دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۱

براي قاصدك عزيز
در توانايي شناخت آدمها ادعايي ندارم. هرگز هم قصد آشفته تر كردن روح آشفته از تجسم مرگ تورا نداشتم.اصولا از ايجاد تنش و كشمكش بين ادمها و به ويژه آنهايي كه دوستشان دارم همواره حذر كرده ام .
دوست من تو هم اگر مرا نديده بودي و نميشناختي شايد ميتوانستم بپذيرم كه از نوشته من اين چنين برداشتي داشته باشي.به هر حال نياز است توضيح دهم:
در اين جا كه خانه تو است و تو از آن دور افتاده اي هر روز صد ها نفر به ديار باقي ميروند . با مقدمه يا بدون مقدمه لب تلخ مرگ را ميبوسند . به دلايل گوناگوني كه بسياري از آنها ناشي از كاستي هاي اين خانه است. همه آنها انسان هستند اكثريت آنها از حقوق اوليه يك انسان در دنياي امروز بي بهره اند. بسياري از آنها ساده زيسته اند . بدون اينكه در طول زندگاني آزارشان به ديگري رسيده باشد. و در نهايت بي گناهي در گمنامي مرده اند يا به قتل رسيده اند. بدون اينكه كسي جز نزديكانشان از قصه زندگاني و مرگ آنها خبري داشته باشد. هيچ دوربيني آخرين لحظات زندگيشان را ثبت نكرده است و هيچ كس تصويرشان را بر در و ديوار شبكه جهاني نياويخته است كه من و شما بدانيم و در موردش قلم بزنيم و نظر بدهيم و ديگران بخوانند و يكي به فكربيفتد كه شايد براي زنده ها بتوان كاري كرد و الخ...
دوست من بر ديوار ترك خورده اين خانه تابلوي زيبا آويختن دردي از صاحبخانه مفلوك دوا نميكند . ديوار مرمت ميخواهد و رنگ – بعد از آن ميتوان روي آن يك تابلوي زيباي نقاشي هم آويخت .
من مفهوم نظر بازي آنهم با يك عكس را نميفهمم . چهره شناس هم نيستم كه تلخي مرگ را در چشمان آن محكوم به مرگ بخوانم . حرف من اين است اگر قرار است دلي بسوزد آدمهاي بسياري هستند كه استحقاق بيشتري براي دل سوختن دارند . اگر قرار است كاري انجام دهيم چرا براي كودكاني نباشد كه آينده دنيا را خواهند ساخت .اگر به آنها فكر نكنيم شايد 20 سال بعد هم باز اينجا از مرگ و اعدام يك جوان خوبروي ديگر بگوييم .خشونت كشتار تنها بريدن رگ دست و شليك به مغز يا دار زدن نيست كه عرف بشود يا نشود .
مشاركت در كاستي هايي كه منجر به مرگ ادمها ميشود مشاركت دركشتن است . بي دقتي تعمير كار خودرويي كه ترمز خودرو را با سهل انگاري تعمير كرده است باعث تصادف منجر به مرگ راننده ميشود. ايا اين قتل نيست؟ عرف شدن رفتار هايي ازين دست عرف شدن بي تفاوتي بي مسئوليتي نسبت به زندگي و مرگ ديگران بسيار فراگير تر از عرف شدن خشونت مستقيم است .اين خشونت هاي پنهان خطر ناكتر از خشونتهاي عيان است .معمولا به گفتار و نوشتار نمي آيد كسي هم پيدا نميشود در مسير مقابله با آن گام بر دارد. و بد تر از همه براي آدمها به صورت عادي در مي آيد. زشتي اش كمتر به چشم مي آيد. بهتر نيست به جاي بحث در مورد بر حق بودن يا نبودن مجازات اعدام به حقوق بسيار ساده تر كه مدتهاست فراموششان كرده ايم نظر كنيم . حقوقي كه هر روز با آنها سركار داريم و هر روز هم تقضش ميكنيم و برايمان نقضش ميكنند؟
-------------------
پا نوشت:
وراي همه بحث هاي وبلاگي براي دوستيمان ارزش بسياري قايلم . اميدوارم كوششم در رفع كدورت موفقيت آميز باشد.

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

به سبك قاصدك : همين!

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱


مرد پشت چراغ قرمز تقاطع سئول – نیایش متوقف بود. حواسش پیش دخترزیبا و جوانی بود که کمی آنطرف تر پشت فرمان پراید نقره ای رنگ با پسرک گلفروش حرف میزد. پسرک 7-8 ساله به نظر میرسید با صورتی گرد و زیتونی رنگ و چشمانی خاکستری و شفاف. زیبایی صورت و معصومیت کودکانه اش آدم را یاد همان جمله معروف و بی خاصیت ( چه حیف ! ) می انداخت. مرد با کمی دقت میتوانست صدای مکالمه شان را بشنود.پسر کوچک پس از اینکه به سوالهای کلیشه ای دختر در مورد سن وسال وپدر و مادر و ... پاسخ داد با لحنی کودکانه از دختر خواست یک شاخه گل مریم از او بخرد. لبخند زیبای دختر محو شد و به دنبال اصرار پسرک کم کم آثار بی حوصله گی در صورتش آشکار شد . دست آخر پسرک را با خشم از خود راند. پسر که پس از آنهمه خوش و بش انتظار چنین برخوردی را نداشت بهت زده و عقب عقب دور شد.شاید هم برایش عجیب بود که از میان این لبهای زیبا و لطیف سخنانی درشت بشنود . مرد به سوی پسرک اشاره کرد.پسرک برق امیدی در چشمانش درخشید و به سوی اتومبیل مرد دوید. مرد قیمت دسته گل را پرسید. حدود 30 شاخه گل مریم خیلی منظم دسته شده بود. مرد بهای گلها را پرداخت کرد. یک اسکناس سبزدیگر اضافه بر بهای گلها به
پسرک داد و آرام در گوش اوچیزی گفت. چشمان زیبای پسرک برقی زد. به سمت پراید نقره ای رفت .دختر غرق در افکار خودش بود.با ژستی کاملا دخترانه گردنش را به سمت چپ خم کرده بود و به نقطه ای در دور دست خیره شده بود ودستانش رابا بی حالی خاصی روی فرمان گذاشته بود . پسرک در یک آن تمام گلهای مریم را از پنجره نیمه باز اتومبیل به روی دامان دختر ریخت و فرار کرد.دختر مبهوت مانده بود.
چراغ سبز شد.
عطر گلهای مریم.
لبخند رضایت پسرک با اسکناسهای سبز میان دستان کوچکش.
صدای بوق...
و مرد که چند ثانیه پیش رفته بود..

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۱

مفهوم وابسته مفهوم مستقل
سال ها پيش پدرم برايم گفت سرما مفهوم مستقلي در فيزيك نيست . سرما عدم وجود گرما است .امروز به آن جمله فكر ميكردم . در ذهن خود چند مفهوم مستقل تعريف كردم . و از منظر آنها و مفاهيم وابسته شان نگريستم .
نتيجه اين شد:
دشمني عدم دوستي است.
تاريكي عدم روشنايي
دروغ عدم راستي
نفرت عدم عشق
قهر عدم آشتي

ولي انگار بيشتر آدمها يك جور فكر ميكنند . مفاهيم مستقل و وابسته شان برعكس اين نتيجه است!



دنبال بودن ميگردم همه از نابودي ميگويند.
دنبال نور ميگردم همه از تاريكي ميگويند.
دنبال زندگي ميگردم همه از مرگ ميگويند.
دنبال عشق ميگردم همه از نفرت ميگويند.
دنبل آشتي ميگردم همه از قهر ميگويند.
دنبال دوستي ميگردم همه از دشمني ميگويند.
دنبال...
...
...
دنبال چاره ميگردم همه از درد ميگويند.

لطفا نگوييد گشتم نبود .نگرد نيست !

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

نام سپيده شاملو را با رمان انگار گفته بودي ليلي برندهء جايزهء بنياد گلشيری سال 1379 شنيده ايم. امروز باعث افتخار و خوشوقتي است كه حضور اين دوست عزيز را در جمع وبلاگ نويسان فارسي زبان اعلام نمايم .
براي يك مرد
برخي زنها ميتوانند
مادري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
خواهري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
دوستي ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
دختري ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
معشوقه اي ايده آل باشند.

برخي زنها ميتوانند
همسري ايده آل باشند.

و خوشبخت مردي كه يارش هم خواهر باشد هم مادر هم دوست هم دختر هم معشوق و هم همسر و او نيز براي يارش هم پدر باشد هم دوست هم پسر هم عاشق و هم شوي.

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

...و از ماه پیشونی یه وبلاگ مونده...
روز و ساعت مراسم ختم روز سه شنبه - ساعت ۲:۳۰ تا ۴ - مسجدالرضا - ميدان نيلوفر - خيابان آپادانا
سنت - قانون یا قانون سنتی

جوامع مختلف هریک به فراخور حال خود در طبقه بندی بین سنت گرایی و مدرنیسم جایگاهی دارند. هرچه این جایگاه به سمت مدرنیسم نزدیک تر باشد قوانین جاری در آن کاملترو جامع تر است. مردم نیز از آنجا که اجرای قانون را عاملی جهت بهبود زندگی خود میدانند و نه ابزاری برای اعمال قدرت حکومت - برای آن احترام بیشتری قایلند.این قوانین با توجه به رشد روز افزون اقتصادی و اجتماعی این جوامع مدام در حال به روز شدن توسط اهل فن هستند .طبیعتا دراین جوامع فرمولهای سنتی تفکرات ارتجاعی و قوانین نامکتوب کمتر مجال ظهور می یابند.
در مقابل جوامعی که بیشتر به سنت گرایی نزدیکند معمولا دارای قوانینی ناقص و ناکافی میباشند .این قوانین یا کپی ناشیانه ای از قوانین کشور های پیشرفته هستند و یا بدون پشتوانه علمی تجربی کافی وضع شده اند.در حالت اول ایراد عدم سازگاری با فرهنگ و آداب و رسوم جامعه مقصد است و در حالت دوم عدم کارایی و قابلیت اجرایی.
در این حال مردم از قانون به عنوان ابزاری جهت اعمال قدرت یاد میکنند و به جای اینکه آنرا یاریگر خود در احقاق حق خود بدانند آنرا وسیله تضییع حق خود توسط قدرتمندان می دانند.این بدبینی نه تنها باعث میشود عامه مردم خود را ملزم به رعایت قانون ( حتی قوانین مفید ) ندانند بلکه سعی در مبارزه و جلوگیری از اجرای آن دارند. که این امر در نهایت باعث اغتشاش و هرج و مرج میگردد.
این خلا پدید آمده گاه با قوانین نا نوشته و چهارچوبهای تبیین شده توسط سنت پر میشود. در این حال سنت فراتر از قانون عمل میکند و حتی گاه بر روند ایجاد قوانین جدید یا تغییر قوانین قدیمی نیز تاثیر میگذارد.این نوع قوانین نانوشته سنتی از آنجا که ریشه در فرهنگ آداب و رسوم و باور های دینی اجتماعی هر ملتی دارند بسیار بنیانی عمل میکنند.لزومی به یاد آوری نیست که جامعه ما یکی از مثال های روشن چنین جوامعی است. زندگی فردی و اجتماعی هریک از ما کمابیش رنگ گرفته از قوانین سنتی اطراف ماست. ما ناخواسته چنان به این قوانین سنتی پایبندیم که آنرا همراه خود به جوامع ایرانیان مهاجر ساکن سایر کشور های دنیا نیز میبریم. جریان واقعی زیر مثالی از همین امر است:
آقای (ت) و آقای (ج) که با هم نسبت خویشاوندی دوری دارند مدتها در تورونتو فروشگاهی را با هم به شراکت اداره میکردند پس از مدتی دچار اختلافات مادی میشوند و کارشان به اصطلاح به جای باریک میکشد . یکی از آندو تصمیم به گرفتن وکیل و اقامه دعوی بر علیه دیگری میگیرد. خبر به فامیل در تهران میرسد. به پیشنهاد فامیل خانم (ف) که به اصطلاح گیس سفید فامیل هستند از تهران تلفنی با هردو صحبت میکنند و ضمن پند و اندرز مادرانه غایله را ختم میکند.
این یعنی حل یک مشکل در پیشرفته ترین جوامع دنیا از ابتدایی ترین راه های سنتی . که مثالی است از حضور قوی سنت در جوامع کوچک ایرانیان مهاجر .

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

دیدن برخی رفتار های مثبت از کسانی که انتظارش را نداریم خوش آیند است . و در گرماگرم نا امیدی و دلخوری از اوضاع اطراف ناگهان جرقه هایی از امید را در دلمان روشن میکند . لزومی ندارد که این رفتار خیلی بارز و مشخص باشد . مهم اینست که در جایگاه درست خود دیده شود .
امشب در صف خرید بلیت سینما عصر جدید ایستاده بودم .جوانی در پیاده روی مقابل سینما روی چرخ دستی پسته تازه میفروخت . رفتم و مقداری پسته خریدم . در ذهنم بود که یک کیسه اضافی برای پوست پسته ها بگیرم که خودش پیش دستی کرد و یک کیسه نو بدستم داد و گفت : ( بفرما آقا این کیسه هم برا آشغالاش ). تشکر کردم و کیسه نایلونی را گرفتم ... و در دل تحسینش کردم .

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

در صفحه اول روزنامه حيات نو امروز عكسي از حمله نيروهاي پليس پاراگوئه به معترضين رياست جمهوري آن كشور ديده ميشود.
لحظه تقابل استيصال و درماندگي شخصي كه به حالت التماس دستانش را به هم قلاب كرده و هجوم و وحشيگري كور پليس سرا پا مجهز چه خوب توسط عكاس شكار شده.

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۱

...و کارگر شهرداری با یک شلنگ باد برگهای درختان اطراف میدان ونک را غبار روبی میکرد . چه غبار سنگینی ...


دوشنبه پر باری بود دیروز.
ساعت 12:30 نهار و گپ دوستانه با یک دوست عزیز وبلاگی .( دوست عزیز متشکرم)
ساعت 14:00 دیدن نمایشگاه عکس به همراه همون دوست . با تشکر از گلتن به خاطر اطلاع رسانی
ساعت 16:00 اتاق انتظار مطب چشم پزشک با کتاب دفترچه ممنوع.
ساعت 16:30 آقای دکتر با لبخندی ملیح فرمودند دیگه وقتشه. گفتم وقته چی ؟گفتند عینک . چشمهاتون آستیگمات است. اینهم از عاقبت وبلاگ خونی و وبلاگ نویسی.!
ساعت 18:00 خونه و تماشای فیلم Conspiracy Theory به همراه یه دوست وبلاگیه دیگه که در امر فیلم و سینما خبره است.
ساعت 20:45 شام میهمان ایرج عزیز در جمع چند نفر از دوستان وبلاگی.( ایرج عزیزشب بسیار خوبی بود ممنون)


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

جرم اينترنتي
سرعت پيشرفت تكنولوژي بسيار بيشتر از سرعت ايجاد قوانين محدود كننده آنست .امروزه مبارزه با جرايم اينترنتي به علت فرا مرزي بودن محدوده عمل اين ابر رسانه حتي در كشور هاي پيشرفته همچون امريكا بحثي است كه بسياري از حقوقدانان و كارشناسان IT را به خود مشغول داشته و مشكلات بسياري در اين زمينه همچنان لاينحل باقي مانده است. يكي از اين موارد عدم هماهنگي قوانين كشور هاي مختلف و عدم تعريف جرم اينترنتي در كشور هاي مختلف است . به عنوان نمونه تبليغ در جهت احياي نازيسم و هواداري ازآن در كشور آلمان جرم محسوب ميشود و با ايجاد كنندگان سايتهاي اينترنتي كه در اين باب فعاليت كنند برخورد قانوني ميشود . در صورتيكه در آمريكا براي مبارزه با اين امر هيچگونه منع قانوني وجود ندارد . بنابر اين در صورتيكه يك فرد آلماني سايتش را در آمريكا راه اندازي كند و در آن به تبليغ به نفع نازيسم بپردازد از گزند قوانين آلمان مصون خواهد بود . و طرفدارانش مطالبش در آلمان براحتي قادر خواهند بود به اطلاعات سايت او دسترسي داشته باشند. پيچيدگي مضاميني از اين دست به خاطر توجه و دقت قانون (‌در جوامع پيشرفته ) به امنيت و صلاح جامعه از يك سو و اهميت آزادي هاي اجتماعي و فردي افراد از سوي ديگر است چون حفظ تعادل بين اين دو مهم يكي از اصول بسيار مهم مورد توجه حقوقدانان است.
اما با برخورد هاي ساده انگارانه و محدود كردن آزادي هاي اجتماعي و فردي و آزادي بيان و به بهانه امنيت كشور ظاهرا حل مسئله را براي كارشناسان حقوقي در ايران بسيار سهل ميكند!
محدود كردن تكنولوژي روز كه به سرعت فراگير ميشود با روشهاي قديمي و توجيه و تفسير كردن قوانين كهنه به هدف خوراندن آن به موارد جديد و پيش بيني نشده در هنگام وضع قانون
به جاي ايجاد قوانين نو نتيجه اي جز پاك كردن صورت مسئله و پيچيده كردن و به سايه كشاندن مشكل نخواهد داشت. اين نوشتار را بخوانيد نمونه ايست از برخورد هايي ازين دست.
ترجمه كردن كلمات و اصطلاحاتي كه به همراه تكنولوژي جديد وارد جامعه ما ميشود خود حديثي مفصل است . به نظر من اصرار در معادل يابي آنها با توجه به اينكه ما امروز خود هيچ نقشي در پيشرفت تكنولوژي روز نداريم و مصرف كننده صرف هستيم ( آنهم مصرف كننده نا آگاه ) كاري بيهوده است.
لغاتي مثل الكل و يا جبر به احترام دانشمنداني كه كاشف يا پديد آورنده آن بوده اند در همه زبانهاي دنيا استفاده ميشود . و آكنون كه ديگر آز نام آوراني مثل رازي يا غيث الدين جمشيد كاشاني در ايران خبري نيست سعي ميكنيم مثلا به جاي تلفن مبايل بگوييم تلفن همراه ! بعد هم به خاطر طولاني شدن تركيب آنرا به اختصار همراه بناميم. و بگوييم:
همراهم رو گذاشتم تو كيفم.
همراهم رو دزديدن.
از آوردن همراه به داخل ساختمان خود داري كنيد.
در محوطه داخل بانك از صحبت با همراه خود داري كنيد.
همراهت جواب نميداد.
همراهش خرابه.
اين همراهت كه هيچوقت در دسترس نيست!
همراهم رو همراهم نياوردم.
چه همراه خوشگلي !
اينقدر با همراهت ور نرو
همراهتو يه روز به من قرض ميدي؟ قول ميدم سالم برش گردونم
...
يكي هم رو كمربندش يه تيكه كاغذ زده بود نوشته بود به زودي در اين محل همراه نصب ميشود.
بعضي ازاين آگهي هاي بازرگاني خيلي پر معنا هستند. مثلا امروز در صفحه اول روزنامه حيات نو- نماينده فروش محصولات شركت معروف OMRON سازنده تجهيزات پزشكي - دستگاه كنترل فشار خون ديجيتالي را با اين جمله تبليغ ميكرد. روز پدر مبارك.
كه ترجمه اش به زبان خودماني اينست :
پدر مرديست كه حتما دچار بيماري فشار خون است يا به زودي دچار آن خواهد شد.بنابر اين احتياج دارد هر روز فشار خونش را اندازه گيري كند.
براي اينكه مجبور نشود هر روز با گذشتن از خيابانهاي پر دود و ترافيك به كلينيك مراجعه كند و با انواع و اقسام آدم ها سر و كله بزند و حرص بخورد تا يك نفر با كلي منت و غرولند پيدا شود و با قيافه اي بد اخم به وسيله دستكاه فشار خوني كه از عهد جالينوس حكيم باقيمانده و اصلا دقيق نيست فشار خونش را بگيرد - بشتابيد و در روز پدر براي او بهترين هديه كه همانا دستگاه كنترل فشار خون است را بخريد.!!اگر نخريد...


سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۱

...و دوست من- مرد شرقی تو دیگر چرا؟ قاصدک برایت گل یخ آورده . من دستی گرم و مردانه پیش می آورم تا دستت را بفشارم و بگویم در این دنیای مجازی جای خالیت سبز باد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

در اين گير و دار بحث صمد بهرنگي در وبلاگ جدا افتاده لينكي ديدم از ترجمه انگليسي داستانهاي صمد.
نسل جوان ما با تاريخ دور و نزديك و هويت خود بيگانه است .
بيست و چند ساله هاي ما زال و رودابه و رستم و اسفنديار را به سختي ميشناسند . نام يعقوب ليث و طاهر ذواليمين به گوششان نخورده. با مازيار و بابك بيگانه اند.نام رييس علي دلواري برايش هيچ معنايي ندارد. نام هاي ستارخان و باقرخان و رازي و ناصرخسرو تنها برايشان تداعي كننده مكانهايي در تهران است. سالهاست ديگر زندگي نمونه هاي فداكاري و گذشت و تلاش جايي در كتابهاي درسي ندارند يا اگر هم دارند- كمرنگند. مدتهاست زرنگي مترادف پايمال كردن حق ديگران است . و تلاش مثبت هم لابد نشانه ناداني !
نام آناني كه نامشان نشانه مردانگي – گذشت - اراده و پويايي بود از ياد ميروند و خلا باقي مانده در ذهن جوان را هاليوود هميشه پيروز با تكيه بر فن آوري و دانش روز پر ميكند .
عاشق ترين – تواناترين - زيباترين – قويترين - و خلاصه هرچه برترين هست همه روي پرده هاي سينماي هاليوودي نقش ميبندد تا همه ملل دنيا بدانند كه مقهورند. تا داستان تايتانيك در افغانستان طالبان زده سال 2000با آنهمه محدوديت ها هم بر سر زبانها بيافتد . تا همه دنيا بدانند سرباز رايان چگونه نجات يافت . و چند نفر جانشان را بر سر اين عمليات نجات گذاشتند. تا همه يقين كنند كه غول امريكا حتي در برابر نيرو هاي فرابشري فرازميني هم شكست ناپذير است .تا كودك عرب افسانه ملي خودش را در قالب كارتون علي بابا بيند. تا كودك ايراني رابين هود را بشناسد و نداند سمك عيار كيست.تا كودك روس سرنوشت دختر آخرين تزار روس را از زبان راوي امريكايي بشنود تا...
در غرب هر نشانه اي از هويت پاس داشته ميشود .حتي اگر ابزاري باشد كه روزگاري با آن پيچ هاي Tower Bridge لندن را محكم كرده اند . نه به عنوان يك يادگاري . كه به عنوان سندي از كوشش تلاش مردماني كه زماني زيسته اند . هويت حاصل كار و زحمت نسل هاست .هويت موفقيت انسانهاست در برابر مصايب و مشكلات و به انجام رساندن طرح هاي بزرگ.اگر زبان يك ملت را جزيي از هويت آن ملت بدانيم و آن را ارج بنهيم در حقيقت تلاش آن ملت را در ساختن و پروراندن و حفظ زبانشان بزرگ داشته ايم.
مللي كه گذشتگانش نشان بيشتري از سعي و تلاش مثبت دارند امروز هويتشان را با ابزاري كه همان سعي و تلاش صاحبان علم و انديشه برايشان فراهم آورده اند به رخ سايرين ميكشند . و آناني كه امروز در خوابند حتي نميدانند گذشتگانشان در چه راهي قدم زده اند . آنان با دهان باز و چشماني گرد تنها نظاره گرند. و درمقابل عظمت گروه اول آنقدر مبهوتند كه يا خود را نيز نفي ميكنند يا به صورت افراطي منكر گروه اول ميشوند .



شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

به بهانه يادداشت 6 سپتامبر دوست خوبم علي شوريده.
سرخي لبو شيريني هلو
آشنايي من با نوشته هاي صمد بهرنگي بر ميگردد به سالهاي ابندايي دبستان. آنروز ها اولدوز را شناختم و عروسكش را. با ذهن بچه گانه خودم كتابهاي صمد را كه آن روزها در گنجه ها پنهان بود با عروسك اولدوز مقايسه ميكردم . سال 58 در دوره كوتاهي كه بسياري كتابهاي ممنوع اجازه نشر گرفتند . من سالهاي پاياني دبستان را ميگذراندم . در آن سالها نشر روزبهان بيشتر كتابهاي معروف صمد را منتشر كرد. در آن زمان تاري وردي - پسرك لبوفروش - را شناختم و خواهرش را كه در كارگاه قالي بافي كار ميكرد. لطيف را كه همراه پدرش براي كار به تهران آمده بود و شبها كنار خيابان روي چرخ طوافي پدرش ميخوايبد. افسانه آه و تلخون را خواندم . به آدي و بودي خنديدم و براي يك هلو هزار هلو گريستم. با كچل كفتر باز به روي بام رفتم و افسانه هاي آذربايجان را در زيرزمين خنك خانه مان خواندم .
صمد گفته بود " من كتابهايم را براي بچه هايي نمينويسم كه با اتومبيل شخصي به مدرسه ميروند " و من از اينكه پدرم پيش ازرفتن به محل تدريسش من و خواهرم را با اتومبيل ازانقيمتش به دبستان ميرساند احساس گناه ميكردم . فكر ميكردم روح صمد از دستم نا آرام است. چند سالي طول كشيد تا فهميدم منظور صمد چيست . او كدام كودكان را ميگويد و فاصله من با آنان چقدر است . آنروز ها چپ و راست بودن او برايم اهميت نداشت . كلاه پشمي اش -سبيلش وعينك و لحجه اش هم . من با كودكان داستانهايش زندگي ميكردم . دنياي آنها را در بعد از ظهر هاي گرم تابستان سياحت ميكردم .طعم هلويش را هر بار كه به هلويي گاز ميزدم زير دندان حس ميكردم . و امروز ميبينم كه بعد از گذشت اينهمه سال با شنيدن نامش نه لنگي پايش كه شيوايي كلامش نه يكدنگي اش كه عزمش و نه شنا بلد نبودنش كه معلم بودنش به يادم مي آيد.
هنوز هم سرخي لبو شيريني هلو و... ياد آور خاطره خواندن نوشته هاي اوست در بعد از ظهر هاي گرم تابستان هاي كودكي .

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

به اين لينك سري بزنيد و بيوريتم خودتان را ببينيد. تا چه حد به واقعيت وجودي خودتان نزديك است؟

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱


...
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد.
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست.
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت بيرون برود.
و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود – دست ما در پي چيزي ميگشت.
و بدانيم اگر نور نبود- منطق زنده پرواز دگرگون ميشد.
...
سهراب سپهري

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

امروز ساعت 10 براي انجام كاري از شركت خارج شدم . به پاركينگ روباز شركت رفتم و اتومبيل را روشن كردم. صداي گوگوش از پخش ماشين شنيده ميشد . در ميان خواندن گوگوش صداي لطيف و عجيب ديگري به گوشم ميرسيد. اتومبيل را خاموش كردم با دقت گوش دادم .صداي چهچهه يك پرنده بود با تعجب اطراف را نگاه كردم در اين پاركينگ بي آب و علف كه تفاوتش با كوير لوت فقط وجود انبوه ماشين هاي لم داده زير آفتاب است انتظار چنين صدايي را نداشتم . با اندكي دقت روي ديوار پاركينگ يك جفت شانه به سر ديدم. به فاصله چند متر از هم نشسته بودند . پرنده نر مشغول خواندن براي ماده بود. پرنده ماده هم هر از گاهي پاسخي با ناز و ادا به سينه دراني جناب شانه به سر نر ميداد. منظره مغازله اين دو پرنده براي من از طبيعت جدا مانده آنهم در اين مكان كه به غير از ماشين چيزي به چشم نميخورد زير آفتاب داغ شهريور ماه – بسيار صحنه ديدني بود. اندكي صبر كردم به صدايشان گوش دادم و خوب تماشايشان كردم . امان از اين زمان كه مدام ما را هل ميدهد به جلو. به ساعتم نگاه كردم بيش از فرصت نداشتم . دنده يك و ...چند لحظه بعد در فضاي ذهن خودم مشغول پرواز بودم كه اين دو چگونه و از كجا سر از پاركينگ شركت ما در آورده اند؟