اون وقت من يكي دلم براي تلخون مي سوزه خيلي مي سوزه …… براي پدرام هم ………..
من پدرام رو دوست دارم ، دوست دارم ، دوست دارم …….. بياين ! تو رو خدا بياين از دست تلخون نجاتش بدين ،‌ گناه داره به خدا . گناه داره
يه دستي گلوم رو گرفته نمي ذاره نفس بكشم ….. دارم خفه مي شم …… كاش زودتر تموم مي شد ….. پدرام دوستت دارم ….. دوستت دارم …….. دوستت دارم …….
تو رو خدا …….. شما را به خدا يكي يه كاري كنه …….. من دارم خفه مي شم . حيفه به خدا ….. حيفه! يه دستي گلوم رو گرفته نمي ذاره نفس بكشم ….. دارم خفه مي شم

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: