سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

گل بي رخ يار خوش نباشد بي باده بهار خوش نباشد

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

از Chris de burgh گفتم بي ياد ترانه زيباي Carry Me افتادم
پس با تو هستم
when you need a light in the lonely nights, Carry me like a fire in your heart



Chris de burghهم وبلاگ نويس است !! اين مطلب سكوت دريا را بخوانيد .

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

زن روشنفكر و مرد زندگي اش.

زن روشنفكر بيش از زن عامي از بي عدالتي تبعيض جنسي و پايمال شدن حقوقش باخبر است و هر روز و هر ساعت بيادش هست كه در اتمسفري مرد سالار نفس ميكشد .از ديدگاه او عامل ايجاد جو مردسالارانه همه مردان در گذشته اند و عامل تداوم آن همه مردان زنده كه در اطرافش ميزيند. او حتي وقتي دقيق به مرد زندگي اش مينگرد رفتار افكار و آراي او را زير ذره بين ميگذارد – علي رغم تمام عشق و علاقه موجود بينشان – به او نيز بدگمان ميشود . چرا كه مردش بر اساس قوانين مكتوب و نامكتوبِ جاري- از حقوقي برخوردار است كه زن نيست . و اين حقوق همچون اسلحه اي هميشه همراهش است . و حامل اسلحه هميشه ميتواند بالقوه خطرناك باشد حتي اگر اسلحه اش هيچگاه عمل نكند.
بدگماني و بدبيني ذهن او را هر لحظه بيشتر كدر ميكند و براي اثبات گمان خويش به گمانه زني ميپردازد. او هوشمند است و هوشمنديش را به ياري ميگيرد. مردش را د رمقابل شرايط غير عادي قرار ميدهد . شرايطي كه خلاف عادات و عرف جامعه است . و مرد كه لب به اعتراض ميگشايد ديگر بازي را باخته . و از سوي زن به اتهام مردسالار بودن همسان همه همجنسان زورگوي خويش ميشود . مرد با توجه به شرايط و روابط حاكم بر جامعه تنها خواهان عمل منطقي از سوي زن روشنفكر است .وقتي كه عدم توجه زن به شرايط پيرامون را ميبيند به مقابله ميپردازد و بدترين راه ممكن را پيش ميگيرد ومنطقش را فراموش ميكند .به هر حال چون حكمش پيشاپيش صادر شده و چون اسلحه اش را هميشه همراه دارد از نظر زن محكوم است و هرچه بيشتر دست و پا بزند بيشتر از ساحل آرامش دور ميشود . و سر آخر زن به اين نتيجه ميرسد كه براي گسستن بندي كه قوانين جامعه مردسالاربر دست و پايش بسته اند اولين قدم گسستن از مردش است كه به گمان او نماينده غول مردسالاري در حيطه زندگي خصوصي اوست .و بهترين دليل برايش همان واكنش مرد است در برابر شرايط غير عادي .

پي نوشت
نوشته فوق نظر كلي نيست ولي فكر ميكنم در موارد مشابه مصاديق زيادي دارد.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

براي اوني كه پشت پنجره است.

ديروز آسمون ابري بود باد هم مي اومد و گرد و خاك ميكرد . براي همين پنجره ام تمام مدت بسته بود . تو خودم بودم و به ابراي آسمون فكر ميكردم .به آسمون دريا كه الان پوشيده از ابره . وقتي كه اسمون دريا ابري ميشه دنبالش توفان مياد.
به قايق كوچك فكر كردم كه كنارآب روي ماسه ها منتظر مَد درياست .تا سوار موجها بشه و دلش را بزنه به دريا. و به دريا كه دوست داره قايق رو سوار موجهاش كنه و به گردش ببره و سالم برگردونه به ساحل. ولي ميدونه قايق كوچك طاقت موجهاي بلند رو نداره قايق كوچك درياي توفاني دوست نداره. آرامش ميخواد موج آروم ميخواد كه نوازشگر باشه . دريا اينارو خوب ميدونه براي همين نگاهش به آسمونه كه باز بشه ستاره ها دربيان .يك شب آرام درست موقعي كه مَد باشه . ازون شبهاي پر رمز و راز...

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

آبريزگاهِ تاريك!
دوستي تعريف ميكرد سال 64 كلاس دوم دبيرستان بوديم دبيري داشتيم بسيار سخت گير كه به هيچ وجه در ميان ساعت تدريس اجازه خروج از كلاس نميداد .يك روز كه از بخت بد با همين دبير كلاس داشتم از ابتداي شروع كلاس احساس كردم شديدا مثانه ام عذابم ميدهد . با توجه به آشنايي با اخلاق دبيرمان تا آخر ساعت سوزش و درد تحمل كردم و دم بر نياوردم .
در آن سالها سرويس هاي بهداشتي مدرسه ما وضع اسف باري داشتند . هركدام از توالت دخمه هاي تاريكي بودند كه هيچ پنجره و روزني نداشتند و لامپ هاي آن نيز به همت بچه ها معمولا شكسته بود و بنابراين حتي در سر ظهر هم كاملا تاريك بودند .
درب هاي آهني زنگ زده آنها هم هيچ چفت و بستي نداشتند . نتيجه اين بود كه بچه ها دور از چشم ناظم مدرسه فقط درب را با يك لگد باز ميكردند و از همان چهارچوب در به حالت ايستاده …
خلاصه زنگ خورد و من با سرعت هرچه تمام تر به سوي محل دستشويي ها در پشت ساختمان دويدم .چون ميدانستم در صورت تاخير مجبور خواهم شد در صف طولاني دستشويي از درد و سوزش به خود بپيچم . به نزديكي مقصد كه رسيدم در حال دو كمربندم را باز كردم و زيپ را هم پايين كشيدم تا زمان بيشتري تلف نشود . چون وضعيتم به حد بحران رسيده بود و احساس ميكردم هر آن ممكن است مثانه ام منفجرشود . به اولين درب كه رسيدم با يك لگد درب را باز كردم . كمربند و زيپ باز بود در چهار چوب در ايستادم و بي درنگ شروع كردم .
هنوز لذت آرامش رهايي از درد و سوزش مثانه را كاملا حس نكرده بودم كه فريادي مرا از جا پراند .
رامييييييييين نه!!!!!!!!!!!!!!
بيچاره دوستم زود تر از من آمده بود و با خيال راحت در همان توالت تاريك نشسته بود و من هم از همه جا بي خبر امان نداده بودم كه مرا از حضور خود مطلع كند!!
بقيه اش را خودتان ميتوانيد حدس بزنيد. كه چه بلايي سر دوست از همه جا بي خبرمان آمد. ولي به ياد آوري اين صحنه تا مدتها مايه شوخي و خنده ما بود .
دچار وبلاگ زدگي شده ايد تا حال؟ من شده ام.
گذشت زمان
روزي يكي از شاگردان تازه كار اينشتين از او ميپرسد :
استاد ميتوانيد نظريه نسبيت را به ساده تر ين صورت برايم بيان كنيد ؟
اينشتين پاسخ ميدهد:
در نظر بگيريد كه در محل قرار منتظر رسيدن معشوق زيبارويتان هستيد زمان بسيار به آهستگي ميگذرد انگار عقربه هاي ساعت نميخواهند هيچگاه به زمان قرار برسند و زمان مدام كش ميآيد.
حال تصور كنيد زمان وصال بالاخره سر ميرسد و آنگاه كه صنم زيباروي را در آغوش داريد عقربه هاي ساعت شروع ميكنند به دويدن به سرعت به دنبال هم و شبانه روزي به ثانيه اي ميگذرد .!!
...........
تفاوت احساس ما نسبت به گذشت زمان امريست كه بيشتر ما تجربه اش كرده ايم يكي از جنبه هاي بارز آن -احساس سرعت كم گذشت زمان در كودكي و تسريع آن با افزايش سن است . به ياد دارم در دوران دبستان چقدر منتظر رسيدن نوروز –روز شماري ميكرديم و روي تخته سياه هر روز عدد روزهاي باقيمانده سال را با گچ مينوشتيم ولي اكنون سال با چشم بر هم زدني مي آيد و ميروند . و نوروز ها به سرعت در رفت و آمدند.
چه عاملي در ما تغيير ميكند كه زمان را اينگونه متفاوت احساس ميكنيم؟ . اصولا واقعيت كدام است؟ زماني كه من اكنون حس ميكنم يا آنكه در 10 سالگي حس ميكردم؟ به نظر من هر دو واقعي هستند .واقعيت در درون ذهن ماست . به اين ترتيب تصور كنيد اگر روزي ميشد اين تفاوت احساس در گذشت زمان را تحت اختيار در آورد و بنا بر موقعيت و شرايط احساس گذشت زمان را كند يا تند كرد چقدر زندگي متفاوت بود .حس گذشت لحظات شيرين زندگي را طولاني و حس گذشت لحظات تلخ را به اختيار كوتاه ميكرديم .درست بر عكس آنچه كه هست . و اين يعني رام كردن زمان كه هميشه با انسان سر ناسازگاري دارد. البته اين متفاوت بودن لزوما مفهوم مثبت ندارد!
تا بعد...

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

از اينجا پنجرت اينطوري ديده ميشه .


خيلي زيباست .
انحصار طلبي كوچك كوچك كوچك
ساخنمان محل كار ما به تازگي عوض شده . رفتيم به يك سالن جديد با امكانات بهتر مثل ايركانديشن كف سراميك رنگ آميزي به رنگ سبز خوشرنگ و... و
دستگاه HOT & COLD WATER . كه ميتوانيد به كمكش هرلحظه با يكعدد تي بگ خودتون رو به چاي خوش طعم ميهمان كنيد . يا آب خنك بنوشيد.
ولي اين دستگاه نازنين يك دشمن خطرناك داره ! آبدارچي قسمت . براي اون اين رقيب تازه مثل خاري است در چشم . اين ماشين زبان بسته انحصار زمان نوشيدن چاي رو از آبدارچي گرفته و ضمنا با سرويس منظم و سريع و خدمت بي چشمداشتش حضور ايشان رو بسيار كمرنگ ميكند و عدم كارآيي و راندمان پايين ايشان را پر رنگ.
با اين خط و نشون هايي كه براي اين دستگاه كشيده فكر كنم همين روز ها يك بلايي به سرش بياورد و به قول معروف سرش را زير آب كند .


تن تفديده تهران را باران شست .
ذهن آشفته من-
از صداي باران-
بوي نم خاك-
آرام گرفت.
و نسيمي خنك وباراني
تن گرما زده من را دست كشيد .
تنم آرام كه گشت .
فهميدم :
گره هاي ذهن من مال منست .
خستگي ها غم ها مال منست .
جاي آنها اينجاست.
در درون دل من .
...
و خوشي هايم اما مال همه...
جايشان ؟
در كف دست .



یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

عدم قطعيت

...
جعفري:تو واسه Uncertainty Principle چي ميذاري؟
هامون( با تاكيد): Uncertainty Principle ؟ عدم يقين ، بذار عدم قطعيت .
جعفري : بي يقيني چطوره؟
هامون :نه همون عدم قطعيت بذار .
جعفري: ميشه اصل فقدان يقين؟
هامون: نه ديگه ، عدم قطعيت . اين به معناي استيصال ذهن بشر هم هست . يعني ميگه كل جهان موجود يا پديده هاي بيروني…ببين ، ميگه كه كوچكترين ذرات هنوز معلوم نيست چيه .موجه ؟ذره است ؟ روحه ؟ جسمه ؟ (ديكشنري دستش ميگيرد ) حالا ببينم دريا بندري چي ميگه ، آشوري ، عنايت چي ميگه …

از فيلمنامه هامون نوشته داريوش مهرجويي

با خود ميگويم
خيلي دلم گرفته .حالم اصلا خوب نيست از صبح ؟ نه از ديشب . كلافه ام حوصله هيچ كاري ندارم . آنقدر ذهنم پراكنده و نا منسجم است كه حتي چند خط از يك متن ساده را هم سه بار بايد بخوانم تا بفهمم . تمام عضلات بدنم به صورت غير ارادي منقبض است . انگار منتظر خبر بدي هستم.منتظر اتفاقي ناگوار .چند دقيقه پيش موبايلم زنگ زد . تنها چند كلمه خيلي معمولي رد و بدل شد . ولي نميدانم چه بود پشت اين مكالمه ؟ شايد لحنش كه مثل هيچوقت بود- كه نگرانيم را بيشتر كرد .شايد هم همه اش توهم است . شايد بيهوده است شايد اتفاق ناگوار قبلا افتاده است . و من باز دير خواهم رسيد ...
فكر ميكردم اگر بنويسم بهتر ميشوم ولي نشد ..دوباره موبايل زنگ زد و هيچكس نبود در آنسوي خط ...

خيلي دلم گرفته .حالم اصلا خوب نيست...

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

مانتوي مشكي پژوي مشكي
محيط زندگي ما در مقايسه با محيط زندگي ساير مردم دنيا حتي ملتهاي بسيار فقير تر از نظر مادي و فرهنگي از فقر رنگ رنج ميبرد .به اطرافمان بنگريم . چه رنگهايي ميبينيم؟ مشكي قهوه اي تيره دودي سرمه اي تيره خاكي و…
چه كسي دنياي مارا با اين رنگهاي مرده نقاشي كرده است ؟چرا موقع خريد اتومبيل ، مشكي و دودي انتخاب اولمان است؟ و اگر مثلا به جاي آن اتومبيل سفيد تحويلمان دهند ، به هزار حيله سعي در تعويض آن داريم؟ چون زانتياي مشكي از زانتياي سفيد گرانتر است ؟ چرا گرانتر است ؟ چون من و شما اتومبيل مشكي را دوستتر داريم؟چرا رنگ عدسي ! ( همون خاكي سابق ) گرانترين رنگ پژو RD است؟ رنگي كه مناسب خودروهاي نظاميست براي استتار در مواقع جنگ ؟ چون ميخواهيم استتار داشته باشيم ؟ ميخواهيم ديده نشويم؟
در ميان انبوه خودرو هاي ديگر گم باشيم؟
و چرا هنگام خريد لباس ( به ويژه مانتو ) حتي براي استفاده در محيط هاي غير اداري و غير رسمي رنگ مشكي را انتخاب ميكنيم؟
مگر پوشيدن لباس روشن چه عيبي دارد ؟ انگشت نما ميشويم؟ چون همه تيره مي پوشند؟ چون در مظان اتهام بدحجابي قرار ميگيريم؟ با وجود اينكه ميدانيم رنگ مشكي جاذب حرارت است در تابستان هاي داغ تهران لباس سراسر مشكي ميپوشيم و حتي دستكش مشكي به دست ميكنيم؟
چه خيري ديده ايم در اين تيرگي لطفا نگوييد به ما تحميل شده نگوييد مارا مجبور كرده اند . در بسياري موارد خودمان انتخاب كرده ايم . خودمان خواسته ايم .
آسمان خاكستري تهران كافي نيست؟ دلها و ذهن هايمان را هم دود گرفته؟

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۱

زن و مردي كه در شرايط و محيطي كه براي آن اينده روشني نميتوان متصور بود تصميم ميگيرند به يك انسان جديد زندگي بدهند- آيا به اين مي انديشند كه روزي موجودي كه از گوشت و پوست و خون آنهاست به آنها روي كند و بپرسد :
پدر – مادر ـ شما از سر خودخواهي – ندانم كاري يك لحظه از خود بيخود شدگي براي فرار از يكنواختي زندگي – براي داشتن بهانه اي براي ادامه زندگي مشتركي كه روبه فروپاشيدن بود و… و بدون توجه به آينده اي كه انتظارم را ميكشيد- مرا پديد آورديد. چرا ؟چرا؟؟؟ چرا در آن لحظه به من نينديشيد؟
و آن دو چه پاسخي خواهند د اشت ؟

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱

رقابت
در فيلم دونده امير نادري صحنه بسيار زيبايي هست كه پسر بچه ها يك قالب بزرگ يخ را در محلي نزديك شعله هاي چاههاي نفت روي بشكه اي خالي قرار ميدهند و از فاصله اي دور براي رسيدن به آن يك مسابقه دو ترتيب ميدهند.قالب يخ به سرعت در حال ذوب شدن است .
پسرها در حين دويدن براي رسيدن به نقطه پايان از هيچ كوششي در جهت جلوگيري از حركت رقبا فروگذار نميكنند. به جاي اينكه سعي كنند سريعتر به هدف برسند به يكديگر تنه ميزنند-پشت پا ميزنند و همديگر را هول ميدهند و به زمين ميزنند.
و دوربين با قطع هاي مكرر قالب يخ در حال آب شدن را نشان ميدهد و بجه هايي كه با يكديگر درگيرند . و دست آخر كه قهرمان فيلم به نقطه پايان ميرسد از قالب بزرگ يخ تقريبيا چيزي نمانده .
بسياري از رقابت هاي ما به شكل همان رقابت پسر بچه هاي فيلم دونده است. به جاي اينكه به فكر رسيدن به هدف باشيم مدام در پي اين هستيم كه جلوي راه ديگري را بگيريم و گاه در اين امر انچنان غرق ميشويم كه هدف اصلي را فراموش ميكنيم و در اين ميان فرصتها و اهداف زندگيمان بسان همان قالب يخ به سرعت در حال نابودي و از بين رفتن هستند. و البته نفرتي كه در فضاي اطرافمان موج ميزند اين رفتار ناسالم را دامن ميزند.و اين نوع رقابت نفرت مي آفريند و اين چرخه مخرب همچنان ادامه دارد...
تا بعد…

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

هر سال ابن موقع از سال در برلين جشنواره عشاق يا LOVE PARADE برگزار ميشه . اشپيگل عكسهاي زيادي ازين مراسم انداخته.
. اين عكس نشون ميده كمپاني durex (توليد كننده معروف كاندوم )چقدر به روشهاي بسيار موثر تبليغاتي آگاه است . و البته چه جاي مناسبي رو براي آگهي انتخاب كرده .! بايد به مشاور تبليغاتيش آفرين گفت!!.

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

سرسره آبي
براتون پيش اومده برين تو اين پاركهاي آبي سوار سرسره هايي بشين كه به صورت لوله هاي مار پيچ هستن و كفشون آب جريان داره؟ اولش ارتفاع زياد آدمو به ترديد ميندازه... برم ؟ نرم ؟؟ اگه نرم كلاه ميره سرم ( به سبك سندي ). خلاصه به پشت كه ميخوابي كف سرسره ديگه هيچ كنترلي روي حركتت نداري و همينطور سرعتت زياد ميشه . چون سرسره به شكل لوله و مار پيچه چيز زيادي هم نميبيني . با خودت ميگي اگه با اين سرعت پشت يكي از پيچ ها بخورم به يه مانع چه بلايي سرم مياد. خلاصه اين فكرم پس از چند ثانيه از ذهن ميره بيرون و يه لذت عجيبي مياد تو تن آدم .يه حسي كه با همه حسهايي كه تا حالا تجربه كردي فرق داره. و همه احتمالات خطر رو فراموش ميكني . خودتو ميسپري به دست سرنوشت و منتظر ميشي كه شيب سرسره تورو به يه جاي خوب برسونه.
و اخر سر ناگهان با نور خورشيد كه تو صورتت ميخوره ميفهمي كه وسط زمين و هوايي و تا به خودت بياي با اسافل اعضا ميخوري رو سطح آب...
تو زندگي هم خيلي لذت ها و خوشي ها لازمشون اينه كه ذهنتو از احتمال هاي بد پاك كني . نه اينكه احمقانه خوشبين باشي ولي بدبين هم نباشي . تا بتوني از انرژي مثبتي كه از شعف و لذت لحظات زيباي زندگيت ميگيري استفاده كني.

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱


تو صلت كدام قصيده اي -اي غزل؟
دلتنگي ؟؟
پاي صحبت بسياري از دوستاني كه سالهاست در آنسوي مرز زندگي ميكنند كه مينشينم اظهار دلتنگي ميكنند.براي شهرشان دوستانشان كودكيشان و ...
خيلي وقتها براي ديدن يا لمس كردن چيزهايي دلشان تنگ ميشود كه ما كه در اينسو هستيم سالهاست فراموشش كرده ايم .
ديروز دوستي از خوابيدن روي پشت بام در شب هاي تابستان ميگفت و دوست ديگري نيز پاسخش گفته بود.
براي من هميشه اين احساس – عجيب است . حس نزديكي با آنچه انسان را به زمان و مكان گذشته اش پيوند ميزند.
براي خود من ديدن فيلم هاي فارسي اوايل دهه 50 ( سالهاي كودكي من ) حس غريبي دارد.
ارايش مو ها و لباسها – خيابانها – مبلمان خانه ها ...آهنگ ها و تصنيف ها همه حتي مبتذل ترينشان مرا به سالهاي كودكيم ميبرد . آنقدر كه داستان فيلم را فراموش ميكنم و فيلم زندگي خودم جلوي چشمانم مي آيد.
گذر زمان هميشه خارج از حيطه كنترل و توانايي انسان است . و اين حس عجيب يا همان Nostalgie ياد آور اين عدم توانايي انسان به بازيافتن از دست رفته ها ست و لمس نشانه هاي زمان از دست رفته انگار به سان مخدر- عاملي است براي رها شدن از زمان حال و پروازي در ذهن به سوي گذشته هرچند كوتاه و موقتي.

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱



بدون شرح نيست . عكاسي از من شرح و تفسيرش با خودتون !!
خوشي هاي كوچك - خوشبخي هاي بزرگ ميسازند.
آلفونس كار
كاغذ بي خط و چالش زن بودن


چند روز پيش كه به همراه تلخون براي ديدن نوزاد دختري از نزديكان رفته بوديم همينطور كه اون كوچولوي زيبا داشت آرام گريه ميكرد - تلخون خطاب به او گفت: چيه كوچولو ؟ چرا گريه ميكني تو هم دچار چالش زن بودن شدي؟
و ديشب با ديدن فيلم كاغذ بي خط دوباره اين چالش زن بودن برايم تداعي شد.
فيلم زماني شروع ميشود كه تيك تاك ساعت ديواري قطع ميشود و درست در ساعت 7 صبح از حركت باز ميماند.
و اين آغاز زمانيست كه رويا (هديه تهراني ) ميخواهد علي رغم زن بودن - همسر بودن و مادر بودن در سن 33 سالگي - خودش باشد . و به انچه از درونش ميجوشد پاسخ دهد .خواستش اصلا نا معقول و عجيب نيست .رويا ميخواهد بنويسد . درست همين جاست كه ريتم منظم زندگي كه به سان تيك تاك ساعت قطع ميشود.گويي آرامش زندگي مرسوم خانوادگي با اينكه زني بخواهد خودش باشد منافات دارد.
رويا كه به نويسندگي علاقه دارد در يك كلاس فيلم نامه نويسي ثبت نام ميكند و به توصيه استاد - ساده ترين و واقعي ترين داستاني را به ذهنش ميرسد روي كاغذ هاي بي خط مينگارد .داستان زندگي روزمره خودش.او كاغذ هاي خط دار كه او را مجبور به پيمودن مسيري ميكند كه ديگران برايش ساخته اند را نمي پسندد.
و همين نوشتن است كه اورا در مقابل وظايف يك زن خانه دار قرار ميدهد. و اولين كساني كه در مقابل او قرار ميگيرند- نزديك ترين كسانش هستند.شوهرش و مادرش!
او خود را ميبيند كه در طول 10 سال زندگي مشترك چطور براي تداوم ريتم زندگي خواسته هايش را زير پا گذاشته, او حس ميكند كه در اين مدت به قول خودش پخته- شسته- ساييده و... حتي فرصتي نيافته شوهرش را بشناسد و شوهرش هم در پيچ و خم تلاش معاش از ظرافت هاي وجودي او بي خبر مانده .
و آنچه در آخر فيلم ميبينيم بسته شدن درب اتاق خواب به روي رويا و همسرش – جهان ( خسرو شكيبايي) و تسليم شدن او در مقابل خواست همسر و البته به جريان افتادن مجدد روال عادي زندگيست و شايد هم يك عقب نشيني موقت تاكتيكي و استفاده از حربه هاي زنانه!.
ساعت ديواري كه در تمام طول فيلم روي ساعت 7 ايستاده بود باز به حركت در مي آيد و ...



چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

از وبلاگ مريم

نا نوشته های رانندگی در ابر شهر تهران !!!
1- قبل از هر کاری اول فرهنگ لغاتتون رو تکميل کنين که کم نيارين .
2- يادتون باشه هميشه حق با شماست. گور باباي بقيه!
3- اگه به ترافيک برخوردين و راه بسته بود اصلا نگران نشين بندازين تو خط روبرو و تا جاييکه مي شه برين , اين مشکل اوناييه که از روبرو ميان , خودشون حلش کنن!
4- اگه باز تو ترافيک گير کردين و نتونستين از سمت چپ برين ناراحت نشين ها , خدا سمت راست رو که ازتون نگرفته ( منظور منتهي اليه سمت راسته که ماشين ها پارک ميکنند) بندازين اونطرف با سرعت برين اگه به يه ماشين پارک شده هم رسيدين , خيالي نيست سه سوت بپيچين جلوي ماشين سمت چپي , دوحالت بيشتر نيست يا تصادف ميکنين يا ماشينه از هولش بهتون راه مي ده!
5- اگه باز تو ترافيک موندين يا پشت چراغين و دو تا ماشين جلوييتون نيم متري با هم فاصله دارن (عرضي) سغي خودتون رو بکنين , خدا رو چه ديدين شايد اون وسط جا شدين!
6- تو بزرگراه نکنه يه وقت بين دو خط برين ها ...هميشه يه طوري باشين که يه لنگتون اين ور خط باشه يکي اونور ...اينطوري سرعت عملتون هم مي ره بالا و هر لحظه که اراده کنين مي تونين خط عوض کنين . در ضمن کسي هم نميتونه ازتون سبقت بگيره اينجوري يه حالي هم به همه مي دين!
7- اگر تو بزرگراه مي خواهين از exit خارج بشين لزومي نداره قبلترش خط عوض کنين ..تو همون خط سبقت برين نزديک خروجي به طور اريب يا عمود( اين مورد تو تخت طاووس کاربرد داره) يه راست برين تو exit ماشين پشتي ها خودشون مي دونن چه کار کنن!
8- حالا اگه احيانا exit رو رد کردين اصلا مهم نيست , فکر کردين دنده عقب رو واسه چي گذاشتن؟!!
9- حالا اگه رفتين تو exit و ديدين اي دل غافل اشتباه کردين خودتونو ناراحت نکنين..ايضا به مورد 8 توجه کنين ..حالا اگه exit پيچ داره يا باريکه ماشين پشتي ها يه دقيقه وايسن..نميميرن که!!!
10- اگه رفتين تو ورود ممنوع , صاف بشينين پاتونم بزارين رو گاز . چراغ بزنين که او احمقهايي !! که از روبرو ميان برن کنار ..خوب لابد کار دارين که دارين خلاف مي کنين!
11- اگه دارين تو خيابون ميرين يهو مي بينين که اي واي از محل مورد نظر دور شدين يا اونور خيابون کار دارين در جا دور بزنين . فکر نکنين بايد تو اينه رو نگاه کنين , راهنما بزنين, يا صبر کنين ..آخه ممکنه يه کمي طول بکشه شما دور بگيرين بقيه مجبورن وايسن!
12- اگه راننده تاکسي هستين , هميشه تو منتهي اليه سمت چپ برين آخه بقيه خطها شلو غه اگه احيانا مسافر ديدين همونجا وايسين سوارش کنين..فوقش بقيه پشت سرتون مي ايستن.آدم نبايد عجله کنه!
13- بعد که مسافر رو سوار کردين سريع راه بيفتين آخه اگه تو آينه نگاه کنين ممکنه چشم تو چشم پشتي بيفتين و مجبور بشين استاپ کنين.
14- اگه راننده اتوبوسين هميشه با سرعت حرکت کنين آخه هرچي ماشين سنگين تره کيفش هم بيشتره ...سعي کنين فاصلتون با ماشين جلويي 20-30 سانت بيشتر نباشه که اگه ترمز کرد يا زيرش کنين يا همچين بچسبين بهش که طرف کپ کنه!
15- يادتون باشه فاصله ايمني با ماشين جلويي يعني حداکثر باندازه يه سپر که کسي نتونه بياد جلو شما!
16- اگه خواستين پارک کنين و فضا زياد بود يه جوري وايسين که جلو عقبتون نتونن پارک کنن ( چشمشون کور برن يه جاي ديگه پارک کنن) و اگه جا کم بود همچين کيپ تا کيپ وايسين که بقيه نتونن از تو پارک در بيان ( چشنشون کور مي خواستن يه جوري وايسن شما هم بتونين پارک کنين)...ماده 2 يادتون نره
17- بعد از پارک راحت درو باز کنين . پياده بشين .يه وقت تو آينه نگاه نکنين که ببينين ماشين مياد يا نه...ماشين (راننده) که داره مياد بايد شعورش برسه که شما مي خواهين پياده بشين و وايسه!
18- کارتون که تموم شد و خواستين از تو پارک بياين بيرون با توجه به ماده 2 و 11 ديگه مي دونين بايد چه بکنين.
19- اگه يه وقت جاي پارک تو محل مورد نظر نبود بيخود بالا پايين نرين ..دوبله پارک کنين مگه چيه؟ حالا سرخيابونين يا کوچه باريکه يا اونکه ميخواد دور بزنه پشت شما گير ميکنه..مهم نيست اصلا چرا شما همش بايد به فکر مشکلات بقيه باشين؟ خودشون يه راهي پيدا مي کنن!!!!
20- يه وقت يادتون نره که عابر پياده , موتور و بقيه ماشين ها در حقيقت موانعي هستند که به شما کمک مي کنن مهارتتون بره بالا و دست فرمون تميزي داشته باشين..پس همشون رو رد کنين , هر توقف امتياز کم مي شه!
21- اگه دارين مياين و يهو مي بينين چراغ داره زرد مي شه پاتونوبذارين رو گاز تا قرمز نشده رد بشين
22- براي هر کاري مي تونين از بوق استفاده کنين ..به جاي راهنما , چراغ , اعتراض , فحش و سلام عليک و ...
23- تا حد ممکن ترمز نکنين که افت کلاس داره


توصيه هاي فني / احتياطي براي عزيزاني که اين نانوشته ها رو رعايت نمي کنن!!!


1- هيچ وقت و در هيچ نقطه اي از شهر با جماعت تاکسي ران و مسافرکش کل نندازين چون آخرش پوز خودتون مي خوره , از ما گفتن !
2- هيچ وقت يادتون نره تموم خيابونهاي شهر ارث پدريه رانندگان تاکسي محترمه ..پس به اين ارث پدري احترام بذارين
3- حواستون باشه که شما در همه حال مسئولين . پس علاوه بر اينکه جلو و پهلو ماشين رو مي پايين حواستون به عقب هم باشه . . يعني همين طور که فاصلتون را با ماشين جلويي حفظ مي کنين بايد فاصلتون با ماشين پشتي رو هم حفظ کنين.
4- اگر کار به فحش فحش کاري رسيد اول شرايطو بررسي کنين . اگه راه فرار بازه چاک دهنتون رو هر قدر که مي خواهين باز کنين و بعدش فلنگ رو ببندين . اگه نه خودتونو بزنين به کري و فقط لبخنه بزنين يادتون باشه که تو ماشين همه چي از جمله زنجير و قفل فرمون پيدا مي شه!
5- اگه ديدين پشت سريتون داره با بوق و چراغ خودشو جر ميده که شما رو رد کنه بکشين کنار وگرنه اگه کوبوند بهتون و شما خودشو با هم روند بنده تقصيري ندارم.
6- يادتون باشه حتي الامکان راهنما نزنين چون تا زدين ملت از هول اينکه نکنه شما ازشون راه بگيرين از چپ و راست سبقت مي گيرن و ممکنه اين وسط له بشين!
7- اگه رفتين تو بزگراه برين خط وسط , و فقط به جلو نگاه کنين ...به خدا توکل کنين و برين فقط فرمون رو محکم بچسبين که باد ماشين هايي که لايي مي کشن چپتون نکنه.
8- اگه تو ترافيک گير کردين و ماشين پشتيتون مثل گاوي که يه بند مو ميکنه دستشو گذاشته رو بوق خونسرديتون رو حفظ کنين..به نظر شما اين بده که طرف به قدرت فوق العاده شما اطمينان داره و فکر مي کنه شما مي تونين پرواز کنين؟
9- اگه چراغ سبز شد زود راه نيوفتين ..چون هميشه ممکنه يه احمقي چراغ قرمز اونورو رد کنه!
10- با توجه به بند 8 اگه رسيدين به چراغي که داره قرمز مي شه قبل از توقف حتما پشتتون رو نگاه کنين چون ممکنه اون احمقي که مي خواد چراغ رو رد کنه پشت شما باشه!×!


فعلا همين ها رو داشته باشين تا بعد
6:53 AM | مريم



آرزو هاي كوچك
ديروز از بعد از ظهر به ياد سوسيس بلغاري هايي بودم كه چند روز پيش خريده بودم و داخل فريزر انتظارم را ميكشيدند. توي ذهنم سناريوي سرخ كردنشان را با جزييات كامل دوره كردم خلاصه تمام بعد از ظهر را در محل كار با اين تفكرات خوشمزه براي خودم دلنشين كردم.
سر راه رسيدن به آپارتمان كوچكمان براي تكميل شدن سور و سات ميوه هم خريدم . بعد از رسيدن به خانه
برنامه آشپزي ( چهار تا سوسيس سرخ كردن هم شد آشپزي ؟!) شروع شد و پس از چند دقيقه داشتم از بوي سوسيس ها مست ميشدم .
يك ربع بعد
من و تلخون و تيچر دور ميز شام.
نيم ساعت بعد...
در حاليكه روي كاناپه ولو شده ام و پاهايم روي صندلي مقابل است كوكا كولا با ليموترش ( به سبك قاصدك ) را مزه مزه ميكنم. در اتاق مجاور هم وبلاگ آيدا نور سبز ميپاشد و موزيك زيبايش فضارا پر كرده.
يك عدد سيگار روشن ميكنم (سيگاري نيستم ! ) و به حلقه هاي دود نگاه ميكنم ( ژست هاي انتلكتوئلي!! ). زير سيگاري كوچك همزمان با تنفس من روي سينه ام بالا و پايين ميرود .نزديك ترين جاي ممكن قرارش داده ام مبادا براي رسيدن به آن - پوزيشن دلچسبم را به هم بريزم . فكر ميكنم چه خوبست گاه از اين آرزوهاي كوچك دست يافتني براي خود داشته باشم .
آرزو هايي كاملا پيش پا افتاده. كه با دست يافتن سريع به آن بتوانم اميدم را براي رسيدن به آرزوهاي بزرگتر زنده نگاه دارم.
تا بعد...

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

به بهانه اين نوشتار
مدت زيادي بود كه ميخواستم در باب ناسيوناليسم تركي تركيه بنويسم . مقاله آقاي نگاهي در باب پيروزي هاي تيم ملي تركيه بهانه اي شد براي گشودن اين باب .
كشور ايران به خاطر قرار گيري اش د ر چهار راه بين المللي و تاريخچه پر فراز و نشيبش سالهاست كه ميزبان اقوام مختلفي است كه هر يك در گوشه اي از اين خاك ماوا دارند. دراين ميان آذريان به خاطر چند ويژگي از جايگاه ويژه اي بر خوردارند.
اول كثرت نفوس كه پس از فارسي زبانان بيشترين جمعيت را در بين سايرين دارا هستند.
دوم تكلم به زباني كه بر خلاف زبان ساير اقوام ايراني ريشه غير آريايي دارد . و خاستگاهش صحرا هاي تركستان است .
سوم گستردگي جغرافيايي محل زندگي هموطنان آذري كه تقريبا تمام شمال غرب تا بخشهاي غربي استان تهران را پوشش ميدهد . و حتي از زبان آذري به عنوان دومين زبان رايج در شهر تهران ميتوان نام برد.

ولي اشتباه فاحشي كه در اين بين سالهاست حتي در ميان برخي از اهل فرهنگ و ادب ما به عنوان غلط مصطلح رايج است اطلاق عنوان ترك به جاي آذري به هموطناني است كه به زبان تركي تكلم ميكنند .
در صورتي كه نيك ميدانيم مردمي كه از دير باز در اين خطه زندگي ميكنند نه تنها هيچ غرابتي از نظر نژادي با تركان تركيه يا آسياي ميانه ندارند بلكه از اصيل ترين اقوام ايراني هستند.
جالب اينجاست كه تركيه به عنوان پرجمعيت ترين كشور ترك زبان داراي تركيب جمعيتي شامل اقوام غير ترك مثل كرد و بقاياي ساكنين اروپايي تبار اسياي صغير ( روم شرقي – اسلاو ...) و اعراب ميباشد . كه با توجه به فشار شديد سياسي اجتماعي كه از زمان حكومت عثماني تا زمان حال بر آنها از سوي اقليت ترك نژاد به عنوان قوم فاتح آن سرزمين اعمال ميشده تغيير زبان داده اند.

و اكنون در اين بلبشوي سياسي كه بر خاور ميانه و آسياي ميانه حاكم است . دولت تركيه با پشتوانه عضويت در ناتو و تجربه حربه هاي مكارانه و برتري جويانه اش در قرون پيش در بالكان مشغول محكم كردن جاي پاي خويش در بين تركان كشور هاي منطقه است . تبليغات انچنان شديد است كه حيدر علي اف ميگويد پيروزي تركيه پيروزي تركان است و يك دوست آذربايجاني هم به آقاي نگاهي با شور و شوق مينويسد( سوم شدن تركيه (در مسابقات جام جهانى) براى تركان ساكن تهران غرور آفرين بود. آنان در كوچه و خيابان هاى تهران به تركى سخن مىگفتند. اىكاش اينجا بوديد و مىديديد!).بله كاش بوديد و تاثير حربه هاي تركيه را ميديديد.
و اين دوست آذربايجاني اگر تاريخ جنگ چالدران و اشغال تبريز و اروميه را توسط نيروهاي عثماني و جنايات آنها راميدانست شايد با تعمق بيشتر سخن ميگفت .
دنياي امروز دنياي بوق هاي تبليغاتي است هركه بوق قوي تري داشته باشد مردم بيشتري حرفش را باور دارند.
كشور ما در اثر تداوم چالشهاي دروني ضعف برنامه ريزي سياست خارجي غلط و از بين رفتن انگيزه هاي ملي روز به روز سنگر هاي بيشتري را در مقابل حريفان سياسي خود از دست ميدهد.و تركيه نه تنها در تمام كشور هاي آسياي ميانه –قفقاز و اخيرا افغانستان جاي پاي خويش را محكم ميكند كه با بيشرمي قلوب پاك هموطنان آذري ما را نيز نشانه رفته است. و با شعار واهي ملت - ترك قبله آمال بسياري از انها را استانبول و آنكارا قرار داده. در حاليكه همانطور كه گفتم آذري ترك نيست ترك زبان است. آذري ايرانيست .آذري در تاريخ معاصر هميشه الگوي رشادت و وطن پرستي ايراني بوده و براي آن جنگيده است .





یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

خسته اي ؟كلافه اي؟خوب حق داري .اينجا زمان خيلي سريع ميگذره.آدما تند تند ميان و ميرن.چراغاشون خاموش و روشن ميشه.مثل فيلمهاي اوليه سينما همه در حال دويدن هستند. بديش اينه كه چشاي ادمايي كه اينجا باشون طرفي نميبيني. و يه وقت حواست جمع ميشه ميفهمي ساعتها نشستي جلوي اين لوح بلوري و به يه پنجره 15 يا 17 يا 20 اينچي خيره موندي. همه كار و زندگيت رو گذاشتي و با اين صفر و يك ها كه روحتو قلقلك ميدن رفتي سر كار. خودت اومدي نا خواسته هم نبود .كسي هم مجبورت نكرد كه بموني .و حالا گير افتادي . منم مثل تو .از اومدنم پشيمون نيستم. ولي الان دلم هواي تازه و واقعي ميخواد.
هواي تازه و خنك همراه بوي علف نمناك . ميخوام به جاي صداي اين فن لعنتي ، صداي شرشر آب بشنوم ، يا صداي پرنده .
ميخوام دراز بكشم روي علفهاي مرطوب.به آسمون آبي نگاه كنم . ريه هامو پر كنم از بوي گياه هاي وحشي .بعد چشامو ببندم .مثل وقتي گرماي شراب رو ، روي شقيقه هام حس ميكنم ،صورتم را ول كنم به سوي لبخند .بدون نگراني از فردا و حسرت گذشته . ميخوام دم رو غنيمت بشمرم. بدون اينكه فكر كنم چرا نتونستم همراه باشم ، بشناسم و بفهمم . چرا آدما تو خيابون اينقدر بوق ميزنن . چرا آدما مسئو ليت سرشون نميشه . كي چي تو وبلاگش نوشته .چن تا ايميل نخونده دارم .تيتر روزنامه هاي امروز چيه.قيمت دلار و پيكان و خونه امروز چنده. چرا همكارم ميخواد سرم كلاه بذاره. چرا فلان شركت بعد از سه ماه هنوز چك منو نداده.چرا آدماي دنيا نميفهمن جنگ احمقانست . چرا اون غصه ميخوره و من هيچ كاري نميتونم بكنم . چرا وقت نميكنم كتاب بخونم . چرا همه به هم دروغ ميگن . چرا نميشه به كسي اعتماد كرد. چرا تازگيها زود عصباني ميشم . چرا هوا اينقدر كثيف و گرمه .چرا شبا از صداي جير جيرك و بوي اقاقي خاليست . چرا بوي پيچك امين الدوله و شب بو يادم رفته .
چرا نميتونم حرف دلم رو بزنم . چقدر هرچي من احترام به آدما ميذارم اونا بر عكس رفتار ميكنن. چرا تو حرفام همش سعي ميكنم آدم مقابل رو نرنجونم ولي آخرش خودم ميرنجم .چرا بيشتر وقتا دير ميجنبم.
چرا بچه هاي كوچولوي معصوم رو ميارن تو اين دنيا وقتي آينده شون اينقدر تاريكه . چرا اينقدر تخم نفرت تو دل آدما پاشيده شده …
ديگه بسه ! بقيشو نميگم كلي زحمت كشيده بودم بفرستمشون توي بايگاني ذهنم . يا اينكه دورشون بزنم و از كنارشون مثل جري موشه پاورچين پاورچين رد بشم .يا باشون كنار بيام كه ميشه يك زندگي مسالمت آميز احمقانه ! بعدش از خودت بدت مياد كه نتونستي روال زندگيتو عوض كني . و مجبور شدي خودتو عوض كني.
بي خيال …پنجره واقعيت هاي بد مزه اطرافم رو ميبندم .و روش يك تابلوي زيبا از منظره جاده جنگلي آويزون ميكنم كه تهش پيدا نيست .آخرش ميترسم يه روز خودم هم فراموش كنم كه اون فقط يه عكسه . و از هولم با كله برم توي تابلو .از فرداي اونروز ديگه اون پدرام، پدرام قبلي نيست . يكي ديگه است كه ديگه فرق تابلو رو با منظره واقعي خوب ميدونه . حالا اين خوبه يا بد نميدونم.
هنوز خسته و كلافه اي ؟ حق داري با اينهمه شرو ور كه من به هم بافتم هركي ديگه هم بود كلافه ميشد.

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

وقتي به خانه رسيدم انگار تازه رفته بود .ولي بوي عطرش با بوي غروب تابستاني تهران همه جاي خانه كوچكمان را پر كرده بود.
ريه هايم را با اين تركيب نشاط آور پركردم و براي اينكه اين حس زيبا برايم بماند روي لوح بلورين نوشتمش.
بعضي وقتها يك لحظه از زندگي آنقدر شيرين است كه ميشود با آن تلخ ترين كامها را شيرين كرد.

سلام
مطلب قبلي كه نوشتم مشمول لطف دوستان قرار گرفت . در ادامه صحبت بايد گفت: انسانها به روشهاي سنتي ممكن است سالهاي سال با هم و كنار هم زندگي كنند .به عنوان دوست يا همسر . ولي لحظاتي در زندگي پيش مي آيد كه يكي از دو طرف به ناگاه با مشاهده يك عمل يا شنيدن يك حرف از طرف مقابل تمام يا بخش عظيمي از عشق - محبت يا اعتمادش را از دست ميدهد . و از آن زمان به بعد ديگر هيچ دليلي براي ماندن ندارد. سكانس پاياني فيلم سارا نمونه بارزي از اين پيش آمد در زندگي يك زن است .
پيدايش ارتباطات جديد و اينترنت ذهن آدمهايي را كه چنين لحظاتي را هنوز تجربه نكرده اند ولي برآيند نيروهاي مؤثر بر زندگيشان به سوي نقطه پايان از نوع بالاست را بسيار زود تر از موعد روشن ميسازد. و اين دقيقا مصداق ويراني آسياب سست پايه است . . آيدا ارتباطات اينترنتي را محك زندگي ميداند .و آنچه من در بالا گفتم دقيقا همان است. ما خود را و درون خود را و ناپيداي ذهنمان را در اينجا مي آزماييم. در اين دنياي مجازي (كه يكبار گفتم ماكت زندگي واقعيست) در معرض عشق - تنفر- تمسخر - تمجيد ... ديگراني قرار ميدهيم كه در سيستم سنتي زندگي ممكن بود در طول طول عمر خويش هرگز با آنها ملاقات نكنيم . و بدينوسيله انچه را در خود داشتيم و نميدانستيم را در آيينه وجود اين ديگران ميبينيم.و اينجاست كه پيش لرزه هاي بنا هايي كه در ذهنمان از خود و آنكه در كنارمان است ساخته ايم را به لرزه در مي آورد.
و اين ديگر خودما هستيم كه به قول سپيده اجازه دهيم تا خراب شود و از نو بسازيم يا با چنگ و دندان در حفظ آن بكوشيم.

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۱

سلام ...جهت پيشگيري از هرگونه ترديد من پدرام هستم

هر زمان كه پديده اي جديد وارد زندگي انسانها ميشود به همراه خود موجي از تغييرات به راه مي اندازد .بر خي ازين تغييرات توسط پژوهشگران علوم اجتماعي و يا مبتكرين پديده جديد قابل پيش بيني است ولي بسياري از آنها كاملا غير قابل پيشبيني هستند و تنها با گذر زمان و تماس مستقيم انسانهاي گوناگون با پديده جديد رخ مينمايانند.
پديده عظيم و شگرف اينترنت نماد بارز اين امر است. به خود نگاه كنيم در چندسالي كه اينترنت وارد زندگي ما شده به چه تاثيراتي در زندگي بيروني و درونيمان گذاشته . حلقه آدمهايي كه تا پيش از اين ميشناختيم يا ميتوانستيم بشناسيم در مقايسه با گستره آدمهايي كه اكنون به مدد تكنولوژي ارتباطات ميشناسيم يا قادر به شناخت آنها هستيم ده ها برابر بزرگتر است .و اين طوفان آدمهاي ريز و درشت خواسته و نا خواسته از پنجره هاي اينترنتي وارد بخشهاي مختلف زندگي ما ميشوند. زندگي شخصي هريك از ما به سان آسياب هاي بادي در معرض اين طوفان قرار دارد .اگر آسيابمان استوار باشد طوفان پره هاي آنرا با سرعتي بسيار زياد به گردش وا ميدارد و زمان را برايمان پس انداز ميكند.
و از مواهب خود بهره مندمان ميسازد.
ولي اگر آسياب ضعيف مريض فرسوده يا سست پايه باشد چه؟
****
تا بعد...

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۱

چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد

ما رفتيم....

با يه بغل گل بهار نارنج اومده بودم...
با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني مي کرد...
يه روز نشسته بودم زير يه درخت... يه درخت الکي، که نه ميوه داشت و نه گل و نه حتي شکوفه که آدم لااقل اميدوار باشه که ممکنه يه روزي يه خبرايي بشه...
نشسته بودم تنهاي تنها... با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني ميکرد...
بعضي وقتا صداي خودمو مي شنيدم که يه چيزايي مي گفت... يه چيزايي مثل "آه"..
بعد يه دفعه حس کردم قاطي اوه "آه"ها يه صداهاي ديگه هم دارم مي شنوم..
براي اينکه بتونم اون صدا رو تشخيص بدم مجبور شدم ساکت بشم... يعني آه نکشم.....
جهت صدا رو تشخيص دادم ولي رومو برنگردوندم که ببينمش... منتظر موندم که حرف بزنه و من صداشو بشنوم... انگار اومده بود که خلوت من و "آه" و سکوت رو بهم بزنه....
ازم پرسيد:" چرا آه مي کشي؟ چرا حرف نمي زني؟"
به روش حافظ بهش گفتم عروس طبع مرا جلوه آرزوست...آيينه اي ندارم از آن آه مي کشم...
بهم گفت:" بنويس..."
و اونوقت من بودم و بي قلمي و بي کاغذي و بي خانماني...و هزار تا غصهء ديگه که حالا فقط من مي دونم و اون صدا... که مهربونه و پاک... که هر چي قلم و کاغذ داشت گذاشت جلوي من و گفت:"بنويس..."
و اين شد که من اومدم اينجا....با يه بغل گل بهار نارنج....با يه عالم حرف نگفته... که رو دلم سنگيني مي کرد...
......
چند ساعت بعد از اينکه به همه سلام کردم، اومدم ديدم دو نفر برام نوشتن. خيلي ذوق کردم، فوري صفحهء نظرخواهي رو باز کردم و....و....
بعد رفتم ايميلمو باز کردم و...و....
توي دلم گفتم:" يعني اگه من بعضي وقتا اينجا که يه جور ديگه ست و با همه جاي دنيا فرق داره يه چيزي بنويسم، همه غصه مي خورن؟ اگه من اينجا بنويسم اينجا که يه جور ديگه ست يه جور ديگه ميشه؟ يه جور ناجور؟"
بعد با اينکه هم وقتشو داشتم و هم دلم مي خواست ديگه نه اومدم اينجا و نه ايميلمو نگاه کردم.. انگار مي ترسيدم.. مي ترسيدم که ببينم منو دوست ندارن، ببينم که نمي خوان من بنويسم...
تا اينکه باز صداي مهربون به من گفت:" نارنجي؟ آخه آدم اينقدر نازک نارنجي؟ برو بخون هر چيزي که براي تو و خطاب به توست."
و من اومدم و خوندم و ديدم که همه با من مهربون شدن...
حالا من هر چي بهار نارنج توي دامنم داشتم مي ريزم اينجايي که يه جور ديگه ست...
مرسي که قلم و کاغذ رو از من نگرفتيد.