بخشي از نامه اي به يك دوست
... ميداني روز مرگي زندگي، مغز را مي پوساند. در گير آن كه ميشوي انكار همه راههاي ذهنت به يك جا ختم ميشود . دنبال يك پاسخ ميگردد . هر چه سعي ميكني فرمان ذهنت را به دست بگيري و به يك جاي خوش آب و هوا تر ببريش ، نميتواني . با لجاجت مسير خودش را ميرود.روز هاي مثل هم در پي هم مي آيند و ميروند و آهسته آهسته، افكار روزمره بهترين و دم دست ترين جاهاي ذهنت را پر ميكند . وقتي ميخواهي دنبال رشته گسسته افكار خواستني ات بگردي بايد تمام پستو هاي ذهنت را جستجو كني . و خاكش را بتكاني ...
دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر