دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

ما همه اهل شهر قصه ايم !!!!

ه . ت . ه

براي قاصدك و تلخون و شهرزاد و همه كساني كه دل و عشق را مي شناسند و اهل شهر قصه اند
نه ديگه ، نه ديگه
نيه ديگه اين واسه ما دل نمي شه !
هر چي من بهش نصيحت مي كنم
كه بابا آدم عاقل آخه عاشق نمي شه
مي گه يا قسم آدم دل نمي شه
يا اگر شد ديگه عاقل نمي شه

مي گه هر سكه مي شه قلب باشه
اما هر چي قلب شد دل نمي شه
نه ديگه
نه ديگه
نه ديگه اين واسه ما دل نمي شه
مي گه يك دل مگه از فولاده كه اين تو اين دوره و زمونه چشاشو هم بزاره
هي چيزي نبينه … يا اگر چيزي ديد خم به ابروش نياره
مي گم آخه باباجون اون دل فولادي دست كم دنبال عيشه خودشه
ديگه از اشك چشش زير پاش گل نمي شه
...............................................

دلم چشم هاي تو را مي خواست قاصدك .
ديشب كه خفقان نفسم را تنگ كرده بود يك هو دلم چيزي خواست :
آ‎غوش نرم و جسور يك زن را ………..
قاصدك ! باور كن به خدا باور كن يك لحظه نگاه هاي محكم و جسور تو را خواستم . در جسارت كم آورده بودم ، در قدرت كم آورده بودم ،‌خسته بودم ……. دلم نگاه هاي محكم و جسور يك زن را مي خواست ، يك زن كه ايستادن را مي داند و مي داند كه ايستادن را مي دانم ……… فقط مي خواستم نگاه هاي محكم و جسور يك زن را ببينم و يك لحظه در قوت و جسارت نگاهش استراحت كنم به دلگرمي اين كه او هست و من لحظه اي مي توانم آرام باشم و سپس شروع كنم ……. به دلگرمي اين كه يك زن در گوشه اي از دنيا غربت و جسارت تلخوني را مي شناسد ،‌تلخي اش را مي شناسد …………….

هیچ نظری موجود نیست: