سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

سلام . من تلخون هستم !

دلم مي خواست هتاكي كنم ، بتازم . صبر كردم سرد شدم . كَمَكي شايد . انگار كسي نشسته است پشت سر من چاقويش را گذاشته بيخ گلويم كه هر اتفاقي افتاد بايد برايش نظر بدهي و من لج مي كنم و خفقان مي گيرم . بعضي وقت ها اما نمي شود . صبرم ، اندوهم را به خشم مي رساند ؟ نمي دانم . و تا ننويسم آن چاقو از بيخ گلويم كنار نمي رود و نمي توانم راحت و بي وحشت نفس بكشم . زندگي كنم .
بچه هايي مردند . به همين راحتي . هر روز در دنيا هزاران كودك مي ميرند . من نمي دانم . شما هم . اندوهگين هم نمي شويم .
دخترك ها هم مردند . خفه شدند . اندوهگين شديم ؟ تلخون را نمي دانم . شايد طور هايي ديگر اندوهگين نمي شود . اما مرسوم ترين احساسش تهوع است . دلم آشوب شد .
مرد متبسمي كه دوستش داريم آمد و باز چند نفري را واداشت كه بگردند و مقصر را پيدا كنند ، براي يافتن مقصر كافي است جلوي آيينه بايستد .
دنبال كه مي گردد ؟ كاسبي كه براي دوقران يا سه قران آن جا تخته پاره اي را به آب انداخته و مردم را مي گرداند . كسي كه با هزار منت به او چنين كاري را داده ، دنبال كه مي گردد آخر ، پيِ شهردار تهران ؟ دنبال مرد متبسمي كه مردم دوستش دارند ، جلوي آيينه بايستد خوب . چرا آن چند نفر را سر كار مي گذارد ؟ ما را بازي مي دهد يا خودش را يا قلب هاي شكسته ي تا ابد شكسته را ؟ دلداري مي دهد يا گول مي مالد ؟
چه كسي مقصر است ؟ مربياني كه از آن ها انتظار مي رود چشم ما باشند و دست هاي ما . كساني كه چشممان را مي بنديم به خيال اين كه چشمان آن ها باز است . چند نفر در يك قايق ؟ در تخته پاره اي فزنتي ؟ بي جليقه نجات ، بي خبر از فن شنا ؟ چند نفر ؟
مربي ! معلم ! تحصيل كرده ! مسئول !
اي داد ! چه بگويم ؟ مقصر آن مردك بيسوادي است كه قايق مي راند و جان بر سر دو قران يا سه قران ميگذارد ؟
رئيسش ؟ رئيسِ رئيسش ؟ رئيسِ رئيسِ رئيسش ؟
ما كه سال ها است از آن ها دل كنده ايم كه كاري براي ما و فرزاندانمان نكنند ؟ ما كه از آن ها سال هاست قطع اميد كرده ايم و سكوت كرده ايم كه خاكمان را همينطور بفرسايند ،‌ زندگيمان را تباه كنند.
از مربي ها هم دل بكنيم . بياييد دلمان از صبح كه كودكانمان از خانه بيرون مي روند بلرزد . به مدرسه كه مي روند بلرزيم ، به گردش علمي كه مي روند دلمان تكه پاره شود از هراس……. ديگر خيالمان راحت نباشد كه معلمي ، مربيي هست كه بتواند موقعيت را بسنجد و تصميم بگيرد .
دلگيرم ، از مربي ها ، از آن مرد متبسم و از بادمجان دور قاب چين هايي مثل خودم كه ابراز اندوه مي كنيم براي اين كه بگوييم هستيم و بار مسئوليت را از گرده مان برداريم .
جلوي آيينه بايستيم ، مقصر همه ما هستيم ، همه ما كه سكوت كرده ايم و از همه دل بريده ايم تا خاكمان را بفرسايند ، تا بكشندمان ، زندانيمان كنند ، روزنامه هايمان را ببندند يا كودكانمان را بميرانند . مقصر منم ، ‌تويي ، آن مرد متبسم است كه كساني را واداشته تا دنبال مقصر بگردند . كافيست جلوي آيينه بايستد .

جلوي آيينه بايستيم.

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: