چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

س . ت . ه .
چند روزي است كه دچار نامحدوديت پايان ناپذيري هستم و در اين نامحدوديت پايان ناپذير پر از انرژي و زندگي ام . پر از زندگي ام نه شوق زندگي . زندگي مي كنم نه اين كه ذوق زندگي داشته باشم .
اكنون نمي توانم بگويم چطور قلبم پر از مهر است . چقدر مي توانم زندگي كنم . چقدر مي توانم آدم هاي دورم را دوست بدارم . چقدر مي توانم به آن ها ابراز علاقه كنم . چطور مي توانم آن ها را در آغوش بگيرم و ببوسم . چطور مي توانم بخندم . چطور مي توانم در كنار آدم ها زندگي كنم .
نمي توانم بگويم اكنون چطور مي توانم آدم ها را بپذيرم . همانطور كه هستند .
در اين ميان هنوز چيزي در كتم نمي رود : دروغ
و چيز ديگري : كسي بخواهد آزادي و حقوق فردي و اجتماعي ديگري را زير پا بگذارد ……
صدايم از جاي گرم بلند مي شود ؟؟؟ نه !
شايد چون روز گار زيادي مرگ را سايه به سايه پشت سرم حس كرده ام اكنون زندگي مي كنم ……
بي مهري كشيده ام كه مي توانم چنين مهر بورزم ……..
در انتظار آغوش گرم بي خواهشي بوده ام كه مي توانم بي خواهش در آغوش بگيرم ……
در انتظار بوسه بي هوسي بوده ام كه مي توانم بي هوس ببوسم ……….
شايد همه اين احساس هاي خوش ناشي از نامحدوديت پايان ناپذيري است كه دچار آن شده ام .
احساس رهايي مي كنم …. احساس آزادي ………..
كاش آن كه بايد بفهمد مي فهميد …… دوست همراه من كه اين را مي خواني اين نا محدوديت پايان ناپذير موهبتي است كه رفتن تو آن را به من اهدا كرده است ……. باز گرد و كمك كن اين موهبت را حفظ كنم براي خودم و براي خودت ………
كاش كسي بود كه حس پشت كلام مرا دريابد ……… عشق ! تو مي فهمي ؟ تو كه بايد بداني ……. تو كه بايد بداني ……
تو مي داني ….. مي دانم كه مي داني ……
همديگر را دوست داشته باشيم ،‌آغوش بگشاييم و بوسه مهر بر گونه هاي يكديگر بنشانيم …….
از دور در آغوشتان مي گيرم و بناگوشتان را مي بوسم ، چشم هايتان را ، گونه هايتان را ….
با من در اين احساس خوش شريك مي شويد ؟
دستتان را به من بدهيد …… تلخون پر از مهر و عشق است ……..
بجوشيد بجوشيد كه مابحر شعاريم
به جز عشق ، به جز عشق دگر كار نداريم
درين خاك ، درين خاك ، در اين مزرعه پاك
به جز مهر ، به جز عشق دگر تخم نكاريم
چه مستيم ، چه مستيم از آن شاه كه هستيم
بياييد ، بياييد كه تا دست بر آريم
چه دانيم ، چه دانيم كه ما دوش چه خورديم
كه امروز همه روز خميريم و خماريم
مپرسيد مپرسيد ز احوال حقيقت
كه ما باده پرستيم ، نه پيمانه شماريم
شما مست نگشتيد ، وز آن باده نخورديد
چه دانيد ، چه دانيد كه ما در چه شكاريم
نيفتيم برين خاك ، ستان ، ما نه حصيريم
بر آييم برين چرخ كه ما مرد حصاريم
…………..
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: