سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

س . ت . ه
يكباره دلتنگيي آمد روي دلم آوار شد . مدت ها است روزنامه نمي خوانم ، بس است ديگر آنقدر خواندم كه بدبختي هاي دنيا چقدر است ، ميدانم ، تمام نمي شود ….. امروز در اين دنياي مجازي لعنتي خواندم كه دوباره آسمان مي رود كه از شدت سربي بودن سياه شود …… يكباره يك اضطراب آمد بيخ گلويم نشست …. اي خدا ……. مي ترسم . گاهي فكر مي كنم شدت خفقان راه نفس مرا مي بندد ، آن قدر احساس غريبي و بيچارگي كردم كه حد نداشت . يكباره خسته شدم ……. از خودم بدم آمد …… دلم براي خودم سوخت ….. براي ترسي كه دلم را لرزاند …….. چه مي خواهد بشود ؟ ……. راستي چرا عادت نمي كنم ……. چطور مي شود كه نشسته ام ……. يكي بگويد چه كار مي توانم بكنم ؟ ….. دوباره همان شدم كه بودم ……. دلم خواست كه كاش به دنيا نيامده بودم …… باز يك چيزي آمد بيخ گلوي من نشست …… لعنت بر خدا ……. لعنت بر خدا …………
يك ترس ، اضطراب ، يك وحشت آمد و قلب مرا چنگ زد و دارد آن را به زور با خودش مي برد …… دلم را پايين مي كشد ، مي مكد لامذهب ... يك چيزي مثل اضطراب سقوط مرا آزار مي دهد ..... يك دره سياه و عميق است كه من تنها ديواره هايش را مي بينم و نه انتهايش را و سقوط مي كنم ... سقوط مي كنم ........ بد است ……. دنيا بد است …… دلم ميخواهد فرار كنم به جغرافيايي بروم كه بي ترس در آن جا نفس بكشم ……. دلم ميخواهد يك بار در هواي آزاد نفس بكشم ……. خدايا يك دم هواي آزاد ……. يكي اين روسري را از سر من بردارد …… اين ردا را از تن من دربيارود در اين گرما خفه مي شوم به خدا ……… دريا ميخواهم …… آب مي خواهم …………
مي ميرم و آزاد نمي شوم ، مي ميرم و نمي فهمم آزادي يعني چه ؟ نمي فهمم براي چه به دنيا آمدم ، مي ميرم و آدم ها را نمي فهمم ، مي ميرم و زمين را تميز نمي بينم ، جغرافيايي كه در آن زاده شدم را آرام نمي بينم ……
تلخون خيلي كوچك است ..... خيلي خيلي نحيف

روزگارتان خوش

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: