جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب به دعوت دوستي به اتفاق براي ديدن كنسرت شهرام ناظري به سالن ميلاد رفتيم.
با توجه به اطلاعات اندك من در زمينه موسيقي به خود اجازه اظهار نظر تكنيكي نميدهم ولي همراهي صداي قوي شهرام ناظري با سازهاي كلاسيك تركيب جالب خوشايندي بود . برنامه در مجموع خوب اجرا شد با استقبال و تشويق حضار هم مواجه شد. امكانات سالن نيز مناسب بود. ولي در حاشيه برنامه مواردي از رفتار حضار به نظرم رسيد كه همان ديشب تصميم به يادداشتشان گرفتم.
برنامه مثل اكثر موارد مشابه با نيم ساعت تاخير شروع شد و با وجود اين تا نيم ساعت بعد از شروع برنامه هم جاماندگان وارد سالن ميشدند و اين كار آرامش و نظم سالن را بر هم ميزد.
تعدادي كنسرت رو هاي حرفه اي هم با يك بغل توشه راه! شامل چيپس و پفك و ساير خوردني هاي پر سر و صدا در صندلي هاي اطراف نشسته بودند تا انواع و اقسام افكت هاي صوتي را ايجاد كنند. نكته جالب توجه عرضه همين محصولات ضدفرهنگي! در بوفه سالن بود. البته در بوفه سالن ساندويچ هاي كوچك ( به قول دوست عزيز آيكون ساندويچ ) كالباس هم عرضه ميشد كه بوي شامه نوازش فضاي اطراف را پر كرده بود.
يك دختر و پسر جوان خيلي رومانتيك/اروتيك دست در گريبان و سينه چاك در صندلي جلوي ما - يك زوج ميانسال با پسر بچه 4 يا 5 ساله پشت سرما و يك زوج جاافتاده در سمت راست ما نشسته بودند.
برنامه شروع شد و دل دادم به موزيك. ذهنم داشت آرام آرام پذيراي نوازش موسيقي ميشد كه پسر بچه پشت من شروع كرد به سرفه .آنچنان از ته دل سرفه ميكرد كه فكر كردم الان خفه ميشود. پدرش هم انگار تازه يادش افتاده باشد چند سرفه عمل نكرده در ته گلو دارد شروع كرد به همراهي پسر تا نگويند كه پسر كو ندارد نشان از پدر! در همين حين بوي تيز كالباس شامه ام را مي آزرد و صداي جويدن چيپس و پفك هم نقش پركاشن را بازي ميكرد.تا اينجا حواس بوياي و شنوايي ام دچار پارازيت شده بود.مانده بود حس بينايي .
در تاريكي سالن متوجه حركات غير عادي دختر و پسر جوان شدم.فضوليم گل نكرده بود ولي وول خوردنهاي دو نفر آنهم در چنين مكاني نظرم را جلب كرد. با خود گفتم خوب اينهم از حس بينايي .تقريبا تمام تمركزم از بين رفت. پسر بچه پشتي هم بعد از آنهمه سرفه انگار حوصله اش سر رفته بود و مدام از پدر و مادرش سوال ميكرد . آنها هم با جوابهاي نميدانم و بشين بچه و بعدا ميگم و… بچه را بيشتر جري ميكردند.
خلاصه قسمت اول برنامه تمام شد و بعد از آنتراكت قسمت دوم شروع شد.
اينبار ذخيره چيپس و پفك اطرافيان به اتمام رسيده بود دختر و پسر هم كمي ( فقط كمي ) آرامتر شده بودند. پسر بچه پشت سري هم انگار خسته شده بود و صدا نميكرد.در صندلي فرو رفتم و به سن خيره شدم. ناگهان مردي كه لباسش نه شبيه نوازندگان بود و نه شبيه آقايان گروه كر در گوشه سن ظاهر شد . و پس از اندكي مكث با خونسردي از كنار پيانو گذشت و از پله هاي سن پايين آمد و سر جايش در رديف دوم نشست. ظاهرا ايشان براي ورود به سالن بجاي درب تماشاچيان از درب نوازندگان وارد شده بود و پس از اينكه خود را روي سن يافته بود به جاي عقب گرد با اعتماد به نفس كامل مسيرش را ادامه داده بود.
ديگر نميتوانستم با برنامه ارتباط برقرار كنم به شدت خوابم گرفته بود . شايد هم چند دقيقه اي خوابيدم. از طرف راستم صداي عجيب و غريبي به گوشم رسيد . آقاي سمت راست من مشغول همخواني با شهرام ناظري بود و بقول معروف حسابي حس گرفته بود.خلاصه ايشان تا نفس داشت همراهي كرد و بعد هم كه اختتام برنامه و كف زدن حضار.
دوستم گفت برنامه هاي اينچنيني مصداق دوفيلم با يك بليت است.
خنديدم و با خود گفتم يك كنسرت و چند فيلم با يك بليت.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

عرض كنم چند نفر آدم(؟) باذوق و با حال يك مجله راه انداختن به اسم قهوه ترك! من كه قهوه خور حرفه اي نيستم ولي اين قهوه ترك خيلي بامزه است.ميتونين خودتون برين امتحان كنيد.

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

وقتي با داشتن دعوتنامه معتبر و بليت و معرفينامه از شركت و سابقه چندين ويزاي معتبر شينگن و غير شينگن و ... به سفارت يك كشور اروپايي مراجعه كنيد تا براي حضور در يك جلسه مهم شغلي ويزا بگيريد گذرنامه تان را به همراه نامه اي پس بدهند به مضمون : متاسفانه صدور ويزاي شما مقدور نميباشد.طبق قوانين فلان و بهمان سفارت ... خود را ملزم به اداي توضيح نميداند . لطفا سعي كنيد تفاهم داشته باشيد.( اين جمله آخرش كه ديگر محشر بود! ) يادتان مي افتد كه در كجاي اين شب تيره آويخه ايد لباس كهنه خود را !

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱

بعضي آدمهاي اينجا وجود يا عدم وجود علاقشون به آدمهاي ديگه رو با قرار دادن يا حذف لينك وبلاگ آنها و ميزان دوستي شون را با ترتيب لينك كنار صفحه وبلاگشون نشون ميدن .
.

چهار سال پيش در چنين روزي...

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

ت .

چيزي را به اجبار گرفته بودم . بازگرداندم . شايد در اين ميان تنها من بدانم كه گرفتن و پس ندادن دوست داشتني ها چه ظلمي است .
فقط من مي دانم .
اين خدا حافظي نه غمزه اي وبلاگي بود ، نه تجاوزي ظالمانه.... تنها يك رخداد بود كه به زمان چپانده شد .
همين .

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

يادداشت جمعه 23 اگوست آيدا مرا به ياد اين داستان انداخت .
كلاه شاپو
روزگاري در روستايي دختر زيبايي زندگي ميكرد كه عقل و هوش از سر تمام جوانان ده برده بود . همه مردان جوان ده آرزوي وصالش را داشتند و او نيز ازين موقعيت خود مست غرور بود و عملا به هيچ پيشنهادي جواب مثبت نميداد.
روزي يكي از جوانهاي تنومند و برومند ده عزمش را جزم كرد تا هر طور شده دل سنگ دخترك را نرم كند . براي همين با لطايف الحيل فرصتي فراهم آورد كه بتواند با دختر دور از نظر اغيار سخن دلش را بگويد . دختر پس از شنيدن حرفهاي محبت آميز مرد جوان نگاهي خريدارانه به سراپاي پسر انداخت و گفت :" تو جوان خوب و برازنده اي هستي . ولي كلاهي كه بر سر داري خيلي بي ريخت و بد قواره است. اگر طالب ازدواج با من هستي بايد از آن كلاه هايي كه دو مرد تاجر شهري كه براي خريد فرش به ده مي آيند بخري و بر سر بگذاري ."
اشاره دختر به كلاه شاپو بود كه در آن زمان تنها مردان متمول شهري بر سر ميگذاشتند. در روستا مردم حتي اسم آنرا هم نميدانستند . مرد جوان پرسيد :" قول ميدهي كه اگر كلاه را بر سر من ديدي همسريم را بپذيري؟" دختر با ناز گفت:" قول ميدهم" و لبخندي نمكين تحويل مرد داد.
مرد كه اندك هوش باقيمانده اش هم تحت تاثير قول دخترك و لبخند زيباي او از سرش پريده بود همانروز بقچه اش را بست و به سوي شهر روان شد.
در شهر پرسان پرسان سراغ محلي را گرفت كه در آن بتواند كلاه شاپو بخرد و وقتي در پشت ويترين مغازه چشمش به كلاه افتاد خود را در يك قدمي وصال يار تصور كرد.ولي وقتي وارد مغازه شد و از فروشنده قيمت را سوال كرد ناگهان تمام دنيا بر سرش خراب شد.قيمت كلاه 500 لير بود و تمام دارايي او به زحمت به 50 لير ميرسيد.
از مغازه بيرون آمد و كنار خيابان نشست. خستگي و گرسنگي از يك سو و نااميدي از سوي ديگر روح و جانش را مي آزردند. لقمه ناني خورد و فكر كرد . تصميم گرفت براي تهيه پول كار كند. پس از چند روز در به دري و خيابان گردي در يك كارگاه ساختماني شروع به كار كرد . پس از 2 ماه كار پر مشقت و گرسنگي كشيدن و تحمل انواع خفت و خواري ها 500 لير جمع كرد و به سوي مغازه رفت تا كلاه را بخرد . فروشنده كلاه را با احتياط از ويترين خارج كرد و به دست مرد داد. و مرد 500 لير شمرد و پرداخت كرد. فروشنده با اخم گفت" آقا 900 لير ."
مرد با تعجب گفت:" ولي 2 ماه پيش كه 500 لير بود ". فروشنده گفت:" انگار از بازار خبر نداري؟ قيمتي كه تو ميگويي مال 2 ماه پيش بود".
مرد بي درنگ به سر كار خود بر گشت و دوباره مشغول به كار شد. 2 ماه ديگر كار كرد و پس انداز كرد ولي اينبار قيمت شده بود 1500 لير . وباز روز از نو و روزي از نو.
اين جريان جندين بار تكرار شد و بالاخره پس از يكسال مرد جوان با پرداخت 5000 لير كلاه را خريد و با اميد وصال زيبا ترين دختر ده به سوي ولايت به راه افتاد .
درين مدت جوان بروند خسته و آفتاب سوخته شده بود. در اثر كار زياد غذاي كم لاغر و شكسته شده بود . پشتش در اثر بار زياد خم شده بود . دستانش در تماس با آجر و آهك ترك ترك بودند . ولي چشمانش برق اميد داشت .
با افتخار كلاه را بر سر گذاشت و به سوي منزل دختر روان شد .در ذهنش دختر را در آغوش خود ميديد و در خيالش بوسه بر لبان دختر ميزد . ولي با ديدن منظره مقابل قهوه خانه ده خشكش زد. برق اميد از چشمانش رفت و جايش را به ترتيب به نااميدي خشم و نفرت داد.
تمام جوانان ده كلاه شاپو بر سر داشتند...

خلاصه نويسي شده از نوشته عزيز نسين نويسنده تواناي ترك

سلام
متاسفانه در نظر خواهي مطلب پنج شنبه شاهد مناقشه اي بودم كه آنرا دور از شان و منزلت وبلاگم يافتم. بنابراين لازم دانستم توضيحي دراين مورد بدهم .
يه جور ديگه تا كنون محل بحث هاي خاله زنكي و غيبت و ... نبوده است . با توجه به روحياتم و به احترام تعداد محدود خواننده هايي كه بسياري از آنها را از نزديك ميشناسم و دوستان بسيار خوب من هستند ( از جمله دوست عزيزم شرقي ) -سعي در پرهيز از درگير شدن بحث هاي آنچناني داشته ام و دارم .ديروز وقتي ديدم سيستم نظرخواهي وبلاگ من محل تصفيه حسابهاي شخصي و بگو مگوهاي خاله زنكي شده است تصميم گرفتم علي رغم ميلم و براي اولين بار دست به حذف نظرات بزنم . اتفاقا تمام ديروز را در منزل يكي از بستگان گذراندم و از كامپيوتر او براي اتصال به اينترنت استفاده كردم . بنا براين امكان حذف نظرات برايم مقدور نبود. در غير اينصورت همان موقع اينكار را ميكردم.به هر حال امروز آنچه به نظرم لازم بود انجام دادم . و اميدوارم ديگر شاهد چنين مواردي در اينجا نباشم.
تا بعد...

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

بدون شرح!
امروز صبح با زنگ تلفن رييسم از خواب بيدار شدم . چه بيداري خوش آيندي ! . ساعت 8:40 دقيقه من هنوز د رخواب ناز غوطه ور بودم.
خلاصه در عرض 20 دقيقه دوش گرفتم و لباس پوشيده و معطر و اصلاح كرده آماده رفتن بودم. از آنجاييكه براي كاري فوري احضار شده بودم يك تاكسي تلفني خبر كردم و 2 دقيقه بعد در مسير شركت بودم . راننده جواني بود 30 ساله تپل و خندان وآشنا چون مشتري دايمي آژانسشان هستم اكثر راننده هايشان را ميشناسم انها نيز مرا به نام ميشناسند . ازآن Crazy Driver ها كه پيكان را با پورشه اشتباه ميگيرند (‌شايد چون هر دو با حرف پ شروع ميشوند ).. به هر حال در اتوبان كرج با سرعت 140 كيلومتر ميراند . !! آنهم با يك پيكان كه موتورش داشت مثل سگ مجروح زوزه ميكشيد. به عوارضي كه رسيديم طبق معمول آدمهاي مشابه خودش با گردن گلفتي و قطع مسير ديگران به سرعت عوارضي را پشت سر گذاشت . در آنسوي عوارضي طبق معمول پنج شنبه ها اتومبيل هايي كه آماده رفتن به شمال يا شهر هاي اطراف بودند در كنار اتوبان ايستاده بودند و احتمالا منتظر رسيدن دوستان و آشنايان. اين منظره پنج شنبه ها حسرت مرا عجيب بر انگيخته ميكند.
رو به راننده گفتم " ببين روز پنج شنبه همه عازم گردش و تفريحن من بايد برم سر كار ."
راننده گفت " حسرت چيو ميخوري آقا مهندس. گور باباي كار و ... همين الان گازشو ميگيرم ميريم با هم شمال عرقم تو ماشين دارم جون شما اعلاست . به مرزن آباد كه رسيديم ميزنيم كنار جاده . دو پيك ميزنيم به سلامتي ميريم تا چالوس . كليد ويلاي بابام هم ايناهاش (‌اشاره به دسته كليد داخل داشبورد) يه كبابي ميزنيم غروب بر ميگرديم تهرون . تصور رانندگي اين مرد در جاده چالوس آنهم پس از نوشيدن عرق سگي از مقابل چشمانم گذشت و گفتم . ( قربانت آقا ... خيلي ممنون ولي من امروز هزار تا كارو زندگي دارم نميشه كه همينطوري بي برنامه )
گفت (برنامه مرنامه رو بي خيال . اصل حالش به همينه كه سخت نگيري . هوس كردي بري يه جايي- بري! .من خودم مرامم اينه. يهو هوس ميكنم برم شمال . گازشو ميگيرم . جاده چالوسو عين كف دسم ميشناسم. ميدونم چه جوري برونم. دوساعتو نيمه جاده رو ميرم ) . درهمين حين به خروجي محل شركت نزديك ميشديم . خلاصه با كلي تشكر و عذر خواهي دعوتش را رد كردم . 9:25 مرا به درب شركت رساند . پولش را گرفت و خداحافظي كرد.
راست ميگفت . به خودش سخت نميگرفت . چهره شادش به اندازه كافي گويا بود .
تا بعد...
توهمات در پياده روي خيابان:
هروقت مادري پير و دختر جوانش را در كنار هم ميبينم تصويرعجيبي از گذر زمان در ذهنم نقش ميبندد . انگار ديروز و فردا را كنار هم ميبينم.
چهره مادر خسته از زندگي . چشمانش در حسرت جواني گذشته . چهره دختر گلي تازه شكفته پر از طراوت و چشمانش نگران ِ آينده.
مادر پير امروز دخترجوان ديروز . دخترجوان امروز مادرپير فردا .
توهمات داخل تاكسي :
چهار مسافر كه هيچ سابقه آشنايي با يكديگر را ندارند كاملا به تصادف در يك تاكسي مسيري يكسان را پيش ميگيرند. در مدت زمان حركت - صرف نظر از اينكه هر يك چه پيشينه اي داشته باشند به ضرورتِ مسير كلي زندگي در يك جزء سرنوشت يكديگر شريك ميشوند. اين جزء زندگي ميتواند يك تصادف مرگبار باشد كه تمام كل زندگي را در يك لحظه تحت الشعاع قراردهد.

توهمات داخل آسانسور:
كارگر نظافتچي با دقت مشغول پاك كردن آيينه آسانسور است . در جايي ديگر كسي دكمه آسانسور را ميفشارد . آسانسور حركت ميكند و به طبقه ديگر ميرود كار نظافتچي پايان يافته وقتي از آسانسور خارج ميشود خود را در طبقه اي ديگر ميابد. نه او در حركتش نقشي دارد و نه كسي كه آسانسور را به حركت وا داشته قصد جابجا كردن او را داشته . ولي در هر حال او اكنون در مختصاتي ديگر است . در دنيايي ديگر كاملا متفاوت .

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

توهمات پشت چراغ قرمز!
شيشه ها بالا. يك موزيك ملايم صداش گوشمو پر كرده .حالا هرچي ميخواين بوق بزنين .ديگه صداي بوقتون رو نميشنوم.حيف كه با چشم بسته نميتونم رانندگي كنم. اگه ميشد چشامم ميبستم كه قيافتون (اونهايي كه بوق ميزنن )رو نيبينم خيلي عالي ميشد.
شبوهي!!
(با صبوحي اشتباه نشه! از شباهت و اين حرفا مياد)
راحت ترين راه براي مواجه شدن به مشكلات اينست كه به آنها نگاه نكنيم . وقتي شما آنها را نبينيد آنها هم شمارا نميبينند.!!!
فرانچسكو ريلاكسيان.

به اين مكالمه تلفني توجه كنيد:

ح: الو …سام عليك احوالات ؟
الف: به به چاكر يم خوبي آقا؟ چه خبرا؟
ح: شما چه خبر ؟خوبي خوشي ؟خانوم بچه ها خوبن ؟
الف: اي ..خدا رو شكر تو چطوري كاروبارت خوبه؟
ح:قربونت بدك نيست .خوب خودت چطوري؟
الف : ايييي بدك نيسم… حالا اصل حالت چطوره؟
ح: اصل و فرعش با هم خوبه.آقا ما خيلي مخلصيم ها…
الف :اقا ما بيشتر. ما خيلي دوست داريم والاهه…
ح : خوب چه خبرا ؟
الف :خبري نيست قابل عرض… تو چه خبر ؟
ح:سلامتي امن و امان .
الف: خوب از خودت بگو ببينم اوضاع و احوالت چطوره؟
ح: والا اييي بدك نيست…خوب كه نيست ولي خب ديگه چه ميشه كرد زندگيه ديگه…اوضاع و احوال تو چطوره؟
الف : مام عين شما.
….
ح:خوب خوبي خوشي سرحالي؟
الف: بدك نيستم تو چي خوبي سرحالي؟
‍‍‍‍ح:بر و بچه هات خوبن خانوم خوبن؟سلام برسون
الف :خوبن سلام ميرسونن خانم بچه هاي شما خوبن
ح: اونهام خوبن
….
ديگه چه خبرا ؟
خبري نيست تو ديگه چه خبر؟


براتون آشنا نيست؟
معمولا در صد بسيار زيادي از زمان مكالمه هاي تلفني اطراف ما و خود ما را سوال جوابهاي مشابه مكالمه بالا تشكيل ميدهد. و گاه اين تعارفات و سوال جوابهاي تكراري موضوع اصلي مكالمه را تحت الشعاع خود قرار ميدهد.
پرسش چه خبر و ديگه چه خبر معمولا بسيار درمكالمات شنيده ميشود.
به نظر شما اين تكرار سوال از كجا نشات گرفته است ؟ چرا خود را مشتاق شنيدن خبر از زبان ديگران نشان ميدهيم ؟
آيا واقعا مشتاقيم يا تنها وانمود ميكنيم ؟

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱

در پاسخ به اين پرسش آيدا


● هوووم ...
می گم که ...
اگه گفتين جای کی خاليه ؟!
...

يه آقاهه :مگه جاي خالي هم پيدا ميشه ؟همه كه ايستاده سوار شدن.
يه آقاي ديگه :آقايون خانوما بيزحمت يه خورده جابجا شين آيدا يه نفر ديگه رو هم سوار كنه تو اتوبوس.
آيدا: مگه نميبينين اونجا چي نوشتم آويزون كردم ( و خودش شروع ميكنه به خوندن ) بعضي وقتها که همه تو اتوبوس به هم چسبيدن وقتي يکي پياده ميشه جا کمتر مي شه و اونايي که موندن جا نمي شن(و ادامه ميدهد)و طبق قوانين منطقي p=>q با q=>~p~ هم ارز ميشه .
يه خانومه :يعني چي اونوقت؟
آيدا: برا شما منطق ندونها بايد ترجمش كنم ...( با بي حوصلگي ادامه ميدهد) يعني اگه ميخوايين جا بيشتر بشه بايد يكي ديگه هم سوار شه. ( بعد به تابلوي ديگري نگاه ميكند كه رويش نوشته: با همه چهارشنبه بودنش بازم گذشت و پنجشنبه شد. با تو يا بدون تو، با من يا بدون من، هر روز می گذره . و آه ميكشه..)
...
چند ساعت بعد..
...
يه خانم وبلاگ نويس(با ناله):آيدا خانوم راه بي افت تورو خدا مرديم از گرما
يه آقاي وبلاگ نويس(با لحن نيش دار):آيدا خانوم سمت چپي پدال كلاجه.كلاج بگير بزن دنده يك بعد آرووم كلاج رو ول كن.خودش راه مي افته ( خنده حضار)

آيدا (با تمسخر): كوچولو من خودم پايه يك دارم ۲۷ ساله تو شاهراه هاي اطلاعاتي شوفري ميكنم تو ميخواي به من ياد بدي چطور Dial up كنم ؟؟من با دست چپ دنده عوض ميكنم .تازه بعضي وقتهام يهو ميزنم كنار خيابون ترمز دستي رو ميكشم و ماچ ماچ...چي فكر كردي؟ من Loreena McKennitt براش ميذارم نه اينكه ازين آهنگ جوادي ها مثه نسترن.
پچ پچ حضار : اين حرفها رو كه راننده خط انقلاب اكباتان هم ميگفت....
آيدا: (به روي خودش نمي آورد و براي اينكه موضوع رو عوض كند توي آينه به مردم نگاه ميكند و ميگويد)
اصلا حالا كه اينطور شد دندتون نرم تكون نميخورم از ايستگاه. همين جور سركار بمونين تو گرما.
يه آقاي ديگه:اي بابا آيدا خانوم اين جووني كرد نادوني كرد يه حرفي زد اين پسره هنوز ويندوزش نودو هشته سرعت مودمش هنوز خيلي پايينه .شما كه ماشاالله ويندوز xp دارين در زمينه Information Technology كمالات دارين به سرعت بالاي مودمتون ببخشين.

يه خانوم ديگه اصلا در رو بزن پياده شيم نخواستيم اين اتوبوس رو سوار شيم .مگه اتوبوس قحطه؟
آيدا:بله بله ! نفهميدم چي شد؟ چي شد؟؟ اون اتوبوس بيريخت بد رنگارو با اين اتوبوس سبز شيك من يكي ميكني؟؟ حيف اون دوتا چشم سبز آبي يه تا به تا كه با هزار جون كندن نقاشي كردم اون بالا.حيف اين همه نوشته هاي سبز كه به در و ديوارش آويزون كردو كه تو راه حوصلتون سر نره.لياقتتون همو بد رنگ بي ريختهاس .تقصير منه كه براتون تو اتوبوسم موزيك پخش ميكنم اونم چه موزيكي برا شما بي كلاسها.حيف حيف.
يه آقاي ديگه : حالا ما موزيك نخوايم بايد چيكار كنيم؟
آيدا: بابا اون دكمه Turn off رو فشار بده بي سواد!!
يه دختر وبلاگ نويس كوچولو(با لحني بچه گانه): آيدا جون Carpe Diem چيه؟؟ (‌با لحن سينما چيه از فيلم مغولها)
آيدا: ( با جيغ ) چند دفعه اين سوال رو جواب بدم....... هزار دفعه پرسيدين شفاهي گفتم دو هزار تا ايميل فرستادين جواب دادم تو چت روم ميپرسين با تلفن ميپرسين واي....مردم از دست شما. بي سواداي بي كلاس .حالا شما سواد ندارين به من چه. اسم به اين با كلاسي زحمت كشيدم پيدا كردم واسه اتوبوسم كه تو قوطيه هيچ عطاري پيدا نميشه . شيك با معني سانتي مانتال. تازه اصلشم لاتينيه .بازم ميگين معنيش چي ميشه؟ اصلا ديگه به سوالاتي ازين دست پاسخ داده نميشه.
دختر كوچولوهه با گريه: مگه من چي گفتم كه سرم داد ميزني..... اصلا خودم ميرم تو google پيداش ميكنم .ديگه هم بات حرف نميزنم
اون آقا اوليه: راه مي افتي يا بگم بچه ها بيان هول بدن اتوبوسو؟
آيدا: ( با لحني تحقير آميز)جوجه مگه نميدوني من سه تا ستاره ميزنم بالاي ماشينم 500 نفر دورم جمع ميشن يه سرفه ميكنم 800 نفر برام نظر ميدن و تجويز ميكنن. من لب تر كنم هكر ها ميريزن هاردتو شخم ميزنن توش برات درخت ويروس ميكارن. ( و پس از اندكي مكث) خلاصه گفتم كه بقيه حساب كارشونو بكنن. ( با خونسردي يك مشت تيله رنگي از جيبش در مياره شروع ميكنه به بازي با اونها)
يه آقاي ديگه: ااا آيدا خانوم حالا كه وقت تيله بازي نيست‌؟؟ مردمو علاف كردي داري تيله بازي ميكني ؟
آيدا: اعصابمو ريختين به هم . راديات هم كه ندارم جوش بياره مجبورم با اين تيله ها بازي كنم آخلاقم بياد سر جاش. من اگه اين تيله هارو نداشتم از دست شما ديگه بايد سر ميذاشتم به يه جاي بي آب و اينترنت كه سابقا بش ميگفتن بيابون.
( در همين حال يه خانومي از تو كيفش يه ساندويج در مياره و سيب زمينيه سرخ كرده. .يه آقاي كه قيافه اش مرحوم ارشميدس را به ياد مي آورد فرياد زد) اوره كا اوره كا (يعني يافتم يافتم .مترجم لاتيني!).
(بعد كنار گوش خانمي كه سيب زميني سرخ كرده داشت چيزي ميگويد و بسته سيب زميني را ميگيرد و به سمت آيدا ميرود.با احترام در حاليكه سرش پايين است و بسته را دودستي در مقابلش گرفته ميگويد)
سركار دوشيزه محترمه مكرمه آيدا خانوم بنده وكيلم كه از سوي مسافرين محترم شركت مسافر بري Carpe Diem اين هديه ناقابل را جهت رفع كدورت تقديم حضور كنم.؟
(بعد از سه بار تكرار سوال آيدا از سر بي حوصلگي ميگويد.)
با اجازه بابام اينها و مامانم اينها...(‌در حاليكه انگار چيزي بي يادش آمده باشد حرفش را قطع ميكند و ساكت ميشود)
پچ پچ حضار به خصوص خانم ها : واه واه چرا بعله رو نميگه نكنه زير لفظي قابل نبوده...
آيدا : فكر كردين مجلس عقد و عروسيه دارين غيبت ميكنين؟؟( و ادامه ميدهد) بهله...(و در حاليكه سعي ميكند شعف غرور آميزش را پنهان كند). حالا چي هست؟
آقاي نواده ارشميدس: برگ سبزيست تحفه درويش .ران ملخيست در بارگاه سليمان.
آيدا: برگ سبز؟ هممممممم چون سبزه ميشه يه كاريش كرد. آخه من از سبزي خيلي خوشم مياد . بچه كه بودم سبزي خوردن زياد ميخوردم . هميشه ميرفتم سبزي فروشيه محلمون سبزي خوردن هارو تماشا ميكردم. چشامم كه ميبينين قهوه اي نيست اصلش سبزه ولي برا اينكه چشم نزنن لنز قهوه اي ميذارم. اتوبوسم هم ميبينين كه همه جاشو سبز كردم . تازه از ضد يخم خوشم مياد چون سبزه ولي حيف كه راديات نداره ماشينم توش ضديخ بيريزم.
چاي سبز هم ميگم برام از چين بيارن ازين چاي سياها دوس ندارم( مرد كه خسته شده بود حرف آيدا رو قطع كرد) پس با اجازتون بسته را باز ميكنم.
( آيدا كه چشمش به سيب زميني ها افتاد جبغ بنفشي كشيد و بسته را از دست مرد قاپيد .و به قلبش فشرد و فرياد زد:) دوستون دارم همتون رو دوست دارم مسافراي مهربون اين بهترين و زيبا ترين هديه اي بود كه گرفتم حتي از شكلاتي كه به اون دختره كنار خيابون هم دادم با ارزش تره ..(و شروع كرد با سر و صدا به سيب زميني خوردن).
چند دقيقه بعد....
(آيدا از تو كيفش شير پاك كن و پنبه آرايشي بر ميدارد و با نگاه كردن در آينه اتوبوس مشغول پاك كردن آرايش صورتش ميشود.).
يه خانومه: آيدا خانوم مگه نميخواي راه بيفتي؟ الان كه شب و موقع خواب نيست كه آرايشتو پاك ميكني؟
(آيدا به يك تيكه كاغذ سبز كه رويش با خطي شكسته و ناخوانا مطلبي نوشته بود اشاره ميكند روي كاغذ نوشته بود ... احساس می کنی يه قشر ضخيم رو داری پاک می کنی ... يه قشر ضخيم از دود و کِرِم و نگاه ... پنبه رو که نگاه می کنی ، سياه شده ... سياه از خط چشم و دود ماشين و نگاه هايی که سراسر روز روی صورتت سنگينی کرده ...:) .
پچ و پچ حضار...
(آيدا كه انگار فكر بكري به سرش زده يك گالن 4 ليتري شير پاك كن را از زير صندليش بر ميدارد و با يك حركت از سر تا پايش را پاك ميكند و در يك چشم بر هم زدن ناپديد ميشود.
از آيدا تنها يك لنگه كفش مردونه شماره 44 باقي مانده با يك مشت تيله رنگي )
فيد اوت...
صداي همهمه ...
صداي زنگ تلفن مبايل...
فيد اين
صداي آيدا ...ااا آبي تويي ؟ چه به موقع زنگ زدي بيدارم كردي .داشتم خواب ناجور ميديدم.خيلي ترسناك بود.
آبي: صد دفعه گفتم تا ساعت 3 و 4 صبح نشين هي تو چت روم با اين خل و چلهاي وبلاگ نويس حرف بي ربط بزن .همين كارا رو ميكني كه خواب بد مي بيني ديگه.
آيدا: بس كن حالا راستي ساعت چنده؟
آبي:11
ايدا: امروز سه شنبه است؟
آبي : نه چهارشنبه است چطور مگه؟
آيدا:(جيغ ماوراي بنفش )نه..... لعنت به اين چهارشنبه ها كه روز بد شانسيه من هستن. ساعت نه امروز يه جلسه قرار داد داشتم با اين چش بادوميا. تموم شد از دستمون رفت . اينهمه زور زديم تو مناقصه برنده بشيم به همين سادگي مشتري از چنگمون پريد.
( موزيك بر باد رفته و تصوير رت باتلر در حاليكه در مه غليظ گم ميشود .)
صداي اسكارلت : به جهنم . برو به درك اينقدر مرد خوشتيپ تر و بهتر از تو هست كه حد نداره .هزارتا. منم كه ميدونم چطور خامشون كنم مگه نديدي . تازه اشلي جونم يكيشونه . حالا درسته كه قيافش يه خورده پپه است ولي خوب مرد كه هست. ميرم زنش ميشم. هر وقتم ديدم داره روش زياد ميشه با يه تيپا ميندازمش بيرون...
برفك ..صداي پارازيت ...
كات.

مجازات

سنگين ترين مجازاتي كه خدايان يونان باستان ميتوانستند براي " سيسيفوس" در نظر بگيرند اين بود كه او كار بيهوده اي را هميشه انجام دهد .
سيسيفوس محكوم شده بود تا ابد تخته سنگي را از يك سراشيبي تند بالا ببرد . مدتها گذشت و سيسيفوس در تمام اين مدت مشغول بالا بردن تخته سنگ از سراشيبي بود تا اينكه به بالاي سراشيبي رسيد و تخته سنگ از آنجا سقوط كرد و به پايين دره افتاد.اما خدايان فراموش كرده بودند كه سنگ بر اثر مرور زمان از بين ميرود . در صدسال اول لبه هاي تيزي كه دستهاي سيسفوس را بريده و آنها را زخمي كرده بودند صاف شدند.
در پانصد سال بعدي پستي و بلنديهاي سنگ به قدري صيقلي شدند كه سيسفوس تخته سنگ را ميچرخاند و بالا ميبرد . و در هزار سال بعد تخته سنگ كوچك و كوچك تر و سراشيبي هموار و هموار تر شد و...
اين روزها سيسفوس تك سنگي را كه از صخره برجاي مانده به همراه قرصهاي مسكن و كارتهاي اعتباري اش در كيفي ميگذارد. صبح سوار آسانسور شده در طبقه بيست و هشتم ساختمان دفترش كه در مكان مجازاتش قرار دارد پياده ميشود و بعد از ظهر ها دوباره به پايين بر ميگردد.
نويسنده : استفان لاكر
ترجمه :اسدالله امرايي
بر گرفته از همشهري امروز28 مرداد 81
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟؟

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

سلام
من اصولا از وارد شدن در بحران هاي وبلاگي پرهيز ميكنم چون ميدانم خيلي وقتها ره به تركستان ميبرد ولي اين نوشته بهار در صندوقخونه باعث شد اينبار برخلاف روال خودم عمل كنم .خواستم در نظرخواهي اش بنويسم كه چون طولاني شد در اينجا قرارش ميدهم.

آزادي يا بي نظمي؟

مشكل به نظر من از آنجا ناشي ميشود كه ما ايرانيها كلاسه كردن اموررا نياموخته ايم . شنيده ايم كه هرسخن جايي و هر نكته مكاني دارد ولي مثلا خط سبقت اتوبان را با خط كندرو و خط كند روي اتوبان را با محل سبقت گرفتن اشتباه ميگيريم. در هم ريخته گي امور را نبايد با آزادي اشتباه گرفت . ادب نزاكت و تربيت حكم ميكند پيش از شروع صحبت شان مجلس را ارزيابي كنيم. در مجموع با سخن سلطان بانو موافقم . به اين صورت كه هركس در وبلاگ شخصي اش هرچه ميخواهد بنويسد . ولي حساب وبلاگ عمومي جداست. مثل يك مكان عمومي است كه بايد در عين احترام به آزادي بيان - با محترم شمردن ديگران به خود احترام بگذاريم.ولي بيشتر ما به خاطر محدوديت هاي بسياري از كودكي در اثر فرهنگ و سنت جامعه كما بيش متحمل شده ايم– مترصد يافتن كوچكترين فرصتي براي رهايي از بند هاي ذهنمان هستيم . درست مثل راننده اي كه پس از درگيري در يك راهبندان طولاني خود را در خيابان خلوتي ميبيند و بي پروا پدال گاز را تا انتها ميفشارد.اين استفاده ازآزادي محدود گاه بر در و ديوار توالت هاي مدرسه با نوشته هاي و نقاشي هاي پورنو گرافيك و فحش هاي ركيك و شعار هاي سياسي متبلور ميشد.
بازهم ميگويم آزادي با گم گشتگي و بي نظمي نبايد اشتباه گرفته شود.
در انگلستان سكس شاپ ها حق داشتن ويترين ندارند ويا نوجواناني كه به سن قانوني نرسيده اند اجازه ورود به بار را ندارند. آيا ميتوانيم بگوييم اين قانون محدود كننده آزاديست؟ يا الزاميست در راستاي نظم بخشيدن به امور جامعه . بيشتر آزادي هاي ما در ايران با بي نظمي قرين ميشوند. چون بسيار جزيي و گاه كوتاه مدت هستند.و بسياري از ما به همان علت كه گفتم ظرفيت پذيرش آنرا نداريم. هيجان زده و احساساتي به ميان فضايي كه در آن بويي از آزادي شنيده ايم خيز برميداريم و و به ميان آن مي پريم و معلق ميمانيم . متاسفانه در برخي توشته هاي دوستان شاهديم كه آزادي با چهارچوب هاي آنارشيسم و بي نظمي تعريف ميشود . ونويسندگان در مقابل اعتراض ديگران به جاي جواب منطقي باز به متشنج كردن جو و عمل احساساتي و سخنان تند دست مي يازند. هيچ تصميم درستي بر پايه احساسات و تعصب و بحران ذهني گرفته نميشود. و نكته آخر اينكه نظر شخصي افراد غير متخصص در مورد موضوعات پيچيده سياسي و اجتماعي ارزش و منزلت آنرا ندارد كه دست آويز ايجاد بحران براي ديگران باشد.
تا بعد...


پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

test
تركيب Desert Rose با سبزي جنگل عباس آباد نمونه ايست از تاثير شگرف تضاد ها

Sting از كوير فرياد ميزند و تو در ميان جنگل ميراني!
او از روياي باران ميگويد و تو روي شيشه اتومبيلت باران را ميبيني .
از اسمان خالي از ميگويد و تو ابرهاي سپيد را ميبيني .
او از روياي باغ عدن ميگويد و تو در مسير باغ عدن ميراني…
………
و در گرماگرم لذتي كه سراسر وجودت را پر كرده ، سبز پوشي كه سبزي پوشش او هيچ سنخيتي با سبزي اطرافت ندارد تورا در كنار مسير ايست ميدهد و دهانت را ميبويد مبادا گفته باشي دوستت دارم. حس زيبايت يكباره به آخر ميرسد . پس از لختي - حركت از نو ولي ديگر ذهنت مشغول چيز ديگريست .مشغول يافتن پاسخ براي اينكه چرا عشق ممنوع است درين جغرافيا؟ و در پشت پيچ بعدي جنگل تمام شده است…
--------------------------------
پ.ن.
با تشكر از آيدا يراي پيداكردن فايل موزيك.


شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

به بهانه اين پرسش خانم گل:
چرا بعضي از مرداي دوست داشتني و قابل احترام از زنها فقط عشوه گري و تنشون رو ميخوان.
وقتي زنشون متفكر ميشه يا ميره توي مودهاي ديگه حوصله شون سر ميره و ميخوان زودتر زنه برگرده تو مود طنازي.بابا به خدا يه چيزي به اسم مغز تو كله جنس مونث هم كار گذاشته شده ها.
نوشته شده در ساعت 10:07 AM توسط خانوم گل


من فكر ميكنم خيلي از اين رفتار ها منعكس كننده غرايزي است كه طبيعت براي بقاي نسل در وجود تمامي پستانداران نهاده است . طبيعت براي پستاندار ماده وظيفه بدنيا آوردن فرزند و شير دادن را قرار داده . و در جسم او عواملي را براي جلب نظر جنس نر ايجاد كرده . و پستاندار نر نيز به دنبال طبيعتش بايد براي تصاحب و دفاع از زيبا ترين و بهترين ماده بجنگد.ولي انسان به علت برخورداري از عقل - و داشتن فرهنگ - آنچه از رفتار طبيعي را كه مغاير با تمدن و ارزشهاي تعريف شده بشري يافته را كنار گذاشته است. و به جاي آن در چهارچوب آداب تعريف شده انساني با ديگران رفتار ميكند اما بقاياي خوي طبيعي در ذهنش پابرجاست. براي همين مواردي همچون مورد فوق را در رفتار هاي بين دوجنس مشاهده ميكنيم. در ديدگاه بسياري از زنان نيز مردي كه توانايي بيشتر در دفاع از او و بازوي نيرومند تر براي حمايت از او داشته باشد مقبول تر است.
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش
بازجويد روزگار وصل خويش
نظرشما چيست؟

جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱

گدايان سئول
گدايان شهر سئول با روشهاي بسيار شيك و مودبانه به فعاليت ميپردازند ظاهرشان هم اصلا كثيف و ژوليده و نامرتب نيست و از همه مهمتر به هيچ وجه مزاحم رهگذران نميشوند بلكه خيلي موقر و متين يك عدد بليت تهيه ميكنند و سوار مترو ميشوند بعد پخش صوت كوچكي را كه به همراه دارند روشن ميكنند صداي آرام و موقر با پس زمينه موزيك با زبان كره اي مشكلات شخصي ـ بيماري ـ ناتواني جسمي و… را همراه با جزييات به سمع مسافرين مترو ميرساند و در كمال احترام و ادب از آنها تقاضا ميكند در صورت تمايل آقا يا يا خانم فقير را در حل مشكلاتش ياري دهند .
برخي نيز كه نميخواهند با ايجاد صداي اضافي مزاحم آسايش ديگران شوند روي كارتهاي پرس شده متني را شامل همان موارد بالا تايپ كرده اند .و كارتها را در بين مسافرين پخش ميكنند . ( به افراد خارجي هم كارت نميدهند احتمالا از روي حيا و حجب) بعد پس از مدتي كارتها را جمع ميكنند و افرادي كه مايل به كمك باشند كارت را به همراه مبلغي پول به او برميگردانند.و كساني هم كه تمايل به كمك نداشته باشند فقط كارت را برميگردانند.
اين روشها را مقايسه كنيد با شگرد هاي كثيف و غير انساني گدايان وطني .
دوستي تعريف ميكرد در دوران دبيرستان در يك داروخانه كار ميكردم . يك زن گدا هر روز صبح اول وقت مي آمد و قرص خواب ميخريد و ميرفت . پس از تحقيق فهميدم محل كسبش در نزديكي داروخانه است و هر روز صبح قرص ها را به كودك بينواي همراهش ميدهد تا كنار پياده رو بخوابد و ترحم مردم را برانگيزد و كسب زن گدا را رونق بخشد . وقتي متوجه ماجرا شدم تصميم گرفتم پاي زن را از داروخانه كوتاه كنم .روز بعد به جاي قرص خواب ، قرص مُسهل كودكان به زن دادم و ميتوانيد حدس بزنيد چه اتفاقي افتاد…

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

كلي منتظر تعطيلات تابستاني شركت باشي و هواي رفتن شمال و كلاردشت زيبا تو سرت باشه ولي درست همين امروز كه روز آخر كار يهو ببيني يه جاي كار ميلنگه . ميدونستي كه مشكل وجود داره ميخواي بري شمال كه فراموشش كني ولي ميبيني نميشه . چون تو زندگي همه چي به همه چي ربط پيدا ميكنه .
.....
ولي به هر حال ميرم شمال ...دلم هواي خنك كلاردشت رو ميخواد و رنگ سبز ...رانندگي تو پيچهاي جاده چالوس و ...ماهي كباب و ..

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱

ميگويد :
وقتي شكم خالي و ذهن پر باشه خوابيدن مشكل ميشه !
ميگويم :
اگر جاي اين دو تا رو با هم عوض كني مشكل حل ميشه !

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱


واژگوني معاني!
نكته جالبي كه در حاشيه طرح عفاف به نظرم رسيد واژگوني معنايي واژه هاست !! يعني يك كلمه در ذهن تداعي كننده دو معني كاملا ضد و نقيض است .عفت به دو معناي پاكدامني و هرزه گي.
جالبتر اينكه ظاهرا اين پديده در زبان فارسي مسبوق به سابقه است . خود كلمه روسپي تغيير شكل يافته روسپيد است . و رو سپيد كنايه از آدم سربلند و با آبروست. البته برخي اعتقاد دارند كه در دوران پيش از اسلام اين زنان براي شناساندن خود به مشتريان صورت خود را سپيد ميكرده اند .قصد من در اينجا ريشه يابي واژه نيست دوستاني كه در ريشه يابي واژگان دستي دارند حتما اطلاعات جامع و كاملي در اين زمينه دارند . قصد من بيان تاثير اين پديده در ذهنيت آدمها و فرهنگ رفتاريست در اين حال تعداد صفاتي كه ميتوان با انها به قضاوت در مورد پديده هاي اطراف – آدمها- و حتي خود پرداخت – كاهش ميابد.
در نگرشي بدبينانه و اغراق آميز اين پرسش پيش مي آيد كه : با زباني كه در آن مفاهيم واژگونه شده باشند چگونه ميتوان درستي و نادرستي را از هم تميز داد؟
چطور ميشود نيكي را ستود و بدي را پست شمرد با زباني كه براي هردو معنا واژه اي مشترك دارد؟

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

به بهانه اين نظر دوست عزيزم علي شوريده .

-------------

روايت هاي مختلف!!
نسخه زيست محيطي : بخوريد و بياشاميد ولي اسراف نكنيد
نسخه انسان دوستانه : بخوريد و بياشاميد ولي به بقيه هم بدهيد .
نسخه نفي خشونت : بخوريد و بياشاميد ولي گاز نگيريد.
نسخه اقتدار گرايانه : فقط خودتون بخوريد و بياشاميد و كاري به كار گرسنه ها نداشته باشين.
نسخه رومانتيك : دونفري بخوريد و بياشاميد تكخوري خوب نيست.
نسخه خيلي رومانتيك: فقط خوردن و آشاميدن يار را تماشا كنيد.
نسخه فداكارانه :اول بدهيد همسايه گرسنه تان بخورد و بياشامد اگه چيزي باقيماند خودتان بخوريد.
نسخه كاسبكارانه: اول قيمتش را جويا شويد بعد بخوريد و بياشاميد.
نسخه بهداشتي: اول وزن كنيد و درصد چربي اش را بدانيد بعد بخوريد و بياشاميد.
نسخه امريكايي: بخوريد و بخوريد و بياشاميد اسراف هم بكنيد تا چرخ اقتصاد بچرخد.
نسخه ...



ديكته نا نوشته هرگز غلط ندارد.

نشسته ايم منتظر تا كسي كاري كند همين كه كار انجام شد ما شروع ميكنيم به ايراد گرفتن و بهانه جويي راحت ترين راه همين است . ديكته ننويسيم تا كسي غلط ديكته هايمان را نبيند . با رخوتي كه فضاي اطرافمان را پر كرده همخواني دارد . حرف بزنيم و خيال بافي كنيم و خوش باشيم . ميراثي كهن از نياكانمان كه شبهاي طولاني زمستان را با گپ زدن در پاي كرسي سر ميكردند . و اكنون ما در قرن 21 روزها و شبها را به جاي پاي كُرسي – پاي پي سي مشغول همانيم. ...