سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

نخستين سال

Tuesday, January 01, 2002
دوستان عزيز سلام
من امروز پس از چند روز وبلاگ خوني تصميم خودمو گرفتم كه وارد اين بازي بشم .شايد نبايد بگم بازي چون
اتفاقا خيلي وقت ها قضيه جديست.
ميگم جدي براي اينكه سرزمين وبلاگ خاصيتش اينه كه توش به قول مولانا
هيچ آدابي و ترتيبي مجوي هرچه ميخواهد دل تنگت بگوي
و اين موضوع خيلي مهمه به خصوص براي ما ايراني ها كه از بچه گي در گير هزار جور بند و بست اخلاقي-اجتماعي-سياسي- خانوادگي........ بوده و هستيم .و به خود سانسوري عادت كرديم.
به هر حال اين تحفه تكنولوژي غرب تعارف بردار نيست ....دين و ايمون هم سرش نميشه ...بدون يااله گفتن تو هر خونه اي ميره .محرم(به فتح م) غير محرم هم سرش نميشه.
و با همين روش به ما اين امكان رو ميده كه حرف دلمون رو بزنيم و مهمتر از اون عادت كنيم حرف هاي ديگران را هم بشنويم حتي اگر به مذاقمون خوش نياد.
والسلام ختم كلام تا بعد.....


سطر هاي بالا اولين كلام بودند. اولين قدم در راهي كه يك سال است آنرا ميپيمايم. گاه تند و گاه خسته. يك سال در دنياي امروز كه كه سرعت نوشدن پديده ها سرسام آور است، ميتواند اتفاقات بسياري را در خود جاي دهد.
روز هاي اولي كه نوشته هاي ديگران را روي اين لوح بلورين ميخواندم و دنبال مي كردم ‌، احساس كودكي را داشتم كه در كنار رودي نشسته و به جريان آرام آب نگاه ميكند و وسوسه پيوستن به آب روان در دلش غوغايي بر پا كرده. از پيچ و تاب ها و تند آبهايي كه در طول مسير انتظارش را ميكشند خبر ندارد و به طبع ديگراني را كه در طول مسير به اين جريان ميپيوندند را نميشناسد. همين عدم آگاهي، هيجان پيوستن را فزوني مي بخشد. اين هيجان پيوستن و كنجكاوي كار خودش را كرد و فردا يك سال از روزي كه تن به اين آب روان دادم ميگذرد. رود كوچك آن روز اكنون رودخانه ايست بزرگ و متلاطم. پر آب و گل آلود كه هر از گاه سيلي و خروشي زمينهاي كناره اش را تهديد ميكند!
يك سال گذشته فرصتي بود براي تماشاي آدمها از پشت پنجره دلشان، دانستن دغدغه هاي شان و البته گشودن پنجره افكار به روي ديگران.
در طول اين مدت نگاه ايده آلي ام به اين پديده با ديدن واقعيت هايي گاه ناخوش آيند، تعديل شد. در آغاز فكر ميكردم دليل حضور اكثر آدمها در اين محيط مجازي دانستن و دانسته شدن است، ولي امروز ميبينم بيشترشان به ديدن و ديده شدن مي انديشند. عريان نويسي و چشم بستن بر خطوط قرمز رايج در محيط واقعي جامعه كه در ابتدا عامل جذابيت بسياري از نوشته هاي پيش كسوتان بود ( كه از دلشان بر ميخواست و لاجرم بر دل مينشست)، آنقدر مورد تقليد قرار گرفت كه به ابتذال و پرده دري رسيد. در بسياري از موارد نشان داديم كه اهل بحث نيستيم و به راحتي تن به مشاجره ميدهيم. اهل شنيدن نيستيم. گوشهايمان را ميبنديم و دهان را به سخن باز ميكنيم.
و البته در اين ميان حضور عده اي انگشت شمار، با نوشته هايي بسيار عميق، كه در پس آن رد پاي مطالعه و انديشه را بخوبي ميتوان ديد، غنيمت است. اين ها ستاره هاي روشن راه ياب هستند در اين مسير.
به هر حال چند صد هزار كلمه اي كه در اين مدت در آرشيوهاي وبلاگهاي فارسي زبان انباشته شد، فقر شديد اطلاعات به خط و زبان فارسي را در شبكه اينترنت كمي تعديل كرد. هرچند كه اطلاعات آرشيو شده در بسياري موارد فاقد پشتوانه كافي علمي و ادبي است، و اكثرا از حد يادداشت هاي روزانه فرا تر نميرود، ولي با اين حال كمك بسيار خوبي است به جلوگيري از مهجور ماندن خط و زبان فارسي در اينترنت.
***
فردا وبلاگ يه جور ديگه يكساله ميشود. بيشتر خوانندگان ثابت آن از دوستان من هستند. دوستاني كه دليل آشناييشان حضور در همين جمع وبلاگ نويسان فارسي است. حضورشان برايم خوش آيند است. احساس تنها نبودن و حضور در حلقه آدمهايي كمابيش هم فكر و هم كلام.
***
و اكنون دومين سال...

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

واگنهای صورتی
در در متروهای شهرهای بزرگ ژاپن واگنهای ويژه ای با رنگ صورتی علامتگذاری شده اند و در سکوهای سوار شدن به این واگنها عبارت( ويژه بانوان) به زبانهای ژاپنی و انگليسی ديده ميشود. اين محدوديت تنها در ساعات پر رفت و آمد و به علت جلوگيری از تماس و فشار بدنی خانم ها از سوی آقايان در ساعتهای پر تراکم مترو برقرار شده است. هرساله موارد زيادی شکايات بانوان در اين زمينه به مراجع قانونی اعلام ميشود ولی عملا دراکثر موارد شکايات، دادگاه قادر نيست بين تماس عمدی و غیر عمدی تفاوت قايل شود و در نتيجه با توجه به يک ديدگاه کلی نگر به نفع شاکيه اعلام رای ميکند. اين رای گذشته از فشارهای مالی، در نتيجه پرداخت غرامت و احيانا تحمل ساير مجازات ها به متهم وارد ميسازد، باعث هتک حرمت و ايضا پديد آمدن مشکلات خانوادگی و حتی از دست دادن منصب های شغلی و اجتماعی ميشود که فرد محکوم سالها از تاثيرات منفی آن در رنج خواهد بود. چندی پيش مردی که با داشتن همسر و دو فرزند ،از سوی دادگاهی در ژاپن محکوم به پرداخت غرامت سنگین به جرم تماس بدنی عمدی به يک خانم در مترو شده بود پس از دوسال دوندگی و صرف هزينه سنگين توانست بيگناهی خويش را اثبات کند.
به نظر ميرسد به علت بوجود آمدن مشکلاتی از این دست بسیاری از مردان ژاپنی بيش از زنان از تخصيص دادن واگنهای ویژه به بانوان استقبال کرده اند.
( از گپ های زمان نهار با میزبان ژاپنی)

اومديم چشمشو در بياريم، زديم ابروش رو برداشتيم!!

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱


8 نفر بودند. جوان با اندام های ورزيده و موهای آرايش کرده ! دو به دو کنار هم نشسته بودند. لبخندی تلخ و گزنده به همراه نگاهی بی تفاوت در صورتهايشان ديده ميشد.6 نفر پليس دوره شان کرده بودند و مدام چيزهايی به آنها گوشزد ميکردند. بی توجه به حرفهای پليس از پنجره کنارشان گهگاه به هواپيما های رنگارنگی که در فرودگاه پارک شده بودند نگاه میکردند. دقيق تر که نگاه ميکردی دستبند های پليس را که در زير پارچه ای پنهانش کرده بودند ميديدی. دو به دو با دستبند به هم بسته شده بودند. پليس های ايميگريشن ژاپن منتظربودند که درست پيش از بسته شدن درب، این دستگير شدگان را وارد هواپيما کنند. جرم همه شان يکی بود. اقامت غير قانونی در ژاپن.
( در فرودگاه ناريتا )
سلام
پس از دوهفته از سفر برگشتم. در اين مدت به علت محدوديت زمانی و تراکم کاری، نتوانستم وبلاگ يه جور ديگه را به روز کنم.از دوستانی که در اين مدت با ايميل، نظرخواهی يا مسنجر اظهار لطف نموده اند سپاسگزارم. در مدت سفر چند يادداشت کوچک در دفترم نوشته ام که به تدريج آنها را در اينجا کپی خواهم کرد.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

salam felan dar mosaferat hastam . be zudi ta hodude 10 ruz digar ,dubare dar khedmate dustan khaham bud.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

سنسور هاي كنترل دماي سيستم تهويه مطبوع در سالن محل كار من درست عمل نميكنند نميتوانيم دماي داخل سالن را در حد نرمال نگاه داريم.براي همين در اين روزهاي پاييزي هواي سالن محل ما آنقدر گرم است كه مجبور ميشويم پنجره ها را باز كنيم تا كمي خنك شويم!
در محل ورودي سالن نوشته شده است صرفه جويي كم مصرف كردن نيست، درست مصرف كردن است. صرفه جويي هنر است.

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

اين يادداشت را از وبلاگ بامداد بخوانيد. هيچ توضيحي نياز ندارد. خود به قدر كفايت گوياست.

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۱

جناب شبح
يکبار جمله ای را که در متن يادداشت نوشته بودم اينجا تکرار ميکنم:
نميخواهم نقش حكومت ها را در پايمال كردن حقوق آدمها ناديده بگيرم، منظور من اينست كه نقش تك تك افراد يك جامعه در تضييع حقوقشان كمتر از حكومتي كه بر آنها حكم ميراند نيست.
خوب اين جمله به وضوح بيان ميکند که منظور من تبرئه حکومت نيست.منظور من يادآوری نقش مهم مردم در احقاق يا تضييع حقوقشان است . حتی تحت حاکميت حکومتهايی که دمکراسی را بر نميتابند. به نظر من حکومت و مردم در يک جامعه نقشی دو سويه دارند. در دراز مدت اين دو ميتوانند بر يکديگر تاثير متقابل بگذارند. همين جمهوری اسلامی دهه 80 رابا جمهوری اسلامی دهه 60 مقايسه کنيد. بسياری تفاوتهايی که ميبينيد ناشی از همين تاثير مردم بر حکومت است.
و اما مردم ما.لطفا کمی جزيی تر نگاه کنيد . به زندگی آدم های معمولی . به زندگی خودمان و خودتان . نشانه های ديکتاتوری های کوچک و ستيز با دموکراسی را ميتوانيد حتی در ارتباط های معمولی بين آدمها ببينيد. به رانندگی مان نگاه کنيد. ميبينيد چطور مسير يکديگر را می بُريم . می بينيد چطور حقوق يكديگر را ضايع ميکنيم. در امور مالی ديده ايد چقدر راحت حق و حقوق يکديگر را پايمال ميکنيم. لطفا نگوييد اينها نتيجه اعمال حاکميت حکومت است.نمونه های بارز خيانت، وطن فروشی، سود جويی فردی به بهای ضايع کردن حقوق جمع و رفتاری ازين دست را ميتوانی در تاريخ کشورمان به راحتی بيابی. از شکست سرداران ايرانی مخالف حکام عباسی- بابک و مازيار- در اثر خيانت هم رزمانشان به طمع ثروت و مکنت دربار عباسی تا عقد قراردادهای ننگين قاجار و ...به طمع رسيدن به مقام و منزلت در دربار روس و انگليس.
و امروز ...
لطفا شما ديگر کمی تعارف را کنار بگذاريد. که ما ملت گل و بلبليم و خيلی پيشرفته ايم و الخ....ساده ترین گريز از اعتراف به کاستی ها يافتن دليلی بيرونی و مقصر قلمداد کردن آن است.و در اين صورت مشکل هيچگاه حل نخواهد شد و دور و تسلسل همچنان باقی خواهد ماند. دوست من منظورتان از ( اين مردمی که شما ميگوييد سالها جلوتر از حکومت خود هستند) کدام طبقه از جامعه است؟ در جامعه ای که تيراژ چاپ کتاب به سختی به چند هزار ميرسد ميتوانی تعداد آنهايی را که به غير از نان شب دغدغه ديگری دارند را حدس بزنی.
***
در ضمن دوست من ما اينجا داريم ياد ميگيريم تا از نظرات مخالف عصبانی نشويم. شما که اهل انديشه ايد بايد بيشتر خود دار باشيد. در غير اين صورت تفاوت ما با آنانکه مدام در انديشه ساکت کردن ندای مخالف هستند چيست؟

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۱

و به اين ترتيب اولين ساعت هاي ديجيتالي اختراع شد...

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

چند روزي بود كه حوصله نداشتم به شمارنده وبلاگم سر بزنم. شايد هم علتش اين بود كه ميدانستم در اثر كاهش تعداد يادداشت هايم در هفته هاي اخير، آمار محدود خوانندگانم باز هم محدود تر شده . و ترجيح ميدادم در بيخبري خودم خوش باشم. امروزد ل را به دريا زدم و روي آيكون شمارنده كليك كردم. در ليست آدرسهايي كه كانتر site meter من ثبت كرده بود سه آدرس از وبلاگهايي ديدم كه در آن ها لينك نداشتم . اول فكر كردم كه شايد لطفشان شامل حال من شده ( يا به قول دوستي لطفشان حامل شال من شده ) . روي آنها كليك كردم و از سر تا به ته وبلاگشان را جستجو كردم و در كمال نا اميدي هيچ نشاني از يه جور ديگه نيافتم . مشابه اين وضعيت پيشتر هم برايم اتفاق افتاده بود . علتش را نميدانم ولي هرچه هست حسابي من را دكوراژه ميكند. البته در نهايت امر داشتن تعداد محدودي مراجعه كننده ثابت كه بسياري از آنها جزو حلقه دوستان نزديكم قرار گرفته اند برايم بسيار ارزشمند است. ولي خوب وسوسه ديده شدن را نميتوان منكر شد!


دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱

در مورد يادداشت قبلي ام نويسنده وبلاگ بادبادك سوالاتي در نظر خواهي مطرح كرده كه ترجيح دادم سوالها و جوابها را اينجا بنويسم تا مورد قضاوت دوستان ديگر هم قرار گيرد.

س- آيا خوب است در رفتار و گفتار عيوب و نواقص خود را نشان دهيم ؟
ج-به صورت مطلق نميتوانم نظر بدهم كه خوب است عيوب خود را نشان دهيم يا نه ولي فكر ميكنم عيب پنهان برطرف نخواهد شد.

س- آيا عيوب و نواقص در نظر همه واقعآ يکسان است ؟ يعنی ممکن نيست در نظر عده ای حتي حسن در نظر گرفته شود؟
ج-دقيقا به نكته جالبي اشاره كردي . يك نقيصه ممكن است در موقعيتي ديگر و در مقابل ناظري ديگر نه تنها اصلا به چشم نيايد بلكه حتي از آن به عنوان حُسن در نظر گرفته شود. شايد به همين دليل واقعيت هاي وجودي وقتي با صداقت بيان شوند جاذبه و دافعه دارند.

س- آيا مي توان هميشه از جملاتي استفاده کنيم که از دلمان برخاسته است؟
ج-عرض كنم من هرگز در مقامي نيستم كه در اين مورد حكم كلي بدهم، ولي وقتي قلب و زبان آدمي 180 درجه متفاوت باشند،‌ دورويي شكل ميگيرد كه امري غير اخلاقي است.

س- موانع آزاد نويسي ديگري نيز وجود دارد! همه را از دم يه تيغ نگذرانيد.
ج-درست است موانع بسياري در مقابل آزاد نويسي وجود دارد كه خيلي از آنها ريشه در زندگي هاي شخصي آدمها دارد.خوبست كه آنها را هم به نقد بكشيم.

س- وبلاگ نويسي = آزاد نويسي؟ ؟ پس بعضي ها جمع کنند بساطشون رو ديگه . منظور من وبلاگ خاصي نيست ها اا ، بحث کُليست .
ج-باز هم بگويم من حكمي صادر نكردم كه وبلاگ نويسي = آزاد نويسي است. به نظرمن، لطف وبلاگ نويسي در امكان آزاد نويسي آن است. حالا اگر كسي نميخواهد آزاد بنويسد حتما براي خود دلايلي دارد كه محترم است.





یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱



تعارف و رو دربايستی از ویژگی های بارز فرهنگ ايرانيست وگاه مرزهای آن با دورويی و ريا بسيار نامشخص است.
ما معمولا در رفتار و گفتار سعی در پوشاندن عيوب و نواقص خود و آنچه مربوط به خود است داريم. هنگام گفتگو سعی ميکنيم در جهت رعايت موارد فوق سخنانمان را پيرايش کنيم . درست به همين دليل بسياری ازجملاتی که بر لب ميرانيم لزوما آنچيزی نيست که از دلمان بر خواسته است.
در آغاز رواج وبلاگ نويسی فارسی شايد گريز از همين خصيصه ها بود که باعث شد نوشته هايی که در معيار های کلاسيک ادبيات فارسی جايگاهی نداشتند به شدت مورد توجه خوانندگان قرار گيرند. نويسندگان این نوشته ها از آنجا که ناشناخته بودندبه راحتی واقعيت وجودی خود را به صورت برهنه در معرض ديد خوانندگان قرار ميدادند . در اين ميان گاه مرز های مگو و شرم و احتياط هايی که در محيط حقيقی جامعه ما به سختی رعايت ميشوند توسط نويسنده ناديده گرفته ميشد. برای همين نوشته کاملا طبيعی و غير تصنعی بود.
با گسترش ارتباطات بين وبلاگ نویس های متقدم ( نسل اول وبلگ نويس های فارسی زبان) و ملاقات های حضوری و خارج شدن آدم ها از محاق به نظر من از سادگی و بی پيرایگی نوشته ها کاسته شد. نويسنده وبلاگ دیگر آدم ناشناخته ای نبود. نصب کنتور و پنجره های نظر خواهی در کنار رشد فزاينده کميتی وبلاگها، وبلاگنويس ها را در بند تعداد کليک اسير کرد. دیگر نويسنده نميتوانست آنچه ميخواست دل تنگش بگويد. چرا که خواه نا خواه هر روز تعدد مراجعین به وبلاگش برايش اهميت بيشتری ميافت. فکرميکنم همين امر کمی با اصل وبلاگ نویسی که همان آزاد نويسی است مغاير است. سانسور، تنها مانع آزاد نويسی نيست. گاه نويسنده در بند آمار خواننده از آزاد نويسی محروم ميشود.
به هر حال اکنون يک سال از تولد وبلاگ نویسی فارسی ميگذرد و اين پديده نو هر روز شاهد تغييرات بيشتريست. شايد چند سال ديگر شاهد نامگذاری سبک جديدی از نوشتار فارسی به صورت رسمی باشيم. سبک وبلاگی.
پ.ن
قصد من ارزشيابی هيچ وبلاگ خاصی نيست. بحث کاملا کلی است.
درک شهودی: دريافت مستقيم و بی واسطه.
درک استدلالی: درک نامستقيم و با واسطه.
ما نبايد از انگلیسی ها متنفر باشيم. آنها کشور مارا اشغال نکردند ما خود سرزمينمان را به آنها تسليم کرديم!
گاندی

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

در ميان كار هاي تبليغاتي رنگارنگي كه بر در و ديوار شهر ميبينيم، تبليغات شير روزانه از نو آوري و جذابيت خاصي بر خوردار است. فضاي طنزآلود و رنگ آميزي شادي كه در آنها به چشم ميخورد، در ميان محيط خاكستري و مغموم شهر بسيار چشم نواز است و بهره گيري از كاراكتر مشترك ( همان ماده گاو معروف روزانه ) به نوعي پيوستگي و هماهنگي بين تمامي آگهي هاي شير روزانه را به بيننده القا ميكند.
اين آدرس سايت شخصي زرتشت سلطاني، طراح آگهي هاي فوق است. دراينجا ميتوانيد، كارهاي مختلفي از اين هنرمند جوان و خوش فكر را ببينيد.

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

ديشب ياد كتاب آهو و پرنده ها و چرنده ها افتادم . از اولين كتابهاي داستان دوران كودكيم بود در آن سالها. سالهاي بيخبري كودكان در دنياي كودكانه خود و بزرگتر ها در روال آرام زندگي رفاه زده اواسط دهه 50 . فكر ميكردم اگر آدم بزرگهايي كه آنروز برايمان جريان خاله غاز گردن دراز را از آن كتاب ميخواندند كمي بيشتر مي انديشيدند ما امروز همچون آهوي داستان، دويدن يادمان نميرفت.
پ.ن
هر چه در اينترنت گشتم نشاني ازكتاب نيافتم . به گمانم نوشته نيما يوشيج باشد.لطفا اگرنشاني از آن داريد به من هم بگوييد.
تا زماني كه مكتبي به حكومت نرسيده در دل مردم و زماني كه به حكومت رسيد بر گردن مردم جاي دارد !!

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۱

آیا عدالت يعنی تقسیم امکانات و فرصتهاست به صورت مطلقا برابر؟ یا تقسيم بر اساس ظرفیت ها و نياز ها؟
و اگربگوييم تقسيم بايد بر اساس نيازها و استعداد ها باشد آيا اين خود بهانه ای نيست برای بيعدالتی؟

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱


اين يادداشت آذر در ميان همه نوشته هايش حس و حال ديگري دارد . بيان حال بسياري آدمهاي هم سن ما است كه به قول آذر جواني نداشته اند.آدمهايي كه يا خود بارها به ديوار خورده اند يا شاهد به ديوار خوردن ديگران بوده اند. آدمهايي معلق.
مانند عاشق پيشه اي كه بار ها و بار ها به درد جفاي يار دچار ميشود و سر آخر عطاي هرچه عشق و عاشقيست را به لقايش ميبخشد و در كنج خود فرو ميرود .
ما به تماشاچياني بدل شده ايم كه از تماشاي بازي ديگران به وجد نمي آيند . چون خود هيچ گاه فرصت بازي نداشته اند.
نگارنده يادداشت را براي دل خودش نوشته است ولي حرف دل من و بسياري از هم نسلان ما هم هست پس با اجازه اش در اينجا نگاهش ميدارم.

اين نوشته نه فصل الخطاب است نه مرامنامه ، نه توبه نامه ، نه وصيت نامه ، نه حتي فرياد ، كه وقتي درد از حد گذشت فرياد زدن هم ناممكن مي شود . اين نوشته زمزمه اي ست شايد ، فقط براي دل خودم ...
اشكالي در جائي هست . هم نسلان من لابد خوب مي دانند در كجا . آنهائي كه در كودكي به جواني پرتاب شدند ، در جواني ميانسالي و در پي آن پيري را تجربه كردند و لابد خيلي ها مرگ را در همين دوران . خوشا به حال آنهائي كه كشته شدند ، لااقل هنگام مرگ باورهايشان را با خود داشتند . يك عده هم ماندند و كم كم خالي شدند از همه چيز و مرگ را زندگي كردند هر روز ... بي باور شديم ، بي آرزو ، بي رنگ . نه از بي تجربگي ، نه از بي ريشگي ، نه از بيهودگي ... بس كه رفتيم و و ديديم و به ديوار خورديم و برگشتيم ديگر رفتن هم از يادمان رفت . بس كه دل بستيم و سر خورده شديم و دل بريديم ديگر دل بستن هم بي معنا شد برايمان ... آن همه خدا ، آن همه رنگ ، آن همه انديشه ، آن همه مرام ... از سر بي موي لنين گرفته تا چشم تنگ مائو و موي بلند چگوارا و سيبيل چماقي لخ والسا ... از سپيد و سبز و اطلسي گرفته تا آبي و زرد و سرخ و سياه ... از كتابهاي جلال و صمد و علي اشرف درويشيان و احمد محمود گرفته تا ماكسيم گوركي و آنتوان ماكارنكو و نيكلاي استروسكي و برتولت برشت ... از توده اي و نهضت آزادي و مجاهد گرفته تا فدائي اقليت و اكثريت و حقيقتي و رزمندگاني ... از استبداد رضا خاني و سلطنت مشروطه و جمهوري اسلامي گرفته تا كمونيسم و ليبراليسم و سوسياليسم و سوسيال دمكرات و سبزها و چپ ها و راستها ... چه مي دانم ، هزاران هزار ديگر ، همه را ديديم ، خوانديم ، سنجيديم ... نتيجه اما چه بود ؟ تنها يك چيز ، هيچكدام به كارمان نمي آيند ! كه يا از اساس پوچند ، يا بومي نيستند و از جنس ما ، يا تاريخ مصرفشان گذشته ، يا فقط انديشه اند و به عمل نمي آيند و يا گرگند در لباس ميش ، از كجا معلوم كه مظلومان امروز ظالمان فردا نباشند ؟... و ما مانديم با يك دنيا سوال بي جواب . در اين بين فقط غلط ديكته گرفتنمان ملس شد . اما اينكه تصحيح كنيم ، آخر با كدام باور ، انديشه ، مسلك ؟ ما در تمام اين سالها فهميديم كه چه نمي خواهيم ، اما اينكه چه مي خواهيم ؟ نمي دانم ، شايد زماني ميدانستيم و فراموشمان شد در گرماگرم اين رفتن و به بن بست رسيدن و برگشتن و چرخيدن و چرخيدن و چرخيدن ...
خسته شده ايم ، فرسوده ، افسرده و خشمگين . از اينجا مانده ، از همه جا رانده . باورمان را گم كرده ايم ، خانه يمان را ، رنگمان را ، آينده و آرزوهايمان را ... هر از گاهي كسي از ميان ما بر مي خيزد و لعنت مي كند بر چشمهايش و گوشهايش و مي گويد بايد رفت . باورش مي كنيم يا نه ، مي رود يا مي ماند ، اما همه مي دانيم درد از چيست . كسي روزي گفت كه ما نسل سوخته ايم ، اما شايد بهتر بود مي گفت ، ما نسل معلقيم ، بي باور . ما نسل گم شده ايم ...
اين همه نوشتم ، انگار هيچ ننوشته ام . فقط اين را مي دانم كه با باور ديگران نمي توان زندگي كرد ، همانطور كه بي باور نمي توان زيست !!!

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱

با جمعي از دوستاني كه از بركت وجود همين وبلاگ نويسي افتخار آشناييشان نصيبم شده يك وبلاگ دسته جمعي ايجاد كرده ايم به نام فصل اول گفتگو. جايي كه هر از گاهي بهانه اي براي بحث انتخاب كنيم و در مورد آن به گفتگو بپردازيم. سعي ما اينست كه اين گفتگو از جنس بحث هاي بي انتها و بي نتيجه اي كه هر از گاهي در اين دنياي مجازي سر ميگيرد و مثل شعله اي كه به برگ خزان مي افتد به سرعت خاموش ميشود نباشد. مايليم كه اين گفتگو ها انگيزه اي باشد يراي دانستن و مطالعه بيشتر ، هيچكدام ادعايي بر جامع و كامل بودن اطلاعاتمان در زمينه هاي طرح شده نداريم و از اين رو ازبا روي گشاده پذيراي نظرات موافق و مخالف هستيم چراكه اينجا محل گفتگو است . داريم تمرين ميكنيم تمرين گفتن ، تمرين شنيدن... .

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

بعضی وقتها فکر های پراکنده ای در ذهن میچرخد. هرچه سعی میکنی انسجام نمی پذیرد. مثل پرنده ای که از قفسش بیرون پريده در فضای اتاق ميچرخد ، خودش را به در و دیوار اتاق ميکوبد. هرچه سعی ميکنی ، هرچه قفس طلايي را نشانش ميدهی بيفايده است. مشتت را پر از دانه می کنی تا شاید پرنده به طمع آن به سمت قفس بیاید . پرنده حتی نيم نگاهی هم به دانه ها نمی اندازد. ولی ناگاه کسی پيدا می شود و پرنده بازيگوش با ديدنش انگار مسحور شده باشد. آرام می آيد و بر شانه اش می نشيند.
عاطفه عزیز
آن فکر های پراکنده من را قاصدک با قلم شیوایش اینجا نوشته و چقدر زيبا نوشته .
اين روز ها به علت تراکم کاری زمان برای نوشتن کم آورده ام. برای همين از دوستانی که می آيند و دست خالی باز ميگردند ، پوزش ميخواهم . بديهی است در فرصتهايي که پيیش خواهد آمد جبران مافات ميکنم.

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

...و گاليله پايش را آرام بر كف دادگاه كوبيد و زير لب نجوا كرد ، با اين حال اي زمين تو ميچرخي...
چگونه ميتوان مرز بين عشق و خودخواهي ، شجاعت و حماقت ، بردباري و تنبلي ... را مشخص كرد؟
مرزي كه مدام در حال تغيير و جابجايي است .

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

ماه مبارك!
تظاهر به روزه داري؟
تظاهر به روزه خواري؟
تظاهر به...
تظاهر به...
تظاهر به...
...

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱

زماني كه گريه ميكني و كسي نيست اشكهايت را ببيند.
يا درد ميكشي و كسي نيست درد كشيدنت را ببيند.
يا خوشحالي و كسي نيست خنده هايت را ببيند.
يا پريشاني . كسي نيست پريشانيت را ببيند.

چه ميكني؟
صبر ميكني ؟
از خانه بيرون ميزني؟
حست را روي كاغذ ميريزي؟
يا گوشي تلفن را بر ميداري و شماره يك دوست را ميگيري؟




دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱

ميگويد : آدم از کسی که دوستش دارد، انتظار دارد يک چيزهايی را فراموش نکند.
ميگويم : آدم از کسی که دوستش دارد، انتظار دارد يک چيزهايی را فراموش کند.
!!؟؟

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

بعد از مدتها لازم بود كمي اينجا را از يكنواختي در آورم. تنوع هميشه خوب است . شروعش كمي سخت است ولي نتيجه كار را كه ميبيني حس خوب نو شدن دست ميدهد . مثل حسي كه هنگام پوشيدن لباس نو به آدم دست ميدهد.
دردنياي مدرن مفهوم شان انسان جانشين مفهوم شرافت وي در جوامع سنتي ميشود، شرافتي كه ناشي از جايگاه انسان در سلسله مراتب اجتماعي بود.
مدرن ها – رامين جهانبگلو
جامعه ما انگار در مرحله گذار از سنت به مدرنيسم به ميانه راه رسيده است يعني به بيشترين فاصله از شرافت سنتي و شان انساني مدرن.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱


خوب اين دوست شرقي ما دوباره برگشته و روزه اش را شكسته است. با يك تمپليت جديد از متروي لندن.
شرقي جان خوش آمدي .

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

شرقي ديشب ميگفت كاش كلاغ طنز ننوشته بود... راست ميگويد.
وقتي ميفهمم در پشت شيريني طنز كلاغ چه طعم تلخي نهفته بوده - انقدر تلخ كه كلاغ هوس پريدن كند ، آنقدر تلخ كه كلاغ تلخي مرگ را بر آن ترجيح دهد ، ديگر نميتوانم...
روانش شاد

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

ديشب وكنسرت عليرضا عصار در سالن ميلاد
برنامه راس ساعت مقرر به وقت شرق اروپا!! شروع شد . آقاي عصار هم با آن يال و كوپال و هيبت عظيم با قدوم سنگين تشريف آوردن روي سن و ضمن عذر خواهي از حضار جهت تاخير خيلي محترمانه منت سر جاماندگان گذاشتند كه بعله... بيشتر از اين نمي تونيم براشون صبر كنيم!! يعني ما تاخير نداشتيم براي قافله جاماندگان تا حالا صبر كرديم.
بعد هم جهت جبران زمان از دست رفته شروع كرد به طريقه Non Stop سه چهار تا آهنگ را خواند و مردم هم هاج و واج مانده بودند در آخر هر آهنگ كف بزنند يا نزنند...در اين بين يك لنز بزرگ دوربين خيلي آهسته از بين دكور پشت صحنه هر از گاهي سرك ميكشيد و با فلاشش تماشاچيان را سر افراز ميكرد و نرم دوباره مخفي ميشد.ما كه نفهميديم جريان اين عكاسي از چه قرار بود؟
خواننده يك جاهايي هم از حضار ميخواست كه با او دم بگيرند . به پسر جواني كه در نزديكي ما نشسته بود آنچنان احساس خوانندگي دست ميداد كه با صداي زنگ دار و گوشخراشش جلو تر از خواننده آهنگ را ميخواند!و براي خوش نگاه عاقل اند سفيه آدمهاي اطرافش را ميخريد.فكر كردم يك كسي بيايد و در ايران Karaoke راه بيندازد ( البته از نوع ايرانيزه - اسلاميزه ) نانش در روغن است با اين همه جوان مشتاق!! در اين ميان استعداد هاي بسياري هم شكوفا ميشود. هم فال است و هم تماشا..- به شرط آنكه شير بي اشكم و يال نشود پس از گذشتن از چهار چوبهاي موجود.
بعد از آنتراكت ده دقيقه اي اقاي عصار زلف آشفته و خندان لب و... دوباره آمد روي سن . براي ادامه برنامه . البته بعد از خواندن آهنگي كه شعرش عرفاني بود دوباره با مهارت تمام و به سرعت موهاي اشفته را با يك كش به صورت دم اسبي جمع كرد.
در اين بين هم مدام آدمهاي مختلف يادداشت هاي كوچكي از پاي سن به او ميدادند. كه تقريبا همه را به همراهانش رد ميكرد يا كناري ميگذاشت مگر يكي كه انگار موضوعش بدجوري مهم بود يا شايد دست يا نگاه آورنده اش بدجوري مسحوركننده!! چون به سرعت آنرا خواند و در جيبش گذاشت!!
شعر معروف محتسب و مست پروين اعتصامي متن يكي از آهنگها بود كه بسيار زيبا اجرا شد. مخصوصا كه تفاوت لحن و آوا بين سخنان محتسب و مست از سوي خواننده هنرمندانه اجرا ميشد.
اجراهاي بسيار هنرمندانه فواد حجازي هم بسيار خوب بود ولي پخش ويدئو كليپ فيلم رابين هود ( كوين كستنر ) حين آن كمي نا بجا به نظر ميرسيد.

به غير از بوي كالباس كه همزمان با خواندن بوي بارون فضاي اطرافم رو پر كرده بود و تاخير 45 دقيقه اي – در مجموع برنامه خوبي بود. مخصوصا وقتي همراهانت 8 تا آدم با حال و بگو بخند باشند مدام شوخي و خنده و چاشني برنامه ميشود و بيشتر خوش ميگذرد . از همه جالب تر اوني بود كه آخرهاي برنامه كمي خوابيد و بعد از برنامه گفت راستي اين شجريان از كي اينقدر موهاش بلند شده ؟؟

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۱

يك خبر- كمي تامل!
گروه اجتماعي: مجلس شوراي اسلامي ديروز با بازنگري در مصوبه خود – اولياي كودكان را از پيگرد قانوني و پرداخت جريمه يا حبس در صورت كودك آزاري معاف كرد.
به گزارش خبر نگار پارلماني ايرنا- اين بازنگري در طرح حمايت از كودكان و نوجوانان به منظور تامين نظر شوراي نگهبان صورت گرفت . مجلس در يكي از مواد اين طرح تصويب كرده بود ( كليه افراد و موسسات و مراكزي كه به نحوي مسئوليت نگهداري و سرپرستي كودكان را بر عهده دارند – مكلفند به محض مشاهده موارد كودك آزاري – مراتب را جهت پيگرد قانوني مرتكب و اتخاذ تصميم مقتضي به مقامات صالح قضايي اعلام نمايند. تخلف از اين تكليف موجب حبس تا 6 ماه و جزاي نقدي تا پنج ميليون ريال خواهد بود.) شوراي نگهبان اين ماده را مغير با شرع تشخيص داده و خواهان اصلاح آن از سوي مجلس شده بود.
مجلس در نشست علني روز يكشنبه به منظور تامين نظر شوراي نگهبان در مورد اين مصوبه – تبصره اي را به ماده مذكور اضافه كرد كه به موجب آن ( اولياي دم از شمول اين ماده مستثني ميباشند.)

به نقل از صفحه 22 همشهري دوشنبه 6 آبان 81
( خبري از BBC در همين مورد)
****

اولياي خشونت طلب و محترم جاي هيچ نگراني نيست !! كماكان هر بلايي خواستيد ميتوانيد سر كودكان بي دفاع خويش بياوريد.
دراين مرز پر گهر احدي مختار نيست كه شمارا مواخذه كند و مانع اقدامات خيرخواهانه شما بشود. اگر هم كسي مانع شد ميتوانيد از او شكايت كنيد. تا ديگر در امور خانوادگي و شخصي شما و تربيت فرزند دلبندتان دخالت بيجا نكند!!
واقعا كه...

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۸۱

ادگار مورن ميگويد:
عقل انتقادی به ما می آموزد که فرهنگمان مرکز درخشان هر ارزشی نيست. برای اينکه بتوان به انديشيدن در باره امور کلی دست يافت – بايد حقايق فرهنگی خاص خود را ارزيابی کرد.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

از وبلاگ شبزده:

به دنبال عشق آمده اي ؟ اين متاع آنقدر در بازار گران فروشان ماند تا پوسيد . حالا هم ديگر جز افسانه اي قديمي ، چيزي از آن به جاي نمانده است . اما نگران نباش ، اگر خريداري ، بدلش را در بازار خودفروشان زياد پيدا ميكني !

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

زمان : ساعت 10:15 صبح دوشنبه 29 مهر
مكان : ولي عصر نرسيده به تقاطع بيژن.
روز قبل از يك عيد بزرگ مذهبي- پياده رو غرق در كاغذ رنگي و چراغ و گل و پارچه نويسي هايي با مضمون تبريك و تهنيت . و درست در بين همه اين مظاهر سرور ديني يك بلند گوي شيپوري بيريخت با سماجت پياده رو و خيابان را پر ازآواي نوحه و ناله كرده بود.

برگرفته از نامه اي به يك دوست:
....ولي ميبينم دوستي هاي سنين ميانسالي به گرمي و عمق دوستي هاي كودكي و جواني نيست . نميدانم چرا ولي ارتباطات به سختي شكل ميگيرند و به راحتي از بين ميروند. همه اش را نميتوان به پاي گرفتاري و مشغله زندگي نوشت . ما آدمها انگار هرچه ميگذرد بد بين تر و تودار تر ميشويم. سرمان را به گريبان فرو ميكنيم و با دقت اطرافمان را ميپاييم. محيط ناامن شايد مارا به اين روز انداخته . مادي گرايي و منفعت طلبي هم كه نتيجه عدم اعتماد به آينده و نبود ثبات اقتصادي اجتماعيست گره را كور تر ميكند. البته در اين ميان داشتن رفتاري معقول و معتدل در مقابل آدمها تا حد زيادي مفيد است . نزديك شدن زياد به آدم ها معمولا نتيجه اش واخوردگيست . دوري گزيدن هم كه ناگفته پيداست چه تنهايي و غمي بر سر ادم هوار ميكند. رفتاري بين ايندو شايد چاره ساز باشد...
شما چه ميگوييد؟
اگه با شكم مردم سر وكار داشته باشي نونت تو روغنه.
ديدار نوشته : احمد محمود

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۱

ذهن كه خالي ميشودبايد زود پُرش كرد. واگر نه به خالي بودن عادت ميكند.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

هيچ گلي بي خار نيست.مهم اينست كه بداني كجاي ساقه اش را بگيري كه خار به دستت نرود!

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

ميترسم روزي مثل اينها بشويم. ايمان داشته باشيم و ديگر منطق و استدلال ضروري نباشد.

از كتاب روايت نوشته بزرگ علوي

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

خواب ميديدم پاي يك اسانسور كوچك ايستاده ام . بچه هاي كوچك چند ماهه را به من ميسپارند تا درون آسانسور قرار دهم . هر كودك را كه درون آسانسور ميگذارم خود به سرعت از پله ها به طبقه چهارم ميروم تا در آنجا از آسانسور خارجش كنم . هر بار اسانسور بد قلقي ميكند و پس از توقف هاي متعدد به طبقه چهارم ميرسد.
درب آسانسور كه باز ميشود كودك چند ماهه 3 ساله شده است ! ميدود و خودش را به آغوشم پرت ميكند .
و من هاج و واج در آغوشش ميگيرم !

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

شرلوک هولمز و واتسون در ميان جنگل چادر زده بودند . شب شد هردو درون چادر به خواب رفتند. چند ساعتی از شب گذشته بود. ناگهان شرلوک هولمز از خواب پريد و سراسيمه واتسون را بيدار کرد.

- واتسون واتسون!
- بله هولمز.
- آسمان را نگاه کن چه ميبينی؟
- ميليونها ستاره.
- خوب از اين صحنه چه چيزی دستگيرت ميشود؟
- هوممم
از ديدگاه ستاره شناسی يعنی ميليونها کهکشان و ميلياردها ستاره در فضا وجود دارد.
از ديدگاه خداشناسی نشانه عظمت خداوند است.
از دیدگاه هواشناسی یعنی فردا روز آفتابی زيبايی خواهيم داشت.
از دیدگاه ...
- واتسون بس کن نادان! چادر را دزديده اند ! بلند شو فکری کنيم.

-------------------------------------------------------------------------------------
منبع: نامعلوم

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

داستان
كمي طولانيست لطفا تاب بياوريد ولي تاب نخوريد!!

اول كه شما را ديدم خيلي ترسيدم نميدانستم بين آدم هاهم موجودات منصف و فهميده و با سليقه اي مثل شما پيدا ميشوند
فكر كردم الان ميخواهيد زندگي خفت بارم دراين جاي تاريك پايان دهيد.
ميدانيد مرگ با مرگ خيلي فرق دادرد.مرگ دراثر خوردن سم خيلي با كلاس است .مرگ در اثر ضربه جارو يا لنگه كفش والده آقا مصطفي* كه فاجعه است.
بي انصاف والده آقا مصطفا اول با يك جيغ هرچه پرده در گوش و حلق و بيني و ... ماست پاره ميكند بعدش هم كه در اثر سكته قلبي ناشي از ترس توان حركت نداريم با ضربات متعدد تير خلاص ميزند تازه يكي نيست كه بگويد همان يك ضربه اول كار را تمام كرده بي مروت هرچي دق و دلي از ابوي آقا مصطفي دارد هم سر جسد بيجان ما خالي ميكند بعدش هم ظهر كه ابوي آقا مصطفي ازسركار براي صرف نهار و قيلوله مي آيند با آب و تاب از شجاعت ودرايتش تعريف ميكند.خلاصه اينكه اين مرگ نهايت خفت و خاريست و تازه بسيار دردناك و خلاف حقوق حقه ما هم هست. چون طبق منشور حقوق مدني ما هر كس در انتخاب روش اعدامش مختار است.تازه اگر يك روش انتخاب كرد و مؤثر نبود ميتواند روشهاي ديگر را هم امتحان كند.
گرچه آدمها حتي براي خودشان هم اين حق را قايل نيستند چه رسد براي ما
شما آدمها ما را خيلي دست كم ميگيريد. ما حقوق مدني بسيار پيشرفته اي داريم! .تازه در ميان ما تساوي حقوق زن و مرد خيلي پيشتر از شما تحقق يافت نمونه اش هم بزرگترين شخصيت حماسي
ادبي هنري تاريخي رومانتيك ما همان ملكه زيبايي و مانكن معروف خاله سوسكه است ! از زمان معروفيت او بود كه مد شد سوسكهاي ماده ديگر از اپيلاسيون موهاي ساق پاهاي زيبايشان دست كشيدند


چون خاله سوسكه يكروز يادش رفته بود اين عمل بهداشتي را انجام دهد در يك ميتينگ سياسي با نگاههاي استفهام آميز بقيه خانوم سوسكها روبرو شد پشت چشم نازك كرد و
گفت:
امل ها مگه نميدونين اپيلاسيون پا خيلي وقته كه از مد افتاده ؟
شما حاليتون نيست سوسكهاي پاريس از زمان مرحوم ژان والژان همون كه توفاضلابهاي پاريس مدام پرسه ميزد و داستان بد بخت بيچاره هارو نوشت ديگه پا هاشون رو اپيل نميكنن.
و بعدش هم كه سياهپوش شد به خاطر معروفيتش بقيه سوسكها هم به تاسي از او مشكي پوش شدند. بعدش هم كه همون مد خاله سوسكه به دنياي شما آدمها هم راه پيدا كرد و همه خانومها سياهپوش شدند! و اصلا هم به رويشان نمي آورند كه اين مد حق كپي رايت دارد و هزينه اش بايد به ورثه مرحوم خاله سوسكه پرداخت شود.
شما آدمها اصلا حق كپي رايت را رعايت نميكنيد يك نمونه ديگرش هم همون آقاي سالوادور دالي معروف . مدل سبيلهايش را عينا از آقا سوسكها كپي كرده بود و به اسم خوش به ثبت رساند . .تازه درست هم كپي نكرده چون آقا سوسكها براي ابراز علاقه به ما خانوم سوسكها سبيل هايشان را برايمان تكان ميدهند ولي سالوادور دالي سبيل هاش متحرك نبود.البته الان ديگر از وقتي تساوي حقوق زن و مرد بين سوسكها بر قرار شده ما خانوم سوسكها هم سبيل ميگذاريم و براي جلب توجه و يا سر كار گذاشتن آقا سوسكهاي جوان و بي تجربه آنها را با هزار كرشمه و ناز و غمزه تكان ميدهيم
داشتم از خاله سوسكه ميگفتم. خاله سوسكه از وقتي كه مرحوم آقا موشه از هول حليم افتاد تو ديگ و مرد - شد خاله سوسكه.قبل از آن معروفيتي نداشت.
خوب ميدانيد آقا موشه يك مرد مدرن و امروزي بود گرچه موش بود ولي در احياي حقوق ما سوسك بانوان خيلي فعاليت كرد. خدا بيامرزدش.ولي با اينحال خاله سوسكه مثل اكثر خانومها تا وقتي اسير زندگي زناشويي بود تمام استعداد هاش نهفته مانده بود. همينكه بيوه شد تمام استعداد هاي نهفته اش به سرعت شكوفا شدند و تبديل شد به يك قهرمان ملي .برايشان شعر ها گفتند و داستانها نوشتند و انقدر معروف شد كه تو ادبيات شما آدمها هم راه پيدا كرد.
البته از حق نگذريم آشنايي با آقا موشه باعث شد خيلي چيز ها ياد بگيرد و به قول معروف انتلكتوئل بشود و به دنياي زنهاي مدرن و سالم! پا بگذارد. قبل از آن يك دختر كاملا سنتي و سالم بود.منتهاي آرزويش اين بود كه برود در همدون شوهر كند بر رمضون .حالا رمضون كي بود يك اقا سوسكه شيكم گنده كچل پولداركه يكي در ميان دندانهايش ريخته بود و تازه 2 تا زن عقدي و نميدونم چند تا عفيفه ( صيغه سابق! ) هم داشت. پيغام پسغام فرستاده بود دوست داره خاله سوسكه زنش بشود و شونصد تا بچه برايش بزايد.يعني از همون مردهايي كه شما ادمها ميگوييد سنتي و 1000 ساله! . تو يكي از فاضلاب هاي همدان يك حجره فرش داشت .اقا موشه هم آن موقع در دانشگاه آزاد شهر ما دانشجوي سال اول رشته فوق ديپلم حقوق سوسكي بود. هر روز مو هاشو ژل ميزد و خوش تيپ اتو كشيده و ادكلن زده راه مي افتاد تو خيابان كه بره دانشگاه. دختر سوسكها -از جمله خود من كه آن موقع دبيرستان ميرفتم - همه هلاكش بودند. او هم به هيچكدام محل نميگذاشت . نه اينكه خوشش نيايد اتفاقا زير چشمي همه آنها را سبك سنگين ميكرد ولي براي بازار گرمي به روي خودش نمي آورد . و به قول امروزيها كلاس ميگذاشت.
پسر هاي جوان سوسكي هم كه طبعا چشم ديدنش را نداشتند.
تا بالاخره يه روزبا خاله سوسكه كه با مانتوي كوتاه و تنگ و بدن نماي خودش خودش دل مردمو ميبرد تو ايستگاه اتوبوس دوست شد.يه مدتي باهم مخفيانه دوست بودند وتنها كساني كه خبر نداشتند باباي پيرش و خواجه حافظ شيرازي بودند . ظاهرا تصميم به ازدواج هم نداشتند چون خاله سوسكه قرار بود با همون حاج رمضان همداني عروسي كند.ولي يك روز كه اين دوتا دريك جاي خلوت كه سابقا به سانفرانسيسكو مشهور بود و دست در گريبان و پيرهن چاك داشتند صحنه هاي فوق العاده رومانتيك هاليوودي خلق ميكردند يك از خدا بيخبر بي ذوقي كه اصلا حس هنري و زيبايي شناسي نداشت به نيروي انتظامي خبر ميدهد و داد سرا و باز داشت و ...و از آن جا كه اوضاع كمي قمر در عقرب شده بود عقدشان كردند.!! و قائله را خواباندند. آنروز ها جامعه سوسكي هنوز در مرحله گذار از سنت به مدرنيسم بود . الان زمونه خيلي فرق كرده.
خلاصه از آنجا كه به خاطر همنوع نبودن اين دو ( يكي سوسك و يكي موش ) از نظر علمي امكان بچه دار شدن آنها وجود نداشت زندگي آنها بدون زق زق بچه و كهنه شستن و سر و صدا و ...
محيط مناسبي شد براي پرورش افكار و افزايش دانسته هاي خاله سوسكه .بقيه امور خانه را هم اقا موشه خودش انجام ميداد تا خاله سوسكه به مطالعات استراتژيك ! خودش بپردازد . بعد از مرگ اقا موشه هم چون ديگر خوب ميدانست ازدواج چه كار آحمقانه ايست! حتي اگر شوهر آقا موشه نازنين و مهربان باشد - زير بار اين حماقت نرفت. و تا زنده بود هم به خانوم سوسكهاي متاهل نصيحت ميكرد از شوهرشان جا شوند و به دختر سوسكهاي جوان هم توصيه ميكرد اصلا ازدواج نكنند.شعارش اين بود زن موفق اونه كه سايه مرد روسرش نباشه!. حرفهاي گنده گنده ديگري هم از كتابها ياد گرفته بود كه در ميتينگ ها و سخنراني ها مدام تكرار ميكرد و حسابي در ميان نسل جوان و سوسك بانو ها محبوبيت پيدا كرد. با توجه به محبوبيتي كه پيدا كرد حرفهايش خيلي اثر كرد. و الان ديگر كمتر كسي در ميان ما سوسكها ازدواج ميكند. فقط براي جلوگيري از انقراض نسل ما گاهگاهي وظيفه سوسكي خود را در قبال طبيعت انجام ميدهيم آنهم چه انجام دادني!! هر بار 30 يا 40 بچه سوسك تحويل جامعه سوسكي ميدهيم كه همگي بيكار و بيعار در فاضلابها پرسه ميزنند و با خوردن انواع حشره كشهايي كه شما ادمها آدمهاي ساده لوح براي مبارزه با ما استفاده ميكنيد مست ميكنند و خوش ميگذرانند!!خدا آخر عاقبت همه را به خير كند.براي اينكه ما سوسكها با قوانين مدني اشنا باشيم و حقوقمان را فراموش نكنيم هر شهروند سوسكي ملزم به شركت در اين كلاسهاي باز آموزي حقوق مدني سوسكي است . در صورت غيبت غير موجه - به 15 دقيقه حضور و استريپ تيز در جلوي چشم شما آدمها محكوم ميشويم كه ميدانيد ريسك بزرگي است. ديروز تنبلي كردم و نرفتم سر كلاس براي همين الان منو فرستادن اينجا 15 دقيقه دوران محكوميتم رو بگذرانم. خوشبختانه با شما ملاقات كردم كه آدم فهميده اي هستيد و بر عكس ادمهاي ديگر كه سريع به فكر كشتن ما هستند اينقدر با متانت نشستيد و به حرفهاي من گوش داديد ميخواستم مراتب تشكر و ....
فيشششششششش تلق ...دوممممب
چه خبره اين سر و صداها چيه؟
هيچي چيزي نيس
يه سوسك تو حموم بود كشتمش .
----------------------------------------------------------------------------
*شخصيت والده آقا مصطفي را با اجازه عليرضا از ايشان عاريه گرفتم.

عنوان داستان با خودتان! ميتوانيد انتخاب كنيد و در نظرخواهي بنويسيد.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

زمان: دوشنبه 16 مهرماه ساعت 19
مكان :عوارضي اتوبان كرج قزوين
ورودي اول: يك مرد ميانسال روي صندلي چرخدار
ورودي دوم :پيرمردي با عصا و عينك ته استكاني
ورودي سوم: دخترك 7 يا 8 ساله با لباس مندرس قرمز رنگ و سيه چرده
ورودي چهارم ...
همه مشغول گدايي.
وارد هر ورودي كه ميشوي اول يك گدا بعد صندوق صدقات و دست آخر هم مسئول اخذ عوارض به نوبت به پيشباز ميآيند .

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱

حرف يه كم حساب را اگر با زبان خيلي ناحساب بيان كني نتيجه اش ميشود اين
چندي پيش با يك دوست صحبت از عدم استفاده از استعاره ها و جديد در ادبيات روز ايران بود.
آنچه براي انسان امروز ملموس است كمتر به عنوان استعاره و يا نشانه ( سَمبل )دستمايه شاعران امروز قرار ميگيرند.خيام و مولوي و ديگر بزرگان ادبيات فارسي در زمان خود آنچه در دسترس بود همه را به بهترين نحو به كار برده اند .اما امروز ديگر آن ابزار و وسايل در دسترس ما نيستد. دركمتر خانه اي كوزه ميبينيم . ديگر كسي براي نوشيدن از پياله استفاده نميكند و سبو را بسياري اصلا نميدانند كه چيست. پس چرا اكنون كه ابزار زندگي ما تغيير كرده كسي سعي نميكند در شعرش از استعارات و كنايات جديد تر بهره جويد ؟

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱

<بهار در صندوق خانه اش نام مرا اینگونه میهمان کرده . خوش بنوش و خوش برقص که منهم برایت بهترین آرزوها را دارم. حس زیبایی است که از پس هزاران کیلومتر کسی زادروزتان را تبریک بگوید.متشکرم.
سیستم های اقتصادی اجتماعی (1)
آنهایی که با سیستم های فیزیکی یا مکانیکی آشنایی دارند حتما مثال ساده سیستم نوسانی فنر و وزنه را به یاد می آورند. این سیستم متشکل از یک وزنه
آویخته به یک فنر است . پریود این نوسان تابعی است از جرم وزنه و ضریب فنر . با داشتن این دو متغیر سیستم فوق به کمک یک ماتریس 2x2
مدلسازی ریاضی میشود و رفتار های آن به راحتی قابل پیش بینی است. سیستم های بسیار پیچیده اقتصادی اجتماعی نیز مشابه همان سیستم ساده فنر و وزنه –به صورت ریاضی مدل پذیر هستند ولی به علت وجود متغیر های متعدد ماتریسهای پدید آمده بسیار بزرگ و حل آنها و پیش بینی رفتارهای سیستم در مقایسه با مثال بالا امری بسیار مشکل خواهد بود.
اولین قدم در راه بررسی رفتار سیستم یافتن و بررسی متغیر های متعدد سیستم است. در اکثر موارد یافتن همه آنها غیر مکن است . هرچه تعداد متغیر های در نظر گرفته شده بیشتر باشد نتیجه تحلیل سیستم به واقعیت نزدیکتر خواهد بود.
در برخی بحث های کارشناسانه هر کس با توجه به سوابق مطالعاتی و معلومات شخصی خود یک یا چند عدد از متغیر های سیستم را مورد توجه قرار میدهد و بر رسی هایش را بر پایه همان معدود متغیر ها انجام میدهد وبا توجه به دخیل بودن سایر متغیرها در خروجی سیستم طبیعتا نتیجه بررسی ها نادرست خواهد بود و اگر بر پایه آن بررسی ها برنامه ای تدوین گردد بی شک با شکست مواجه خواهد شد.
نکته دیگری که به خصوص در مورد جوامعی مانند جامعه ما صادق است عدم قانونمندی - نظم - ثبات و گسستگی سیستمهای اقتصادی اجتماعی است . این امر کارشناسانی را که در این امر به فعالیت مشغولند دچار مشکل مضاعف میکند. مشکل این افراد درست مانند یافتن آدرس یک خانه در محله ای قدیمی با کوچه های پیچ در پیچ و بن بست بی نام و نشان است. در صورتیکه د رمحله ای با الگوی منظم شطرنجی که همه خیابانها و کوچه ها شماره بندی شده اند یافتن یک آدرس بسیار ساده تر است. موارد یاد شده به همراه حضور سایه سنت در تمام امور اجتماعی و اقتصادی و ارتباطات فرا قانونی این سیستمها را در جوامع جهان سوم بیش از پیش پیچیده میسازد.
ادامه دارد

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱

براي قاصدك عزيز
در توانايي شناخت آدمها ادعايي ندارم. هرگز هم قصد آشفته تر كردن روح آشفته از تجسم مرگ تورا نداشتم.اصولا از ايجاد تنش و كشمكش بين ادمها و به ويژه آنهايي كه دوستشان دارم همواره حذر كرده ام .
دوست من تو هم اگر مرا نديده بودي و نميشناختي شايد ميتوانستم بپذيرم كه از نوشته من اين چنين برداشتي داشته باشي.به هر حال نياز است توضيح دهم:
در اين جا كه خانه تو است و تو از آن دور افتاده اي هر روز صد ها نفر به ديار باقي ميروند . با مقدمه يا بدون مقدمه لب تلخ مرگ را ميبوسند . به دلايل گوناگوني كه بسياري از آنها ناشي از كاستي هاي اين خانه است. همه آنها انسان هستند اكثريت آنها از حقوق اوليه يك انسان در دنياي امروز بي بهره اند. بسياري از آنها ساده زيسته اند . بدون اينكه در طول زندگاني آزارشان به ديگري رسيده باشد. و در نهايت بي گناهي در گمنامي مرده اند يا به قتل رسيده اند. بدون اينكه كسي جز نزديكانشان از قصه زندگاني و مرگ آنها خبري داشته باشد. هيچ دوربيني آخرين لحظات زندگيشان را ثبت نكرده است و هيچ كس تصويرشان را بر در و ديوار شبكه جهاني نياويخته است كه من و شما بدانيم و در موردش قلم بزنيم و نظر بدهيم و ديگران بخوانند و يكي به فكربيفتد كه شايد براي زنده ها بتوان كاري كرد و الخ...
دوست من بر ديوار ترك خورده اين خانه تابلوي زيبا آويختن دردي از صاحبخانه مفلوك دوا نميكند . ديوار مرمت ميخواهد و رنگ – بعد از آن ميتوان روي آن يك تابلوي زيباي نقاشي هم آويخت .
من مفهوم نظر بازي آنهم با يك عكس را نميفهمم . چهره شناس هم نيستم كه تلخي مرگ را در چشمان آن محكوم به مرگ بخوانم . حرف من اين است اگر قرار است دلي بسوزد آدمهاي بسياري هستند كه استحقاق بيشتري براي دل سوختن دارند . اگر قرار است كاري انجام دهيم چرا براي كودكاني نباشد كه آينده دنيا را خواهند ساخت .اگر به آنها فكر نكنيم شايد 20 سال بعد هم باز اينجا از مرگ و اعدام يك جوان خوبروي ديگر بگوييم .خشونت كشتار تنها بريدن رگ دست و شليك به مغز يا دار زدن نيست كه عرف بشود يا نشود .
مشاركت در كاستي هايي كه منجر به مرگ ادمها ميشود مشاركت دركشتن است . بي دقتي تعمير كار خودرويي كه ترمز خودرو را با سهل انگاري تعمير كرده است باعث تصادف منجر به مرگ راننده ميشود. ايا اين قتل نيست؟ عرف شدن رفتار هايي ازين دست عرف شدن بي تفاوتي بي مسئوليتي نسبت به زندگي و مرگ ديگران بسيار فراگير تر از عرف شدن خشونت مستقيم است .اين خشونت هاي پنهان خطر ناكتر از خشونتهاي عيان است .معمولا به گفتار و نوشتار نمي آيد كسي هم پيدا نميشود در مسير مقابله با آن گام بر دارد. و بد تر از همه براي آدمها به صورت عادي در مي آيد. زشتي اش كمتر به چشم مي آيد. بهتر نيست به جاي بحث در مورد بر حق بودن يا نبودن مجازات اعدام به حقوق بسيار ساده تر كه مدتهاست فراموششان كرده ايم نظر كنيم . حقوقي كه هر روز با آنها سركار داريم و هر روز هم تقضش ميكنيم و برايمان نقضش ميكنند؟
-------------------
پا نوشت:
وراي همه بحث هاي وبلاگي براي دوستيمان ارزش بسياري قايلم . اميدوارم كوششم در رفع كدورت موفقيت آميز باشد.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

به سبك قاصدك : همين!

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱


مرد پشت چراغ قرمز تقاطع سئول – نیایش متوقف بود. حواسش پیش دخترزیبا و جوانی بود که کمی آنطرف تر پشت فرمان پراید نقره ای رنگ با پسرک گلفروش حرف میزد. پسرک 7-8 ساله به نظر میرسید با صورتی گرد و زیتونی رنگ و چشمانی خاکستری و شفاف. زیبایی صورت و معصومیت کودکانه اش آدم را یاد همان جمله معروف و بی خاصیت ( چه حیف ! ) می انداخت. مرد با کمی دقت میتوانست صدای مکالمه شان را بشنود.پسر کوچک پس از اینکه به سوالهای کلیشه ای دختر در مورد سن وسال وپدر و مادر و ... پاسخ داد با لحنی کودکانه از دختر خواست یک شاخه گل مریم از او بخرد. لبخند زیبای دختر محو شد و به دنبال اصرار پسرک کم کم آثار بی حوصله گی در صورتش آشکار شد . دست آخر پسرک را با خشم از خود راند. پسر که پس از آنهمه خوش و بش انتظار چنین برخوردی را نداشت بهت زده و عقب عقب دور شد.شاید هم برایش عجیب بود که از میان این لبهای زیبا و لطیف سخنانی درشت بشنود . مرد به سوی پسرک اشاره کرد.پسرک برق امیدی در چشمانش درخشید و به سوی اتومبیل مرد دوید. مرد قیمت دسته گل را پرسید. حدود 30 شاخه گل مریم خیلی منظم دسته شده بود. مرد بهای گلها را پرداخت کرد. یک اسکناس سبزدیگر اضافه بر بهای گلها به
پسرک داد و آرام در گوش اوچیزی گفت. چشمان زیبای پسرک برقی زد. به سمت پراید نقره ای رفت .دختر غرق در افکار خودش بود.با ژستی کاملا دخترانه گردنش را به سمت چپ خم کرده بود و به نقطه ای در دور دست خیره شده بود ودستانش رابا بی حالی خاصی روی فرمان گذاشته بود . پسرک در یک آن تمام گلهای مریم را از پنجره نیمه باز اتومبیل به روی دامان دختر ریخت و فرار کرد.دختر مبهوت مانده بود.
چراغ سبز شد.
عطر گلهای مریم.
لبخند رضایت پسرک با اسکناسهای سبز میان دستان کوچکش.
صدای بوق...
و مرد که چند ثانیه پیش رفته بود..

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۱

مفهوم وابسته مفهوم مستقل
سال ها پيش پدرم برايم گفت سرما مفهوم مستقلي در فيزيك نيست . سرما عدم وجود گرما است .امروز به آن جمله فكر ميكردم . در ذهن خود چند مفهوم مستقل تعريف كردم . و از منظر آنها و مفاهيم وابسته شان نگريستم .
نتيجه اين شد:
دشمني عدم دوستي است.
تاريكي عدم روشنايي
دروغ عدم راستي
نفرت عدم عشق
قهر عدم آشتي

ولي انگار بيشتر آدمها يك جور فكر ميكنند . مفاهيم مستقل و وابسته شان برعكس اين نتيجه است!



دنبال بودن ميگردم همه از نابودي ميگويند.
دنبال نور ميگردم همه از تاريكي ميگويند.
دنبال زندگي ميگردم همه از مرگ ميگويند.
دنبال عشق ميگردم همه از نفرت ميگويند.
دنبل آشتي ميگردم همه از قهر ميگويند.
دنبال دوستي ميگردم همه از دشمني ميگويند.
دنبال...
...
...
دنبال چاره ميگردم همه از درد ميگويند.

لطفا نگوييد گشتم نبود .نگرد نيست !

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

نام سپيده شاملو را با رمان انگار گفته بودي ليلي برندهء جايزهء بنياد گلشيری سال 1379 شنيده ايم. امروز باعث افتخار و خوشوقتي است كه حضور اين دوست عزيز را در جمع وبلاگ نويسان فارسي زبان اعلام نمايم .
براي يك مرد
برخي زنها ميتوانند
مادري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
خواهري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
دوستي ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
دختري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
معشوقه اي ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
همسري ايده آل باشند.

و خوشبخت مردي كه يارش هم خواهر باشد هم مادر هم دوست هم دختر هم معشوق و هم همسر و او نيز براي يارش هم پدر باشد هم دوست هم پسر هم عاشق و هم شوي.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

...و از ماه پیشونی یه وبلاگ مونده...
روز و ساعت مراسم ختم روز سه شنبه - ساعت ۲:۳۰ تا ۴ - مسجدالرضا - ميدان نيلوفر - خيابان آپادانا
سنت - قانون یا قانون سنتی

جوامع مختلف هریک به فراخور حال خود در طبقه بندی بین سنت گرایی و مدرنیسم جایگاهی دارند. هرچه این جایگاه به سمت مدرنیسم نزدیک تر باشد قوانین جاری در آن کاملترو جامع تر است. مردم نیز از آنجا که اجرای قانون را عاملی جهت بهبود زندگی خود میدانند و نه ابزاری برای اعمال قدرت حکومت - برای آن احترام بیشتری قایلند.این قوانین با توجه به رشد روز افزون اقتصادی و اجتماعی این جوامع مدام در حال به روز شدن توسط اهل فن هستند .طبیعتا دراین جوامع فرمولهای سنتی تفکرات ارتجاعی و قوانین نامکتوب کمتر مجال ظهور می یابند.
در مقابل جوامعی که بیشتر به سنت گرایی نزدیکند معمولا دارای قوانینی ناقص و ناکافی میباشند .این قوانین یا کپی ناشیانه ای از قوانین کشور های پیشرفته هستند و یا بدون پشتوانه علمی تجربی کافی وضع شده اند.در حالت اول ایراد عدم سازگاری با فرهنگ و آداب و رسوم جامعه مقصد است و در حالت دوم عدم کارایی و قابلیت اجرایی.
در این حال مردم از قانون به عنوان ابزاری جهت اعمال قدرت یاد میکنند و به جای اینکه آنرا یاریگر خود در احقاق حق خود بدانند آنرا وسیله تضییع حق خود توسط قدرتمندان می دانند.این بدبینی نه تنها باعث میشود عامه مردم خود را ملزم به رعایت قانون ( حتی قوانین مفید ) ندانند بلکه سعی در مبارزه و جلوگیری از اجرای آن دارند. که این امر در نهایت باعث اغتشاش و هرج و مرج میگردد.
این خلا پدید آمده گاه با قوانین نا نوشته و چهارچوبهای تبیین شده توسط سنت پر میشود. در این حال سنت فراتر از قانون عمل میکند و حتی گاه بر روند ایجاد قوانین جدید یا تغییر قوانین قدیمی نیز تاثیر میگذارد.این نوع قوانین نانوشته سنتی از آنجا که ریشه در فرهنگ آداب و رسوم و باور های دینی اجتماعی هر ملتی دارند بسیار بنیانی عمل میکنند.لزومی به یاد آوری نیست که جامعه ما یکی از مثال های روشن چنین جوامعی است. زندگی فردی و اجتماعی هریک از ما کمابیش رنگ گرفته از قوانین سنتی اطراف ماست. ما ناخواسته چنان به این قوانین سنتی پایبندیم که آنرا همراه خود به جوامع ایرانیان مهاجر ساکن سایر کشور های دنیا نیز میبریم. جریان واقعی زیر مثالی از همین امر است:
آقای (ت) و آقای (ج) که با هم نسبت خویشاوندی دوری دارند مدتها در تورونتو فروشگاهی را با هم به شراکت اداره میکردند پس از مدتی دچار اختلافات مادی میشوند و کارشان به اصطلاح به جای باریک میکشد . یکی از آندو تصمیم به گرفتن وکیل و اقامه دعوی بر علیه دیگری میگیرد. خبر به فامیل در تهران میرسد. به پیشنهاد فامیل خانم (ف) که به اصطلاح گیس سفید فامیل هستند از تهران تلفنی با هردو صحبت میکنند و ضمن پند و اندرز مادرانه غایله را ختم میکند.
این یعنی حل یک مشکل در پیشرفته ترین جوامع دنیا از ابتدایی ترین راه های سنتی . که مثالی است از حضور قوی سنت در جوامع کوچک ایرانیان مهاجر .

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

دیدن برخی رفتار های مثبت از کسانی که انتظارش را نداریم خوش آیند است . و در گرماگرم نا امیدی و دلخوری از اوضاع اطراف ناگهان جرقه هایی از امید را در دلمان روشن میکند . لزومی ندارد که این رفتار خیلی بارز و مشخص باشد . مهم اینست که در جایگاه درست خود دیده شود .
امشب در صف خرید بلیت سینما عصر جدید ایستاده بودم .جوانی در پیاده روی مقابل سینما روی چرخ دستی پسته تازه میفروخت . رفتم و مقداری پسته خریدم . در ذهنم بود که یک کیسه اضافی برای پوست پسته ها بگیرم که خودش پیش دستی کرد و یک کیسه نو بدستم داد و گفت : ( بفرما آقا این کیسه هم برا آشغالاش ). تشکر کردم و کیسه نایلونی را گرفتم ... و در دل تحسینش کردم .

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

در صفحه اول روزنامه حيات نو امروز عكسي از حمله نيروهاي پليس پاراگوئه به معترضين رياست جمهوري آن كشور ديده ميشود.
لحظه تقابل استيصال و درماندگي شخصي كه به حالت التماس دستانش را به هم قلاب كرده و هجوم و وحشيگري كور پليس سرا پا مجهز چه خوب توسط عكاس شكار شده.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

...و کارگر شهرداری با یک شلنگ باد برگهای درختان اطراف میدان ونک را غبار روبی میکرد . چه غبار سنگینی ...


دوشنبه پر باری بود دیروز.
ساعت 12:30 نهار و گپ دوستانه با یک دوست عزیز وبلاگی .( دوست عزیز متشکرم)
ساعت 14:00 دیدن نمایشگاه عکس به همراه همون دوست . با تشکر از گلتن به خاطر اطلاع رسانی
ساعت 16:00 اتاق انتظار مطب چشم پزشک با کتاب دفترچه ممنوع.
ساعت 16:30 آقای دکتر با لبخندی ملیح فرمودند دیگه وقتشه. گفتم وقته چی ؟گفتند عینک . چشمهاتون آستیگمات است. اینهم از عاقبت وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی.!
ساعت 18:00 خونه و تماشای فیلم Conspiracy Theory به همراه یه دوست وبلاگیه دیگه که در امر فیلم و سینما خبره است.
ساعت 20:45 شام میهمان ایرج عزیز در جمع چند نفر از دوستان وبلاگی.( ایرج عزیزشب بسیار خوبی بود ممنون)


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

جرم اينترنتي
سرعت پيشرفت تكنولوژي بسيار بيشتر از سرعت ايجاد قوانين محدود كننده آنست .امروزه مبارزه با جرايم اينترنتي به علت فرا مرزي بودن محدوده عمل اين ابر رسانه حتي در كشور هاي پيشرفته همچون امريكا بحثي است كه بسياري از حقوقدانان و كارشناسان IT را به خود مشغول داشته و مشكلات بسياري در اين زمينه همچنان لاينحل باقي مانده است. يكي از اين موارد عدم هماهنگي قوانين كشور هاي مختلف و عدم تعريف جرم اينترنتي در كشور هاي مختلف است . به عنوان نمونه تبليغ در جهت احياي نازيسم و هواداري ازآن در كشور آلمان جرم محسوب ميشود و با ايجاد كنندگان سايتهاي اينترنتي كه در اين باب فعاليت كنند برخورد قانوني ميشود . در صورتيكه در آمريكا براي مبارزه با اين امر هيچگونه منع قانوني وجود ندارد . بنابر اين در صورتيكه يك فرد آلماني سايتش را در آمريكا راه اندازي كند و در آن به تبليغ به نفع نازيسم بپردازد از گزند قوانين آلمان مصون خواهد بود . و طرفدارانش مطالبش در آلمان براحتي قادر خواهند بود به اطلاعات سايت او دسترسي داشته باشند. پيچيدگي مضاميني از اين دست به خاطر توجه و دقت قانون (‌در جوامع پيشرفته ) به امنيت و صلاح جامعه از يك سو و اهميت آزادي هاي اجتماعي و فردي افراد از سوي ديگر است چون حفظ تعادل بين اين دو مهم يكي از اصول بسيار مهم مورد توجه حقوقدانان است.
اما با برخورد هاي ساده انگارانه و محدود كردن آزادي هاي اجتماعي و فردي و آزادي بيان و به بهانه امنيت كشور ظاهرا حل مسئله را براي كارشناسان حقوقي در ايران بسيار سهل ميكند!
محدود كردن تكنولوژي روز كه به سرعت فراگير ميشود با روشهاي قديمي و توجيه و تفسير كردن قوانين كهنه به هدف خوراندن آن به موارد جديد و پيش بيني نشده در هنگام وضع قانون
به جاي ايجاد قوانين نو نتيجه اي جز پاك كردن صورت مسئله و پيچيده كردن و به سايه كشاندن مشكل نخواهد داشت. اين نوشتار را بخوانيد نمونه ايست از برخورد هايي ازين دست.
ترجمه كردن كلمات و اصطلاحاتي كه به همراه تكنولوژي جديد وارد جامعه ما ميشود خود حديثي مفصل است . به نظر من اصرار در معادل يابي آنها با توجه به اينكه ما امروز خود هيچ نقشي در پيشرفت تكنولوژي روز نداريم و مصرف كننده صرف هستيم ( آنهم مصرف كننده نا آگاه ) كاري بيهوده است.
لغاتي مثل الكل و يا جبر به احترام دانشمنداني كه كاشف يا پديد آورنده آن بوده اند در همه زبانهاي دنيا استفاده ميشود . و آكنون كه ديگر آز نام آوراني مثل رازي يا غيث الدين جمشيد كاشاني در ايران خبري نيست سعي ميكنيم مثلا به جاي تلفن مبايل بگوييم تلفن همراه ! بعد هم به خاطر طولاني شدن تركيب آنرا به اختصار همراه بناميم. و بگوييم:
همراهم رو گذاشتم تو كيفم.
همراهم رو دزديدن.
از آوردن همراه به داخل ساختمان خود داري كنيد.
در محوطه داخل بانك از صحبت با همراه خود داري كنيد.
همراهت جواب نميداد.
همراهش خرابه.
اين همراهت كه هيچوقت در دسترس نيست!
همراهم رو همراهم نياوردم.
چه همراه خوشگلي !
اينقدر با همراهت ور نرو
همراهتو يه روز به من قرض ميدي؟ قول ميدم سالم برش گردونم
...
يكي هم رو كمربندش يه تيكه كاغذ زده بود نوشته بود به زودي در اين محل همراه نصب ميشود.
بعضي ازاين آگهي هاي بازرگاني خيلي پر معنا هستند. مثلا امروز در صفحه اول روزنامه حيات نو- نماينده فروش محصولات شركت معروف OMRON سازنده تجهيزات پزشكي - دستگاه كنترل فشار خون ديجيتالي را با اين جمله تبليغ ميكرد. روز پدر مبارك.
كه ترجمه اش به زبان خودماني اينست :
پدر مرديست كه حتما دچار بيماري فشار خون است يا به زودي دچار آن خواهد شد.بنابر اين احتياج دارد هر روز فشار خونش را اندازه گيري كند.
براي اينكه مجبور نشود هر روز با گذشتن از خيابانهاي پر دود و ترافيك به كلينيك مراجعه كند و با انواع و اقسام آدم ها سر و كله بزند و حرص بخورد تا يك نفر با كلي منت و غرولند پيدا شود و با قيافه اي بد اخم به وسيله دستكاه فشار خوني كه از عهد جالينوس حكيم باقيمانده و اصلا دقيق نيست فشار خونش را بگيرد - بشتابيد و در روز پدر براي او بهترين هديه كه همانا دستگاه كنترل فشار خون است را بخريد.!!اگر نخريد...


سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

...و دوست من- مرد شرقی تو دیگر چرا؟ قاصدک برایت گل یخ آورده . من دستی گرم و مردانه پیش می آورم تا دستت را بفشارم و بگویم در این دنیای مجازی جای خالیت سبز باد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

در اين گير و دار بحث صمد بهرنگي در وبلاگ جدا افتاده لينكي ديدم از ترجمه انگليسي داستانهاي صمد.
نسل جوان ما با تاريخ دور و نزديك و هويت خود بيگانه است .
بيست و چند ساله هاي ما زال و رودابه و رستم و اسفنديار را به سختي ميشناسند . نام يعقوب ليث و طاهر ذواليمين به گوششان نخورده. با مازيار و بابك بيگانه اند.نام رييس علي دلواري برايش هيچ معنايي ندارد. نام هاي ستارخان و باقرخان و رازي و ناصرخسرو تنها برايشان تداعي كننده مكانهايي در تهران است. سالهاست ديگر زندگي نمونه هاي فداكاري و گذشت و تلاش جايي در كتابهاي درسي ندارند يا اگر هم دارند- كمرنگند. مدتهاست زرنگي مترادف پايمال كردن حق ديگران است . و تلاش مثبت هم لابد نشانه ناداني !
نام آناني كه نامشان نشانه مردانگي – گذشت - اراده و پويايي بود از ياد ميروند و خلا باقي مانده در ذهن جوان را هاليوود هميشه پيروز با تكيه بر فن آوري و دانش روز پر ميكند .
عاشق ترين – تواناترين - زيباترين – قويترين - و خلاصه هرچه برترين هست همه روي پرده هاي سينماي هاليوودي نقش ميبندد تا همه ملل دنيا بدانند كه مقهورند. تا داستان تايتانيك در افغانستان طالبان زده سال 2000با آنهمه محدوديت ها هم بر سر زبانها بيافتد . تا همه دنيا بدانند سرباز رايان چگونه نجات يافت . و چند نفر جانشان را بر سر اين عمليات نجات گذاشتند. تا همه يقين كنند كه غول امريكا حتي در برابر نيرو هاي فرابشري فرازميني هم شكست ناپذير است .تا كودك عرب افسانه ملي خودش را در قالب كارتون علي بابا بيند. تا كودك ايراني رابين هود را بشناسد و نداند سمك عيار كيست.تا كودك روس سرنوشت دختر آخرين تزار روس را از زبان راوي امريكايي بشنود تا...
در غرب هر نشانه اي از هويت پاس داشته ميشود .حتي اگر ابزاري باشد كه روزگاري با آن پيچ هاي Tower Bridge لندن را محكم كرده اند . نه به عنوان يك يادگاري . كه به عنوان سندي از كوشش تلاش مردماني كه زماني زيسته اند . هويت حاصل كار و زحمت نسل هاست .هويت موفقيت انسانهاست در برابر مصايب و مشكلات و به انجام رساندن طرح هاي بزرگ.اگر زبان يك ملت را جزيي از هويت آن ملت بدانيم و آن را ارج بنهيم در حقيقت تلاش آن ملت را در ساختن و پروراندن و حفظ زبانشان بزرگ داشته ايم.
مللي كه گذشتگانش نشان بيشتري از سعي و تلاش مثبت دارند امروز هويتشان را با ابزاري كه همان سعي و تلاش صاحبان علم و انديشه برايشان فراهم آورده اند به رخ سايرين ميكشند . و آناني كه امروز در خوابند حتي نميدانند گذشتگانشان در چه راهي قدم زده اند . آنان با دهان باز و چشماني گرد تنها نظاره گرند. و درمقابل عظمت گروه اول آنقدر مبهوتند كه يا خود را نيز نفي ميكنند يا به صورت افراطي منكر گروه اول ميشوند .



شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

به بهانه يادداشت 6 سپتامبر دوست خوبم علي شوريده.
سرخي لبو شيريني هلو
آشنايي من با نوشته هاي صمد بهرنگي بر ميگردد به سالهاي ابندايي دبستان. آنروز ها اولدوز را شناختم و عروسكش را. با ذهن بچه گانه خودم كتابهاي صمد را كه آن روزها در گنجه ها پنهان بود با عروسك اولدوز مقايسه ميكردم . سال 58 در دوره كوتاهي كه بسياري كتابهاي ممنوع اجازه نشر گرفتند . من سالهاي پاياني دبستان را ميگذراندم . در آن سالها نشر روزبهان بيشتر كتابهاي معروف صمد را منتشر كرد. در آن زمان تاري وردي - پسرك لبوفروش - را شناختم و خواهرش را كه در كارگاه قالي بافي كار ميكرد. لطيف را كه همراه پدرش براي كار به تهران آمده بود و شبها كنار خيابان روي چرخ طوافي پدرش ميخوايبد. افسانه آه و تلخون را خواندم . به آدي و بودي خنديدم و براي يك هلو هزار هلو گريستم. با كچل كفتر باز به روي بام رفتم و افسانه هاي آذربايجان را در زيرزمين خنك خانه مان خواندم .
صمد گفته بود " من كتابهايم را براي بچه هايي نمينويسم كه با اتومبيل شخصي به مدرسه ميروند " و من از اينكه پدرم پيش ازرفتن به محل تدريسش من و خواهرم را با اتومبيل ازانقيمتش به دبستان ميرساند احساس گناه ميكردم . فكر ميكردم روح صمد از دستم نا آرام است. چند سالي طول كشيد تا فهميدم منظور صمد چيست . او كدام كودكان را ميگويد و فاصله من با آنان چقدر است . آنروز ها چپ و راست بودن او برايم اهميت نداشت . كلاه پشمي اش -سبيلش وعينك و لحجه اش هم . من با كودكان داستانهايش زندگي ميكردم . دنياي آنها را در بعد از ظهر هاي گرم تابستان سياحت ميكردم .طعم هلويش را هر بار كه به هلويي گاز ميزدم زير دندان حس ميكردم . و امروز ميبينم كه بعد از گذشت اينهمه سال با شنيدن نامش نه لنگي پايش كه شيوايي كلامش نه يكدنگي اش كه عزمش و نه شنا بلد نبودنش كه معلم بودنش به يادم مي آيد.
هنوز هم سرخي لبو شيريني هلو و... ياد آور خاطره خواندن نوشته هاي اوست در بعد از ظهر هاي گرم تابستان هاي كودكي .

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

به اين لينك سري بزنيد و بيوريتم خودتان را ببينيد. تا چه حد به واقعيت وجودي خودتان نزديك است؟

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱


...
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد.
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست.
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت بيرون برود.
و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود – دست ما در پي چيزي ميگشت.
و بدانيم اگر نور نبود- منطق زنده پرواز دگرگون ميشد.
...
سهراب سپهري

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

امروز ساعت 10 براي انجام كاري از شركت خارج شدم . به پاركينگ روباز شركت رفتم و اتومبيل را روشن كردم. صداي گوگوش از پخش ماشين شنيده ميشد . در ميان خواندن گوگوش صداي لطيف و عجيب ديگري به گوشم ميرسيد. اتومبيل را خاموش كردم با دقت گوش دادم .صداي چهچهه يك پرنده بود با تعجب اطراف را نگاه كردم در اين پاركينگ بي آب و علف كه تفاوتش با كوير لوت فقط وجود انبوه ماشين هاي لم داده زير آفتاب است انتظار چنين صدايي را نداشتم . با اندكي دقت روي ديوار پاركينگ يك جفت شانه به سر ديدم. به فاصله چند متر از هم نشسته بودند . پرنده نر مشغول خواندن براي ماده بود. پرنده ماده هم هر از گاهي پاسخي با ناز و ادا به سينه دراني جناب شانه به سر نر ميداد. منظره مغازله اين دو پرنده براي من از طبيعت جدا مانده آنهم در اين مكان كه به غير از ماشين چيزي به چشم نميخورد زير آفتاب داغ شهريور ماه – بسيار صحنه ديدني بود. اندكي صبر كردم به صدايشان گوش دادم و خوب تماشايشان كردم . امان از اين زمان كه مدام ما را هل ميدهد به جلو. به ساعتم نگاه كردم بيش از فرصت نداشتم . دنده يك و ...چند لحظه بعد در فضاي ذهن خودم مشغول پرواز بودم كه اين دو چگونه و از كجا سر از پاركينگ شركت ما در آورده اند؟

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب به دعوت دوستي به اتفاق براي ديدن كنسرت شهرام ناظري به سالن ميلاد رفتيم.
با توجه به اطلاعات اندك من در زمينه موسيقي به خود اجازه اظهار نظر تكنيكي نميدهم ولي همراهي صداي قوي شهرام ناظري با سازهاي كلاسيك تركيب جالب خوشايندي بود . برنامه در مجموع خوب اجرا شد با استقبال و تشويق حضار هم مواجه شد. امكانات سالن نيز مناسب بود. ولي در حاشيه برنامه مواردي از رفتار حضار به نظرم رسيد كه همان ديشب تصميم به يادداشتشان گرفتم.
برنامه مثل اكثر موارد مشابه با نيم ساعت تاخير شروع شد و با وجود اين تا نيم ساعت بعد از شروع برنامه هم جاماندگان وارد سالن ميشدند و اين كار آرامش و نظم سالن را بر هم ميزد.
تعدادي كنسرت رو هاي حرفه اي هم با يك بغل توشه راه! شامل چيپس و پفك و ساير خوردني هاي پر سر و صدا در صندلي هاي اطراف نشسته بودند تا انواع و اقسام افكت هاي صوتي را ايجاد كنند. نكته جالب توجه عرضه همين محصولات ضدفرهنگي! در بوفه سالن بود. البته در بوفه سالن ساندويچ هاي كوچك ( به قول دوست عزيز آيكون ساندويچ ) كالباس هم عرضه ميشد كه بوي شامه نوازش فضاي اطراف را پر كرده بود.
يك دختر و پسر جوان خيلي رومانتيك/اروتيك دست در گريبان و سينه چاك در صندلي جلوي ما - يك زوج ميانسال با پسر بچه 4 يا 5 ساله پشت سرما و يك زوج جاافتاده در سمت راست ما نشسته بودند.
برنامه شروع شد و دل دادم به موزيك. ذهنم داشت آرام آرام پذيراي نوازش موسيقي ميشد كه پسر بچه پشت من شروع كرد به سرفه .آنچنان از ته دل سرفه ميكرد كه فكر كردم الان خفه ميشود. پدرش هم انگار تازه يادش افتاده باشد چند سرفه عمل نكرده در ته گلو دارد شروع كرد به همراهي پسر تا نگويند كه پسر كو ندارد نشان از پدر! در همين حين بوي تيز كالباس شامه ام را مي آزرد و صداي جويدن چيپس و پفك هم نقش پركاشن را بازي ميكرد.تا اينجا حواس بوياي و شنوايي ام دچار پارازيت شده بود.مانده بود حس بينايي .
در تاريكي سالن متوجه حركات غير عادي دختر و پسر جوان شدم.فضوليم گل نكرده بود ولي وول خوردنهاي دو نفر آنهم در چنين مكاني نظرم را جلب كرد. با خود گفتم خوب اينهم از حس بينايي .تقريبا تمام تمركزم از بين رفت. پسر بچه پشتي هم بعد از آنهمه سرفه انگار حوصله اش سر رفته بود و مدام از پدر و مادرش سوال ميكرد . آنها هم با جوابهاي نميدانم و بشين بچه و بعدا ميگم و… بچه را بيشتر جري ميكردند.
خلاصه قسمت اول برنامه تمام شد و بعد از آنتراكت قسمت دوم شروع شد.
اينبار ذخيره چيپس و پفك اطرافيان به اتمام رسيده بود دختر و پسر هم كمي ( فقط كمي ) آرامتر شده بودند. پسر بچه پشت سري هم انگار خسته شده بود و صدا نميكرد.در صندلي فرو رفتم و به سن خيره شدم. ناگهان مردي كه لباسش نه شبيه نوازندگان بود و نه شبيه آقايان گروه كر در گوشه سن ظاهر شد . و پس از اندكي مكث با خونسردي از كنار پيانو گذشت و از پله هاي سن پايين آمد و سر جايش در رديف دوم نشست. ظاهرا ايشان براي ورود به سالن بجاي درب تماشاچيان از درب نوازندگان وارد شده بود و پس از اينكه خود را روي سن يافته بود به جاي عقب گرد با اعتماد به نفس كامل مسيرش را ادامه داده بود.
ديگر نميتوانستم با برنامه ارتباط برقرار كنم به شدت خوابم گرفته بود . شايد هم چند دقيقه اي خوابيدم. از طرف راستم صداي عجيب و غريبي به گوشم رسيد . آقاي سمت راست من مشغول همخواني با شهرام ناظري بود و بقول معروف حسابي حس گرفته بود.خلاصه ايشان تا نفس داشت همراهي كرد و بعد هم كه اختتام برنامه و كف زدن حضار.
دوستم گفت برنامه هاي اينچنيني مصداق دوفيلم با يك بليت است.
خنديدم و با خود گفتم يك كنسرت و چند فيلم با يك بليت.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

عرض كنم چند نفر آدم(؟) باذوق و با حال يك مجله راه انداختن به اسم قهوه ترك! من كه قهوه خور حرفه اي نيستم ولي اين قهوه ترك خيلي بامزه است.ميتونين خودتون برين امتحان كنيد.

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

وقتي با داشتن دعوتنامه معتبر و بليت و معرفينامه از شركت و سابقه چندين ويزاي معتبر شينگن و غير شينگن و ... به سفارت يك كشور اروپايي مراجعه كنيد تا براي حضور در يك جلسه مهم شغلي ويزا بگيريد گذرنامه تان را به همراه نامه اي پس بدهند به مضمون : متاسفانه صدور ويزاي شما مقدور نميباشد.طبق قوانين فلان و بهمان سفارت ... خود را ملزم به اداي توضيح نميداند . لطفا سعي كنيد تفاهم داشته باشيد.( اين جمله آخرش كه ديگر محشر بود! ) يادتان مي افتد كه در كجاي اين شب تيره آويخه ايد لباس كهنه خود را !

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱

بعضي آدمهاي اينجا وجود يا عدم وجود علاقشون به آدمهاي ديگه رو با قرار دادن يا حذف لينك وبلاگ آنها و ميزان دوستي شون را با ترتيب لينك كنار صفحه وبلاگشون نشون ميدن .
.

چهار سال پيش در چنين روزي...

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

ت .

چيزي را به اجبار گرفته بودم . بازگرداندم . شايد در اين ميان تنها من بدانم كه گرفتن و پس ندادن دوست داشتني ها چه ظلمي است .
فقط من مي دانم .
اين خدا حافظي نه غمزه اي وبلاگي بود ، نه تجاوزي ظالمانه.... تنها يك رخداد بود كه به زمان چپانده شد .
همين .

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

يادداشت جمعه 23 اگوست آيدا مرا به ياد اين داستان انداخت .
كلاه شاپو
روزگاري در روستايي دختر زيبايي زندگي ميكرد كه عقل و هوش از سر تمام جوانان ده برده بود . همه مردان جوان ده آرزوي وصالش را داشتند و او نيز ازين موقعيت خود مست غرور بود و عملا به هيچ پيشنهادي جواب مثبت نميداد.
روزي يكي از جوانهاي تنومند و برومند ده عزمش را جزم كرد تا هر طور شده دل سنگ دخترك را نرم كند . براي همين با لطايف الحيل فرصتي فراهم آورد كه بتواند با دختر دور از نظر اغيار سخن دلش را بگويد . دختر پس از شنيدن حرفهاي محبت آميز مرد جوان نگاهي خريدارانه به سراپاي پسر انداخت و گفت :" تو جوان خوب و برازنده اي هستي . ولي كلاهي كه بر سر داري خيلي بي ريخت و بد قواره است. اگر طالب ازدواج با من هستي بايد از آن كلاه هايي كه دو مرد تاجر شهري كه براي خريد فرش به ده مي آيند بخري و بر سر بگذاري ."
اشاره دختر به كلاه شاپو بود كه در آن زمان تنها مردان متمول شهري بر سر ميگذاشتند. در روستا مردم حتي اسم آنرا هم نميدانستند . مرد جوان پرسيد :" قول ميدهي كه اگر كلاه را بر سر من ديدي همسريم را بپذيري؟" دختر با ناز گفت:" قول ميدهم" و لبخندي نمكين تحويل مرد داد.
مرد كه اندك هوش باقيمانده اش هم تحت تاثير قول دخترك و لبخند زيباي او از سرش پريده بود همانروز بقچه اش را بست و به سوي شهر روان شد.
در شهر پرسان پرسان سراغ محلي را گرفت كه در آن بتواند كلاه شاپو بخرد و وقتي در پشت ويترين مغازه چشمش به كلاه افتاد خود را در يك قدمي وصال يار تصور كرد.ولي وقتي وارد مغازه شد و از فروشنده قيمت را سوال كرد ناگهان تمام دنيا بر سرش خراب شد.قيمت كلاه 500 لير بود و تمام دارايي او به زحمت به 50 لير ميرسيد.
از مغازه بيرون آمد و كنار خيابان نشست. خستگي و گرسنگي از يك سو و نااميدي از سوي ديگر روح و جانش را مي آزردند. لقمه ناني خورد و فكر كرد . تصميم گرفت براي تهيه پول كار كند. پس از چند روز در به دري و خيابان گردي در يك كارگاه ساختماني شروع به كار كرد . پس از 2 ماه كار پر مشقت و گرسنگي كشيدن و تحمل انواع خفت و خواري ها 500 لير جمع كرد و به سوي مغازه رفت تا كلاه را بخرد . فروشنده كلاه را با احتياط از ويترين خارج كرد و به دست مرد داد. و مرد 500 لير شمرد و پرداخت كرد. فروشنده با اخم گفت" آقا 900 لير ."
مرد با تعجب گفت:" ولي 2 ماه پيش كه 500 لير بود ". فروشنده گفت:" انگار از بازار خبر نداري؟ قيمتي كه تو ميگويي مال 2 ماه پيش بود".
مرد بي درنگ به سر كار خود بر گشت و دوباره مشغول به كار شد. 2 ماه ديگر كار كرد و پس انداز كرد ولي اينبار قيمت شده بود 1500 لير . وباز روز از نو و روزي از نو.
اين جريان جندين بار تكرار شد و بالاخره پس از يكسال مرد جوان با پرداخت 5000 لير كلاه را خريد و با اميد وصال زيبا ترين دختر ده به سوي ولايت به راه افتاد .
درين مدت جوان بروند خسته و آفتاب سوخته شده بود. در اثر كار زياد غذاي كم لاغر و شكسته شده بود . پشتش در اثر بار زياد خم شده بود . دستانش در تماس با آجر و آهك ترك ترك بودند . ولي چشمانش برق اميد داشت .
با افتخار كلاه را بر سر گذاشت و به سوي منزل دختر روان شد .در ذهنش دختر را در آغوش خود ميديد و در خيالش بوسه بر لبان دختر ميزد . ولي با ديدن منظره مقابل قهوه خانه ده خشكش زد. برق اميد از چشمانش رفت و جايش را به ترتيب به نااميدي خشم و نفرت داد.
تمام جوانان ده كلاه شاپو بر سر داشتند...

خلاصه نويسي شده از نوشته عزيز نسين نويسنده تواناي ترك

سلام
متاسفانه در نظر خواهي مطلب پنج شنبه شاهد مناقشه اي بودم كه آنرا دور از شان و منزلت وبلاگم يافتم. بنابراين لازم دانستم توضيحي دراين مورد بدهم .
يه جور ديگه تا كنون محل بحث هاي خاله زنكي و غيبت و ... نبوده است . با توجه به روحياتم و به احترام تعداد محدود خواننده هايي كه بسياري از آنها را از نزديك ميشناسم و دوستان بسيار خوب من هستند ( از جمله دوست عزيزم شرقي ) -سعي در پرهيز از درگير شدن بحث هاي آنچناني داشته ام و دارم .ديروز وقتي ديدم سيستم نظرخواهي وبلاگ من محل تصفيه حسابهاي شخصي و بگو مگوهاي خاله زنكي شده است تصميم گرفتم علي رغم ميلم و براي اولين بار دست به حذف نظرات بزنم . اتفاقا تمام ديروز را در منزل يكي از بستگان گذراندم و از كامپيوتر او براي اتصال به اينترنت استفاده كردم . بنا براين امكان حذف نظرات برايم مقدور نبود. در غير اينصورت همان موقع اينكار را ميكردم.به هر حال امروز آنچه به نظرم لازم بود انجام دادم . و اميدوارم ديگر شاهد چنين مواردي در اينجا نباشم.
تا بعد...

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

بدون شرح!
امروز صبح با زنگ تلفن رييسم از خواب بيدار شدم . چه بيداري خوش آيندي ! . ساعت 8:40 دقيقه من هنوز د رخواب ناز غوطه ور بودم.
خلاصه در عرض 20 دقيقه دوش گرفتم و لباس پوشيده و معطر و اصلاح كرده آماده رفتن بودم. از آنجاييكه براي كاري فوري احضار شده بودم يك تاكسي تلفني خبر كردم و 2 دقيقه بعد در مسير شركت بودم . راننده جواني بود 30 ساله تپل و خندان وآشنا چون مشتري دايمي آژانسشان هستم اكثر راننده هايشان را ميشناسم انها نيز مرا به نام ميشناسند . ازآن Crazy Driver ها كه پيكان را با پورشه اشتباه ميگيرند (‌شايد چون هر دو با حرف پ شروع ميشوند ).. به هر حال در اتوبان كرج با سرعت 140 كيلومتر ميراند . !! آنهم با يك پيكان كه موتورش داشت مثل سگ مجروح زوزه ميكشيد. به عوارضي كه رسيديم طبق معمول آدمهاي مشابه خودش با گردن گلفتي و قطع مسير ديگران به سرعت عوارضي را پشت سر گذاشت . در آنسوي عوارضي طبق معمول پنج شنبه ها اتومبيل هايي كه آماده رفتن به شمال يا شهر هاي اطراف بودند در كنار اتوبان ايستاده بودند و احتمالا منتظر رسيدن دوستان و آشنايان. اين منظره پنج شنبه ها حسرت مرا عجيب بر انگيخته ميكند.
رو به راننده گفتم " ببين روز پنج شنبه همه عازم گردش و تفريحن من بايد برم سر كار ."
راننده گفت " حسرت چيو ميخوري آقا مهندس. گور باباي كار و ... همين الان گازشو ميگيرم ميريم با هم شمال عرقم تو ماشين دارم جون شما اعلاست . به مرزن آباد كه رسيديم ميزنيم كنار جاده . دو پيك ميزنيم به سلامتي ميريم تا چالوس . كليد ويلاي بابام هم ايناهاش (‌اشاره به دسته كليد داخل داشبورد) يه كبابي ميزنيم غروب بر ميگرديم تهرون . تصور رانندگي اين مرد در جاده چالوس آنهم پس از نوشيدن عرق سگي از مقابل چشمانم گذشت و گفتم . ( قربانت آقا ... خيلي ممنون ولي من امروز هزار تا كارو زندگي دارم نميشه كه همينطوري بي برنامه )
گفت (برنامه مرنامه رو بي خيال . اصل حالش به همينه كه سخت نگيري . هوس كردي بري يه جايي- بري! .من خودم مرامم اينه. يهو هوس ميكنم برم شمال . گازشو ميگيرم . جاده چالوسو عين كف دسم ميشناسم. ميدونم چه جوري برونم. دوساعتو نيمه جاده رو ميرم ) . درهمين حين به خروجي محل شركت نزديك ميشديم . خلاصه با كلي تشكر و عذر خواهي دعوتش را رد كردم . 9:25 مرا به درب شركت رساند . پولش را گرفت و خداحافظي كرد.
راست ميگفت . به خودش سخت نميگرفت . چهره شادش به اندازه كافي گويا بود .
تا بعد...
توهمات در پياده روي خيابان:
هروقت مادري پير و دختر جوانش را در كنار هم ميبينم تصويرعجيبي از گذر زمان در ذهنم نقش ميبندد . انگار ديروز و فردا را كنار هم ميبينم.
چهره مادر خسته از زندگي . چشمانش در حسرت جواني گذشته . چهره دختر گلي تازه شكفته پر از طراوت و چشمانش نگران ِ آينده.
مادر پير امروز دخترجوان ديروز . دخترجوان امروز مادرپير فردا .
توهمات داخل تاكسي :
چهار مسافر كه هيچ سابقه آشنايي با يكديگر را ندارند كاملا به تصادف در يك تاكسي مسيري يكسان را پيش ميگيرند. در مدت زمان حركت - صرف نظر از اينكه هر يك چه پيشينه اي داشته باشند به ضرورتِ مسير كلي زندگي در يك جزء سرنوشت يكديگر شريك ميشوند. اين جزء زندگي ميتواند يك تصادف مرگبار باشد كه تمام كل زندگي را در يك لحظه تحت الشعاع قراردهد.

توهمات داخل آسانسور:
كارگر نظافتچي با دقت مشغول پاك كردن آيينه آسانسور است . در جايي ديگر كسي دكمه آسانسور را ميفشارد . آسانسور حركت ميكند و به طبقه ديگر ميرود كار نظافتچي پايان يافته وقتي از آسانسور خارج ميشود خود را در طبقه اي ديگر ميابد. نه او در حركتش نقشي دارد و نه كسي كه آسانسور را به حركت وا داشته قصد جابجا كردن او را داشته . ولي در هر حال او اكنون در مختصاتي ديگر است . در دنيايي ديگر كاملا متفاوت .

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

توهمات پشت چراغ قرمز!
شيشه ها بالا. يك موزيك ملايم صداش گوشمو پر كرده .حالا هرچي ميخواين بوق بزنين .ديگه صداي بوقتون رو نميشنوم.حيف كه با چشم بسته نميتونم رانندگي كنم. اگه ميشد چشامم ميبستم كه قيافتون (اونهايي كه بوق ميزنن )رو نيبينم خيلي عالي ميشد.
شبوهي!!
(با صبوحي اشتباه نشه! از شباهت و اين حرفا مياد)
راحت ترين راه براي مواجه شدن به مشكلات اينست كه به آنها نگاه نكنيم . وقتي شما آنها را نبينيد آنها هم شمارا نميبينند.!!!
فرانچسكو ريلاكسيان.

به اين مكالمه تلفني توجه كنيد:

ح: الو …سام عليك احوالات ؟
الف: به به چاكر يم خوبي آقا؟ چه خبرا؟
ح: شما چه خبر ؟خوبي خوشي ؟خانوم بچه ها خوبن ؟
الف: اي ..خدا رو شكر تو چطوري كاروبارت خوبه؟
ح:قربونت بدك نيست .خوب خودت چطوري؟
الف : ايييي بدك نيسم… حالا اصل حالت چطوره؟
ح: اصل و فرعش با هم خوبه.آقا ما خيلي مخلصيم ها…
الف :اقا ما بيشتر. ما خيلي دوست داريم والاهه…
ح : خوب چه خبرا ؟
الف :خبري نيست قابل عرض… تو چه خبر ؟
ح:سلامتي امن و امان .
الف: خوب از خودت بگو ببينم اوضاع و احوالت چطوره؟
ح: والا اييي بدك نيست…خوب كه نيست ولي خب ديگه چه ميشه كرد زندگيه ديگه…اوضاع و احوال تو چطوره؟
الف : مام عين شما.
….
ح:خوب خوبي خوشي سرحالي؟
الف: بدك نيستم تو چي خوبي سرحالي؟
‍‍‍‍ح:بر و بچه هات خوبن خانوم خوبن؟سلام برسون
الف :خوبن سلام ميرسونن خانم بچه هاي شما خوبن
ح: اونهام خوبن
….
ديگه چه خبرا ؟
خبري نيست تو ديگه چه خبر؟


براتون آشنا نيست؟
معمولا در صد بسيار زيادي از زمان مكالمه هاي تلفني اطراف ما و خود ما را سوال جوابهاي مشابه مكالمه بالا تشكيل ميدهد. و گاه اين تعارفات و سوال جوابهاي تكراري موضوع اصلي مكالمه را تحت الشعاع خود قرار ميدهد.
پرسش چه خبر و ديگه چه خبر معمولا بسيار درمكالمات شنيده ميشود.
به نظر شما اين تكرار سوال از كجا نشات گرفته است ؟ چرا خود را مشتاق شنيدن خبر از زبان ديگران نشان ميدهيم ؟
آيا واقعا مشتاقيم يا تنها وانمود ميكنيم ؟

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱

در پاسخ به اين پرسش آيدا


● هوووم ...
می گم که ...
اگه گفتين جای کی خاليه ؟!
...

يه آقاهه :مگه جاي خالي هم پيدا ميشه ؟همه كه ايستاده سوار شدن.
يه آقاي ديگه :آقايون خانوما بيزحمت يه خورده جابجا شين آيدا يه نفر ديگه رو هم سوار كنه تو اتوبوس.
آيدا: مگه نميبينين اونجا چي نوشتم آويزون كردم ( و خودش شروع ميكنه به خوندن ) بعضي وقتها که همه تو اتوبوس به هم چسبيدن وقتي يکي پياده ميشه جا کمتر مي شه و اونايي که موندن جا نمي شن(و ادامه ميدهد)و طبق قوانين منطقي p=>q با q=>~p~ هم ارز ميشه .
يه خانومه :يعني چي اونوقت؟
آيدا: برا شما منطق ندونها بايد ترجمش كنم ...( با بي حوصلگي ادامه ميدهد) يعني اگه ميخوايين جا بيشتر بشه بايد يكي ديگه هم سوار شه. ( بعد به تابلوي ديگري نگاه ميكند كه رويش نوشته: با همه چهارشنبه بودنش بازم گذشت و پنجشنبه شد. با تو يا بدون تو، با من يا بدون من، هر روز می گذره . و آه ميكشه..)
...
چند ساعت بعد..
...
يه خانم وبلاگ نويس(با ناله):آيدا خانوم راه بي افت تورو خدا مرديم از گرما
يه آقاي وبلاگ نويس(با لحن نيش دار):آيدا خانوم سمت چپي پدال كلاجه.كلاج بگير بزن دنده يك بعد آرووم كلاج رو ول كن.خودش راه مي افته ( خنده حضار)

آيدا (با تمسخر): كوچولو من خودم پايه يك دارم ۲۷ ساله تو شاهراه هاي اطلاعاتي شوفري ميكنم تو ميخواي به من ياد بدي چطور Dial up كنم ؟؟من با دست چپ دنده عوض ميكنم .تازه بعضي وقتهام يهو ميزنم كنار خيابون ترمز دستي رو ميكشم و ماچ ماچ...چي فكر كردي؟ من Loreena McKennitt براش ميذارم نه اينكه ازين آهنگ جوادي ها مثه نسترن.
پچ پچ حضار : اين حرفها رو كه راننده خط انقلاب اكباتان هم ميگفت....
آيدا: (به روي خودش نمي آورد و براي اينكه موضوع رو عوض كند توي آينه به مردم نگاه ميكند و ميگويد)
اصلا حالا كه اينطور شد دندتون نرم تكون نميخورم از ايستگاه. همين جور سركار بمونين تو گرما.
يه آقاي ديگه:اي بابا آيدا خانوم اين جووني كرد نادوني كرد يه حرفي زد اين پسره هنوز ويندوزش نودو هشته سرعت مودمش هنوز خيلي پايينه .شما كه ماشاالله ويندوز xp دارين در زمينه Information Technology كمالات دارين به سرعت بالاي مودمتون ببخشين.

يه خانوم ديگه اصلا در رو بزن پياده شيم نخواستيم اين اتوبوس رو سوار شيم .مگه اتوبوس قحطه؟
آيدا:بله بله ! نفهميدم چي شد؟ چي شد؟؟ اون اتوبوس بيريخت بد رنگارو با اين اتوبوس سبز شيك من يكي ميكني؟؟ حيف اون دوتا چشم سبز آبي يه تا به تا كه با هزار جون كندن نقاشي كردم اون بالا.حيف اين همه نوشته هاي سبز كه به در و ديوارش آويزون كردو كه تو راه حوصلتون سر نره.لياقتتون همو بد رنگ بي ريختهاس .تقصير منه كه براتون تو اتوبوسم موزيك پخش ميكنم اونم چه موزيكي برا شما بي كلاسها.حيف حيف.
يه آقاي ديگه : حالا ما موزيك نخوايم بايد چيكار كنيم؟
آيدا: بابا اون دكمه Turn off رو فشار بده بي سواد!!
يه دختر وبلاگ نويس كوچولو(با لحني بچه گانه): آيدا جون Carpe Diem چيه؟؟ (‌با لحن سينما چيه از فيلم مغولها)
آيدا: ( با جيغ ) چند دفعه اين سوال رو جواب بدم....... هزار دفعه پرسيدين شفاهي گفتم دو هزار تا ايميل فرستادين جواب دادم تو چت روم ميپرسين با تلفن ميپرسين واي....مردم از دست شما. بي سواداي بي كلاس .حالا شما سواد ندارين به من چه. اسم به اين با كلاسي زحمت كشيدم پيدا كردم واسه اتوبوسم كه تو قوطيه هيچ عطاري پيدا نميشه . شيك با معني سانتي مانتال. تازه اصلشم لاتينيه .بازم ميگين معنيش چي ميشه؟ اصلا ديگه به سوالاتي ازين دست پاسخ داده نميشه.
دختر كوچولوهه با گريه: مگه من چي گفتم كه سرم داد ميزني..... اصلا خودم ميرم تو google پيداش ميكنم .ديگه هم بات حرف نميزنم
اون آقا اوليه: راه مي افتي يا بگم بچه ها بيان هول بدن اتوبوسو؟
آيدا: ( با لحني تحقير آميز)جوجه مگه نميدوني من سه تا ستاره ميزنم بالاي ماشينم 500 نفر دورم جمع ميشن يه سرفه ميكنم 800 نفر برام نظر ميدن و تجويز ميكنن. من لب تر كنم هكر ها ميريزن هاردتو شخم ميزنن توش برات درخت ويروس ميكارن. ( و پس از اندكي مكث) خلاصه گفتم كه بقيه حساب كارشونو بكنن. ( با خونسردي يك مشت تيله رنگي از جيبش در مياره شروع ميكنه به بازي با اونها)
يه آقاي ديگه: ااا آيدا خانوم حالا كه وقت تيله بازي نيست‌؟؟ مردمو علاف كردي داري تيله بازي ميكني ؟
آيدا: اعصابمو ريختين به هم . راديات هم كه ندارم جوش بياره مجبورم با اين تيله ها بازي كنم آخلاقم بياد سر جاش. من اگه اين تيله هارو نداشتم از دست شما ديگه بايد سر ميذاشتم به يه جاي بي آب و اينترنت كه سابقا بش ميگفتن بيابون.
( در همين حال يه خانومي از تو كيفش يه ساندويج در مياره و سيب زمينيه سرخ كرده. .يه آقاي كه قيافه اش مرحوم ارشميدس را به ياد مي آورد فرياد زد) اوره كا اوره كا (يعني يافتم يافتم .مترجم لاتيني!).
(بعد كنار گوش خانمي كه سيب زميني سرخ كرده داشت چيزي ميگويد و بسته سيب زميني را ميگيرد و به سمت آيدا ميرود.با احترام در حاليكه سرش پايين است و بسته را دودستي در مقابلش گرفته ميگويد)
سركار دوشيزه محترمه مكرمه آيدا خانوم بنده وكيلم كه از سوي مسافرين محترم شركت مسافر بري Carpe Diem اين هديه ناقابل را جهت رفع كدورت تقديم حضور كنم.؟
(بعد از سه بار تكرار سوال آيدا از سر بي حوصلگي ميگويد.)
با اجازه بابام اينها و مامانم اينها...(‌در حاليكه انگار چيزي بي يادش آمده باشد حرفش را قطع ميكند و ساكت ميشود)
پچ پچ حضار به خصوص خانم ها : واه واه چرا بعله رو نميگه نكنه زير لفظي قابل نبوده...
آيدا : فكر كردين مجلس عقد و عروسيه دارين غيبت ميكنين؟؟( و ادامه ميدهد) بهله...(و در حاليكه سعي ميكند شعف غرور آميزش را پنهان كند). حالا چي هست؟
آقاي نواده ارشميدس: برگ سبزيست تحفه درويش .ران ملخيست در بارگاه سليمان.
آيدا: برگ سبز؟ هممممممم چون سبزه ميشه يه كاريش كرد. آخه من از سبزي خيلي خوشم مياد . بچه كه بودم سبزي خوردن زياد ميخوردم . هميشه ميرفتم سبزي فروشيه محلمون سبزي خوردن هارو تماشا ميكردم. چشامم كه ميبينين قهوه اي نيست اصلش سبزه ولي برا اينكه چشم نزنن لنز قهوه اي ميذارم. اتوبوسم هم ميبينين كه همه جاشو سبز كردم . تازه از ضد يخم خوشم مياد چون سبزه ولي حيف كه راديات نداره ماشينم توش ضديخ بيريزم.
چاي سبز هم ميگم برام از چين بيارن ازين چاي سياها دوس ندارم( مرد كه خسته شده بود حرف آيدا رو قطع كرد) پس با اجازتون بسته را باز ميكنم.
( آيدا كه چشمش به سيب زميني ها افتاد جبغ بنفشي كشيد و بسته را از دست مرد قاپيد .و به قلبش فشرد و فرياد زد:) دوستون دارم همتون رو دوست دارم مسافراي مهربون اين بهترين و زيبا ترين هديه اي بود كه گرفتم حتي از شكلاتي كه به اون دختره كنار خيابون هم دادم با ارزش تره ..(و شروع كرد با سر و صدا به سيب زميني خوردن).
چند دقيقه بعد....
(آيدا از تو كيفش شير پاك كن و پنبه آرايشي بر ميدارد و با نگاه كردن در آينه اتوبوس مشغول پاك كردن آرايش صورتش ميشود.).
يه خانومه: آيدا خانوم مگه نميخواي راه بيفتي؟ الان كه شب و موقع خواب نيست كه آرايشتو پاك ميكني؟
(آيدا به يك تيكه كاغذ سبز كه رويش با خطي شكسته و ناخوانا مطلبي نوشته بود اشاره ميكند روي كاغذ نوشته بود ... احساس می کنی يه قشر ضخيم رو داری پاک می کنی ... يه قشر ضخيم از دود و کِرِم و نگاه ... پنبه رو که نگاه می کنی ، سياه شده ... سياه از خط چشم و دود ماشين و نگاه هايی که سراسر روز روی صورتت سنگينی کرده ...:) .
پچ و پچ حضار...
(آيدا كه انگار فكر بكري به سرش زده يك گالن 4 ليتري شير پاك كن را از زير صندليش بر ميدارد و با يك حركت از سر تا پايش را پاك ميكند و در يك چشم بر هم زدن ناپديد ميشود.
از آيدا تنها يك لنگه كفش مردونه شماره 44 باقي مانده با يك مشت تيله رنگي )
فيد اوت...
صداي همهمه ...
صداي زنگ تلفن مبايل...
فيد اين
صداي آيدا ...ااا آبي تويي ؟ چه به موقع زنگ زدي بيدارم كردي .داشتم خواب ناجور ميديدم.خيلي ترسناك بود.
آبي: صد دفعه گفتم تا ساعت 3 و 4 صبح نشين هي تو چت روم با اين خل و چلهاي وبلاگ نويس حرف بي ربط بزن .همين كارا رو ميكني كه خواب بد مي بيني ديگه.
آيدا: بس كن حالا راستي ساعت چنده؟
آبي:11
ايدا: امروز سه شنبه است؟
آبي : نه چهارشنبه است چطور مگه؟
آيدا:(جيغ ماوراي بنفش )نه..... لعنت به اين چهارشنبه ها كه روز بد شانسيه من هستن. ساعت نه امروز يه جلسه قرار داد داشتم با اين چش بادوميا. تموم شد از دستمون رفت . اينهمه زور زديم تو مناقصه برنده بشيم به همين سادگي مشتري از چنگمون پريد.
( موزيك بر باد رفته و تصوير رت باتلر در حاليكه در مه غليظ گم ميشود .)
صداي اسكارلت : به جهنم . برو به درك اينقدر مرد خوشتيپ تر و بهتر از تو هست كه حد نداره .هزارتا. منم كه ميدونم چطور خامشون كنم مگه نديدي . تازه اشلي جونم يكيشونه . حالا درسته كه قيافش يه خورده پپه است ولي خوب مرد كه هست. ميرم زنش ميشم. هر وقتم ديدم داره روش زياد ميشه با يه تيپا ميندازمش بيرون...
برفك ..صداي پارازيت ...
كات.

مجازات

سنگين ترين مجازاتي كه خدايان يونان باستان ميتوانستند براي " سيسيفوس" در نظر بگيرند اين بود كه او كار بيهوده اي را هميشه انجام دهد .
سيسيفوس محكوم شده بود تا ابد تخته سنگي را از يك سراشيبي تند بالا ببرد . مدتها گذشت و سيسيفوس در تمام اين مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سراشيبي بود تا اينكه به بالاي سراشيبي رسيد و تخته سنگ از آنجا سقوط كرد و به پايين دره افتاد.اما خدايان فراموش كرده بودند كه سنگ بر اثر مرور زمان از بين ميرود . در صدسال اول لبه هاي تيزي كه دستهاي سيسفوس را بريده و آنها را زخمي كرده بودند صاف شدند.
در پانصد سال بعدي پستي و بلنديهاي سنگ به قدري صيقلي شدند كه سيسفوس تخته سنگ را ميچرخاند و بالا ميبرد . و در هزار سال بعد تخته سنگ كوچك و كوچك تر و سراشيبي هموار و هموار تر شد و...
اين روزها سيسفوس تك سنگي را كه از صخره برجاي مانده به همراه قرصهاي مسكن و كارتهاي اعتباري اش در كيفي ميگذارد. صبح سوار آسانسور شده در طبقه بيست و هشتم ساختمان دفترش كه در مكان مجازاتش قرار دارد پياده ميشود و بعد از ظهر ها دوباره به پايين بر ميگردد.
نويسنده : استفان لاكر
ترجمه :اسدالله امرايي
بر گرفته از همشهري امروز28 مرداد 81
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟؟

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

سلام
من اصولا از وارد شدن در بحران هاي وبلاگي پرهيز ميكنم چون ميدانم خيلي وقتها ره به تركستان ميبرد ولي اين نوشته بهار در صندوقخونه باعث شد اينبار برخلاف روال خودم عمل كنم .خواستم در نظرخواهي اش بنويسم كه چون طولاني شد در اينجا قرارش ميدهم.

آزادي يا بي نظمي؟

مشكل به نظر من از آنجا ناشي ميشود كه ما ايرانيها كلاسه كردن اموررا نياموخته ايم . شنيده ايم كه هرسخن جايي و هر نكته مكاني دارد ولي مثلا خط سبقت اتوبان را با خط كندرو و خط كند روي اتوبان را با محل سبقت گرفتن اشتباه ميگيريم. در هم ريخته گي امور را نبايد با آزادي اشتباه گرفت . ادب نزاكت و تربيت حكم ميكند پيش از شروع صحبت شان مجلس را ارزيابي كنيم. در مجموع با سخن سلطان بانو موافقم . به اين صورت كه هركس در وبلاگ شخصي اش هرچه ميخواهد بنويسد . ولي حساب وبلاگ عمومي جداست. مثل يك مكان عمومي است كه بايد در عين احترام به آزادي بيان - با محترم شمردن ديگران به خود احترام بگذاريم.ولي بيشتر ما به خاطر محدوديت هاي بسياري از كودكي در اثر فرهنگ و سنت جامعه كما بيش متحمل شده ايم– مترصد يافتن كوچكترين فرصتي براي رهايي از بند هاي ذهنمان هستيم . درست مثل راننده اي كه پس از درگيري در يك راهبندان طولاني خود را در خيابان خلوتي ميبيند و بي پروا پدال گاز را تا انتها ميفشارد.اين استفاده ازآزادي محدود گاه بر در و ديوار توالت هاي مدرسه با نوشته هاي و نقاشي هاي پورنو گرافيك و فحش هاي ركيك و شعار هاي سياسي متبلور ميشد.
بازهم ميگويم آزادي با گم گشتگي و بي نظمي نبايد اشتباه گرفته شود.
در انگلستان سكس شاپ ها حق داشتن ويترين ندارند ويا نوجواناني كه به سن قانوني نرسيده اند اجازه ورود به بار را ندارند. آيا ميتوانيم بگوييم اين قانون محدود كننده آزاديست؟ يا الزاميست در راستاي نظم بخشيدن به امور جامعه . بيشتر آزادي هاي ما در ايران با بي نظمي قرين ميشوند. چون بسيار جزيي و گاه كوتاه مدت هستند.و بسياري از ما به همان علت كه گفتم ظرفيت پذيرش آنرا نداريم. هيجان زده و احساساتي به ميان فضايي كه در آن بويي از آزادي شنيده ايم خيز برميداريم و و به ميان آن مي پريم و معلق ميمانيم . متاسفانه در برخي توشته هاي دوستان شاهديم كه آزادي با چهارچوب هاي آنارشيسم و بي نظمي تعريف ميشود . ونويسندگان در مقابل اعتراض ديگران به جاي جواب منطقي باز به متشنج كردن جو و عمل احساساتي و سخنان تند دست مي يازند. هيچ تصميم درستي بر پايه احساسات و تعصب و بحران ذهني گرفته نميشود. و نكته آخر اينكه نظر شخصي افراد غير متخصص در مورد موضوعات پيچيده سياسي و اجتماعي ارزش و منزلت آنرا ندارد كه دست آويز ايجاد بحران براي ديگران باشد.
تا بعد...


پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

test
تركيب Desert Rose با سبزي جنگل عباس آباد نمونه ايست از تاثير شگرف تضاد ها

Sting از كوير فرياد ميزند و تو در ميان جنگل ميراني!
او از روياي باران ميگويد و تو روي شيشه اتومبيلت باران را ميبيني .
از اسمان خالي از ميگويد و تو ابرهاي سپيد را ميبيني .
او از روياي باغ عدن ميگويد و تو در مسير باغ عدن ميراني…
………
و در گرماگرم لذتي كه سراسر وجودت را پر كرده ، سبز پوشي كه سبزي پوشش او هيچ سنخيتي با سبزي اطرافت ندارد تورا در كنار مسير ايست ميدهد و دهانت را ميبويد مبادا گفته باشي دوستت دارم. حس زيبايت يكباره به آخر ميرسد . پس از لختي - حركت از نو ولي ديگر ذهنت مشغول چيز ديگريست .مشغول يافتن پاسخ براي اينكه چرا عشق ممنوع است درين جغرافيا؟ و در پشت پيچ بعدي جنگل تمام شده است…
--------------------------------
پ.ن.
با تشكر از آيدا يراي پيداكردن فايل موزيك.


شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

به بهانه اين پرسش خانم گل:
چرا بعضي از مرداي دوست داشتني و قابل احترام از زنها فقط عشوه گري و تنشون رو ميخوان.
وقتي زنشون متفكر ميشه يا ميره توي مودهاي ديگه حوصله شون سر ميره و ميخوان زودتر زنه برگرده تو مود طنازي.بابا به خدا يه چيزي به اسم مغز تو كله جنس مونث هم كار گذاشته شده ها.
نوشته شده در ساعت 10:07 AM توسط خانوم گل


من فكر ميكنم خيلي از اين رفتار ها منعكس كننده غرايزي است كه طبيعت براي بقاي نسل در وجود تمامي پستانداران نهاده است . طبيعت براي پستاندار ماده وظيفه بدنيا آوردن فرزند و شير دادن را قرار داده . و در جسم او عواملي را براي جلب نظر جنس نر ايجاد كرده . و پستاندار نر نيز به دنبال طبيعتش بايد براي تصاحب و دفاع از زيبا ترين و بهترين ماده بجنگد.ولي انسان به علت برخورداري از عقل - و داشتن فرهنگ - آنچه از رفتار طبيعي را كه مغاير با تمدن و ارزشهاي تعريف شده بشري يافته را كنار گذاشته است. و به جاي آن در چهارچوب آداب تعريف شده انساني با ديگران رفتار ميكند اما بقاياي خوي طبيعي در ذهنش پابرجاست. براي همين مواردي همچون مورد فوق را در رفتار هاي بين دوجنس مشاهده ميكنيم. در ديدگاه بسياري از زنان نيز مردي كه توانايي بيشتر در دفاع از او و بازوي نيرومند تر براي حمايت از او داشته باشد مقبول تر است.
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش
بازجويد روزگار وصل خويش
نظرشما چيست؟

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

گدايان سئول
گدايان شهر سئول با روشهاي بسيار شيك و مودبانه به فعاليت ميپردازند ظاهرشان هم اصلا كثيف و ژوليده و نامرتب نيست و از همه مهمتر به هيچ وجه مزاحم رهگذران نميشوند بلكه خيلي موقر و متين يك عدد بليت تهيه ميكنند و سوار مترو ميشوند بعد پخش صوت كوچكي را كه به همراه دارند روشن ميكنند صداي آرام و موقر با پس زمينه موزيك با زبان كره اي مشكلات شخصي ـ بيماري ـ ناتواني جسمي و… را همراه با جزييات به سمع مسافرين مترو ميرساند و در كمال احترام و ادب از آنها تقاضا ميكند در صورت تمايل آقا يا يا خانم فقير را در حل مشكلاتش ياري دهند .
برخي نيز كه نميخواهند با ايجاد صداي اضافي مزاحم آسايش ديگران شوند روي كارتهاي پرس شده متني را شامل همان موارد بالا تايپ كرده اند .و كارتها را در بين مسافرين پخش ميكنند . ( به افراد خارجي هم كارت نميدهند احتمالا از روي حيا و حجب) بعد پس از مدتي كارتها را جمع ميكنند و افرادي كه مايل به كمك باشند كارت را به همراه مبلغي پول به او برميگردانند.و كساني هم كه تمايل به كمك نداشته باشند فقط كارت را برميگردانند.
اين روشها را مقايسه كنيد با شگرد هاي كثيف و غير انساني گدايان وطني .
دوستي تعريف ميكرد در دوران دبيرستان در يك داروخانه كار ميكردم . يك زن گدا هر روز صبح اول وقت مي آمد و قرص خواب ميخريد و ميرفت . پس از تحقيق فهميدم محل كسبش در نزديكي داروخانه است و هر روز صبح قرص ها را به كودك بينواي همراهش ميدهد تا كنار پياده رو بخوابد و ترحم مردم را برانگيزد و كسب زن گدا را رونق بخشد . وقتي متوجه ماجرا شدم تصميم گرفتم پاي زن را از داروخانه كوتاه كنم .روز بعد به جاي قرص خواب ، قرص مُسهل كودكان به زن دادم و ميتوانيد حدس بزنيد چه اتفاقي افتاد…

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

كلي منتظر تعطيلات تابستاني شركت باشي و هواي رفتن شمال و كلاردشت زيبا تو سرت باشه ولي درست همين امروز كه روز آخر كار يهو ببيني يه جاي كار ميلنگه . ميدونستي كه مشكل وجود داره ميخواي بري شمال كه فراموشش كني ولي ميبيني نميشه . چون تو زندگي همه چي به همه چي ربط پيدا ميكنه .
.....
ولي به هر حال ميرم شمال ...دلم هواي خنك كلاردشت رو ميخواد و رنگ سبز ...رانندگي تو پيچهاي جاده چالوس و ...ماهي كباب و ..

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱

ميگويد :
وقتي شكم خالي و ذهن پر باشه خوابيدن مشكل ميشه !
ميگويم :
اگر جاي اين دو تا رو با هم عوض كني مشكل حل ميشه !

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱


واژگوني معاني!
نكته جالبي كه در حاشيه طرح عفاف به نظرم رسيد واژگوني معنايي واژه هاست !! يعني يك كلمه در ذهن تداعي كننده دو معني كاملا ضد و نقيض است .عفت به دو معناي پاكدامني و هرزه گي.
جالبتر اينكه ظاهرا اين پديده در زبان فارسي مسبوق به سابقه است . خود كلمه روسپي تغيير شكل يافته روسپيد است . و رو سپيد كنايه از آدم سربلند و با آبروست. البته برخي اعتقاد دارند كه در دوران پيش از اسلام اين زنان براي شناساندن خود به مشتريان صورت خود را سپيد ميكرده اند .قصد من در اينجا ريشه يابي واژه نيست دوستاني كه در ريشه يابي واژگان دستي دارند حتما اطلاعات جامع و كاملي در اين زمينه دارند . قصد من بيان تاثير اين پديده در ذهنيت آدمها و فرهنگ رفتاريست در اين حال تعداد صفاتي كه ميتوان با انها به قضاوت در مورد پديده هاي اطراف – آدمها- و حتي خود پرداخت – كاهش ميابد.
در نگرشي بدبينانه و اغراق آميز اين پرسش پيش مي آيد كه : با زباني كه در آن مفاهيم واژگونه شده باشند چگونه ميتوان درستي و نادرستي را از هم تميز داد؟
چطور ميشود نيكي را ستود و بدي را پست شمرد با زباني كه براي هردو معنا واژه اي مشترك دارد؟

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

به بهانه اين نظر دوست عزيزم علي شوريده .

-------------

روايت هاي مختلف!!
نسخه زيست محيطي : بخوريد و بياشاميد ولي اسراف نكنيد
نسخه انسان دوستانه : بخوريد و بياشاميد ولي به بقيه هم بدهيد .
نسخه نفي خشونت : بخوريد و بياشاميد ولي گاز نگيريد.
نسخه اقتدار گرايانه : فقط خودتون بخوريد و بياشاميد و كاري به كار گرسنه ها نداشته باشين.
نسخه رومانتيك : دونفري بخوريد و بياشاميد تكخوري خوب نيست.
نسخه خيلي رومانتيك: فقط خوردن و آشاميدن يار را تماشا كنيد.
نسخه فداكارانه :اول بدهيد همسايه گرسنه تان بخورد و بياشامد اگه چيزي باقيماند خودتان بخوريد.
نسخه كاسبكارانه: اول قيمتش را جويا شويد بعد بخوريد و بياشاميد.
نسخه بهداشتي: اول وزن كنيد و درصد چربي اش را بدانيد بعد بخوريد و بياشاميد.
نسخه امريكايي: بخوريد و بخوريد و بياشاميد اسراف هم بكنيد تا چرخ اقتصاد بچرخد.
نسخه ...



ديكته نا نوشته هرگز غلط ندارد.

نشسته ايم منتظر تا كسي كاري كند همين كه كار انجام شد ما شروع ميكنيم به ايراد گرفتن و بهانه جويي راحت ترين راه همين است . ديكته ننويسيم تا كسي غلط ديكته هايمان را نبيند . با رخوتي كه فضاي اطرافمان را پر كرده همخواني دارد . حرف بزنيم و خيال بافي كنيم و خوش باشيم . ميراثي كهن از نياكانمان كه شبهاي طولاني زمستان را با گپ زدن در پاي كرسي سر ميكردند . و اكنون ما در قرن 21 روزها و شبها را به جاي پاي كُرسي – پاي پي سي مشغول همانيم. ...



سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

گل بي رخ يار خوش نباشد بي باده بهار خوش نباشد

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

از Chris de burgh گفتم بي ياد ترانه زيباي Carry Me افتادم
پس با تو هستم
when you need a light in the lonely nights, Carry me like a fire in your heart



Chris de burghهم وبلاگ نويس است !! اين مطلب سكوت دريا را بخوانيد .

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

زن روشنفكر و مرد زندگي اش.

زن روشنفكر بيش از زن عامي از بي عدالتي تبعيض جنسي و پايمال شدن حقوقش باخبر است و هر روز و هر ساعت بيادش هست كه در اتمسفري مرد سالار نفس ميكشد .از ديدگاه او عامل ايجاد جو مردسالارانه همه مردان در گذشته اند و عامل تداوم آن همه مردان زنده كه در اطرافش ميزيند. او حتي وقتي دقيق به مرد زندگي اش مينگرد رفتار افكار و آراي او را زير ذره بين ميگذارد – علي رغم تمام عشق و علاقه موجود بينشان – به او نيز بدگمان ميشود . چرا كه مردش بر اساس قوانين مكتوب و نامكتوبِ جاري- از حقوقي برخوردار است كه زن نيست . و اين حقوق همچون اسلحه اي هميشه همراهش است . و حامل اسلحه هميشه ميتواند بالقوه خطرناك باشد حتي اگر اسلحه اش هيچگاه عمل نكند.
بدگماني و بدبيني ذهن او را هر لحظه بيشتر كدر ميكند و براي اثبات گمان خويش به گمانه زني ميپردازد. او هوشمند است و هوشمنديش را به ياري ميگيرد. مردش را د رمقابل شرايط غير عادي قرار ميدهد . شرايطي كه خلاف عادات و عرف جامعه است . و مرد كه لب به اعتراض ميگشايد ديگر بازي را باخته . و از سوي زن به اتهام مردسالار بودن همسان همه همجنسان زورگوي خويش ميشود . مرد با توجه به شرايط و روابط حاكم بر جامعه تنها خواهان عمل منطقي از سوي زن روشنفكر است .وقتي كه عدم توجه زن به شرايط پيرامون را ميبيند به مقابله ميپردازد و بدترين راه ممكن را پيش ميگيرد ومنطقش را فراموش ميكند .به هر حال چون حكمش پيشاپيش صادر شده و چون اسلحه اش را هميشه همراه دارد از نظر زن محكوم است و هرچه بيشتر دست و پا بزند بيشتر از ساحل آرامش دور ميشود . و سر آخر زن به اين نتيجه ميرسد كه براي گسستن بندي كه قوانين جامعه مردسالاربر دست و پايش بسته اند اولين قدم گسستن از مردش است كه به گمان او نماينده غول مردسالاري در حيطه زندگي خصوصي اوست .و بهترين دليل برايش همان واكنش مرد است در برابر شرايط غير عادي .

پي نوشت
نوشته فوق نظر كلي نيست ولي فكر ميكنم در موارد مشابه مصاديق زيادي دارد.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

براي اوني كه پشت پنجره است.

ديروز آسمون ابري بود باد هم مي اومد و گرد و خاك ميكرد . براي همين پنجره ام تمام مدت بسته بود . تو خودم بودم و به ابراي آسمون فكر ميكردم .به آسمون دريا كه الان پوشيده از ابره . وقتي كه اسمون دريا ابري ميشه دنبالش توفان مياد.
به قايق كوچك فكر كردم كه كنارآب روي ماسه ها منتظر مَد درياست .تا سوار موجها بشه و دلش را بزنه به دريا. و به دريا كه دوست داره قايق رو سوار موجهاش كنه و به گردش ببره و سالم برگردونه به ساحل. ولي ميدونه قايق كوچك طاقت موجهاي بلند رو نداره قايق كوچك درياي توفاني دوست نداره. آرامش ميخواد موج آروم ميخواد كه نوازشگر باشه . دريا اينارو خوب ميدونه براي همين نگاهش به آسمونه كه باز بشه ستاره ها دربيان .يك شب آرام درست موقعي كه مَد باشه . ازون شبهاي پر رمز و راز...

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

آبريزگاهِ تاريك!
دوستي تعريف ميكرد سال 64 كلاس دوم دبيرستان بوديم دبيري داشتيم بسيار سخت گير كه به هيچ وجه در ميان ساعت تدريس اجازه خروج از كلاس نميداد .يك روز كه از بخت بد با همين دبير كلاس داشتم از ابتداي شروع كلاس احساس كردم شديدا مثانه ام عذابم ميدهد . با توجه به آشنايي با اخلاق دبيرمان تا آخر ساعت سوزش و درد تحمل كردم و دم بر نياوردم .
در آن سالها سرويس هاي بهداشتي مدرسه ما وضع اسف باري داشتند . هركدام از توالت دخمه هاي تاريكي بودند كه هيچ پنجره و روزني نداشتند و لامپ هاي آن نيز به همت بچه ها معمولا شكسته بود و بنابراين حتي در سر ظهر هم كاملا تاريك بودند .
درب هاي آهني زنگ زده آنها هم هيچ چفت و بستي نداشتند . نتيجه اين بود كه بچه ها دور از چشم ناظم مدرسه فقط درب را با يك لگد باز ميكردند و از همان چهارچوب در به حالت ايستاده …
خلاصه زنگ خورد و من با سرعت هرچه تمام تر به سوي محل دستشويي ها در پشت ساختمان دويدم .چون ميدانستم در صورت تاخير مجبور خواهم شد در صف طولاني دستشويي از درد و سوزش به خود بپيچم . به نزديكي مقصد كه رسيدم در حال دو كمربندم را باز كردم و زيپ را هم پايين كشيدم تا زمان بيشتري تلف نشود . چون وضعيتم به حد بحران رسيده بود و احساس ميكردم هر آن ممكن است مثانه ام منفجرشود . به اولين درب كه رسيدم با يك لگد درب را باز كردم . كمربند و زيپ باز بود در چهار چوب در ايستادم و بي درنگ شروع كردم .
هنوز لذت آرامش رهايي از درد و سوزش مثانه را كاملا حس نكرده بودم كه فريادي مرا از جا پراند .
رامييييييييين نه!!!!!!!!!!!!!!
بيچاره دوستم زود تر از من آمده بود و با خيال راحت در همان توالت تاريك نشسته بود و من هم از همه جا بي خبر امان نداده بودم كه مرا از حضور خود مطلع كند!!
بقيه اش را خودتان ميتوانيد حدس بزنيد. كه چه بلايي سر دوست از همه جا بي خبرمان آمد. ولي به ياد آوري اين صحنه تا مدتها مايه شوخي و خنده ما بود .
دچار وبلاگ زدگي شده ايد تا حال؟ من شده ام.
گذشت زمان
روزي يكي از شاگردان تازه كار اينشتين از او ميپرسد :
استاد ميتوانيد نظريه نسبيت را به ساده تر ين صورت برايم بيان كنيد ؟
اينشتين پاسخ ميدهد:
در نظر بگيريد كه در محل قرار منتظر رسيدن معشوق زيبارويتان هستيد زمان بسيار به آهستگي ميگذرد انگار عقربه هاي ساعت نميخواهند هيچگاه به زمان قرار برسند و زمان مدام كش ميآيد.
حال تصور كنيد زمان وصال بالاخره سر ميرسد و آنگاه كه صنم زيباروي را در آغوش داريد عقربه هاي ساعت شروع ميكنند به دويدن به سرعت به دنبال هم و شبانه روزي به ثانيه اي ميگذرد .!!
...........
تفاوت احساس ما نسبت به گذشت زمان امريست كه بيشتر ما تجربه اش كرده ايم يكي از جنبه هاي بارز آن -احساس سرعت كم گذشت زمان در كودكي و تسريع آن با افزايش سن است . به ياد دارم در دوران دبستان چقدر منتظر رسيدن نوروز –روز شماري ميكرديم و روي تخته سياه هر روز عدد روزهاي باقيمانده سال را با گچ مينوشتيم ولي اكنون سال با چشم بر هم زدني مي آيد و ميروند . و نوروز ها به سرعت در رفت و آمدند.
چه عاملي در ما تغيير ميكند كه زمان را اينگونه متفاوت احساس ميكنيم؟ . اصولا واقعيت كدام است؟ زماني كه من اكنون حس ميكنم يا آنكه در 10 سالگي حس ميكردم؟ به نظر من هر دو واقعي هستند .واقعيت در درون ذهن ماست . به اين ترتيب تصور كنيد اگر روزي ميشد اين تفاوت احساس در گذشت زمان را تحت اختيار در آورد و بنا بر موقعيت و شرايط احساس گذشت زمان را كند يا تند كرد چقدر زندگي متفاوت بود .حس گذشت لحظات شيرين زندگي را طولاني و حس گذشت لحظات تلخ را به اختيار كوتاه ميكرديم .درست بر عكس آنچه كه هست . و اين يعني رام كردن زمان كه هميشه با انسان سر ناسازگاري دارد. البته اين متفاوت بودن لزوما مفهوم مثبت ندارد!
تا بعد...

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

از اينجا پنجرت اينطوري ديده ميشه .


خيلي زيباست .
انحصار طلبي كوچك كوچك كوچك
ساخنمان محل كار ما به تازگي عوض شده . رفتيم به يك سالن جديد با امكانات بهتر مثل ايركانديشن كف سراميك رنگ آميزي به رنگ سبز خوشرنگ و... و
دستگاه HOT & COLD WATER . كه ميتوانيد به كمكش هرلحظه با يكعدد تي بگ خودتون رو به چاي خوش طعم ميهمان كنيد . يا آب خنك بنوشيد.
ولي اين دستگاه نازنين يك دشمن خطرناك داره ! آبدارچي قسمت . براي اون اين رقيب تازه مثل خاري است در چشم . اين ماشين زبان بسته انحصار زمان نوشيدن چاي رو از آبدارچي گرفته و ضمنا با سرويس منظم و سريع و خدمت بي چشمداشتش حضور ايشان رو بسيار كمرنگ ميكند و عدم كارآيي و راندمان پايين ايشان را پر رنگ.
با اين خط و نشون هايي كه براي اين دستگاه كشيده فكر كنم همين روز ها يك بلايي به سرش بياورد و به قول معروف سرش را زير آب كند .