شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۱

س . ت. ه

كاش ايران نبودم تا مي توانستم به هوسي ماشين را بردارم و بروم به دشتي ، كوهي ، جنگلي بي آن كه بترسم …… نمي دانم ، شايد هم بايد مي ترسيدم از مذكران وحشيي كه در تاريكي ها نشسته اند تا مونث بيدفاع و ناتواني را مثل من بيابند و زندگي اش را بيالايند ….. بي خيال به اين هايش ديگر فكر نمي كنم .
تو فكر مي كني يك روز بيايد كه در آن يك روز من بي هراس از همنوع هايم بتوانم در خيابانكي قدم بزنم ؟؟
تو فكر مي كني ، تلخون يك روز خدا را چنان كه ميخواهد و دوست دارد پيدا كند ؟
تو فكر مي كني يك روز مي رسد كه تلخون‌ بدون وابستگي ، هر چه دارد بگذارد و برود خدايش را پيدا كند ، كنار او بنشيند و يك لحظه آرامش بگيرد ؟
تو فكر مي كني آن يك لحظه آرامش بي هراس و بي بديل و گرم و امن پيدا مي شود ، يك لحظه كه در آن دم نترسم از اين كه زندگيم مورد تهاجم است ، تنم مورد تهاجم است، كسي نمي خواهد به قلب و روح من بتازد ؟ كسي بر من تحكمي نمي كند ، برايم تصميم نمي گيرد ، مقيدم نمي كند ، خط و نشان نمي كشد ، انتظاري ندارد ، متوقع نيست ……. ديگر زندگي كسي مورد تهاجم قرار نمي گيرد ، تن كسي مورد تهاجم نيست ، كسي نمي خواهد به قلب و روح كسي بتازد ، كسي به كسي تحكم نمي كند ، برايش تصميم نمي گيرد ،‌ مقيدش نمي كند ،‌ برايش خط و نشان نمي كشد ،‌ انتظاري نيست ، توقعي نيست ……..
تو فكر مي كني يك روز مي رسد كه ……………

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: