جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱

اين را خطاب به آن عشق غريب نوشتم

سلام آقاي …….
ذهن گذشته گراي من اكنون به خواب رفته است …
هر روز و هر لحظه به درك غريب تري از زندگي مي رسم كه گاه در لحظه بايد باشيد تا بتوانم آن را تعريف كنم .
بار ها آن را در زيبايي غير قابل انكار زنان ديده ام و مي بينم …
و گاه در گرمي غير قابل توصيف مردان …..
گاه در وحشت عميق دريا و گاهي در آرامش امن كوهستان ….و گاهي در صداقت عريان كوير ….
همينطور خد ارا در تنهايي هاي خودم و در همه آن چه در بالا گفتم …. آن چه اجتماع برايم تعريف مي كند رنگ مي بازد و من در رنگ باختن قرار دادها مي توانم معناي واقعي لحظاتي را كه مي گذرند دريابم كه گاه و بيشتر اوقات ساده اند …….
دوست دارم همه اين آت و آشغال ها را جمع كنم و كف خانه حصيري از الياف برنج بياندازم ….. همه اين وسايل را كه گمان مي كنم اضافه اند …. اين تكه هاي كوچك فرش و اين مبلمان بزرگ و بي قواره را …. ودر خلوت خانه ام ذهنم را آرام كنم …..

هیچ نظری موجود نیست: