شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۱

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

...
سلام !
من قرار بود که برای دوستانم ايميل بزنم که وبلاگم به روز شده تا اونها اگه خواستن توی وبلاگشون بنويسن تا اگر خواننده ای از اونها خواننده وبلاگ من هم بوده مطلع بشه ولی متاسفانه تمامی آدرسهای ايميل من فعلا پودر شده در نتيجه از همين جا اگه دوستان اين مساله رو در وبلاگشون قيد کنن که باعث خوشحالی و افتخار من هست و اگر هم که دوست نداشتن که مرگ بر استکبار جهانی و از اين چرت و پرتا...
7:54 PM

اين يعني يك وجب خاك اينترنت به روز شد

روزگارتان خوش

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۱

هنوز ت . ه

سلام من تلخون هستم .
دچار فوران كلمات شده ام .
از صبح هي كلمه مي آيد و من جايي نيستم كه بتوانم بنويسمشان . به طرز غريبي عادت كرده ام تاپپ كنم . چهار سالي است كه فقط تايپ كرده ام . آن قدر كه ديگر قلم به دست گرفتن را هم دارم فراموش مي كنم .
از صبح كه هي با خودم مي لاگيدم حواسم بود تا فراموشم نشود چه مي مي خواستم بنويسم .
تاب بياوريد . اين روز ها هر چه مي نويسم طولاني است .
داشتم از كوه بالا مي رفتم . به تنهايي . يك قطره از اشك از چشمم چكيد روي صورت او . هنوز مي رفتم . باد ميان موهاي كوتاه كوتاهم مي پيچيد و آن ها را نوازش مي كرد . آخ مي چسبيد . دست هاي باد را ميان موهايم حس مي كردم . به همشان مي ريخت . نوازششان مي كرد . دلم از خوشي مي تپيد . اِ پس اين اشك ها چيست كه مي چكد ؟؟ اِ
بالا مي روم . تنها هستم . لذت مي برم . هيچ صدايي نيست . جز صداي طبيعت . صداي باد مي آيد . با من حرف مي زند . راه مي روم . رنگ كوه را دوست دارم . سخت نيست . از بالا رفتن لذت مي برم .
آسمان را نگاه مي كنم . آبي است . آبي ؟؟ نيلي ؟؟ فيروزه اي ؟؟ نمي دانم . گفته بودم كه آبي من آبي تو نيست . آبي هيچ كس نيست . آسمان آبي است و پر از ابر . راه مي روم و كم كم همه چيز با من حرف مي زند . كوه مهربان است . آسمان مهربان است . باد مهربان است . سنگ ها مهربانند . چه خوب است . آفتاب هم همينطور . بالا مي روم . مي نشينم خستگي بگيرم . دستم را بر سنگي مي گذارم . دستم را مي گيرد و نمي گذارد بروم . نگاهش مي كنم . نمي گذارد بروم . دستم را گرفته . كنارش مي نشينم . دستم روي سنگ است . با من همدلي مي كند . با من همدلي مي كند . مي داند عشق چيست ،‌ مي داند مهرباني چيست . دستم را گرفته و به من مي گويد كه مي داند . دلم مي خواهد ببوسمش . گونه ام را روي صورت سنگ مي گذارم . مي پذيردم . سرم را مي گذارم روي صورتش و اشك مي ريزم . يك قطره از اشكم روي صورتش مي چكد . خيس مي شود . اِ حالا اشك او است كه دارد مي چكد . يك قطره اشك روي گونه سنگ مي لغزد و پايين مي رود . بالا مي روم . كوه با من حرف مي زند . مرا در آغوش مي گيرد . امن و مهربان و بي توقع . در يك سراشيبي رو به آسمان مي خوابم . سرم روي شانه هاي كوه است و دارم آسمان را نگاه مي كنم . اي ي ي ي ي باد برايم شعر مي خواند . با موهايم بازي مي كند . خوب است . دوستش دارم . دوستم دارد . ابر ها چقدر قشنگند . چشمانم پر از تصوير ابر ها مي شود . اي ي ي ي ابر ها آمدند و در چشمم نشستند . حالا همه جا تميز و باراني است . خيس مي شوم . داد مي كشم . از ته دل . آخي ي ي ي ي راحت شدم . كسي با من دعوا نكرد . كسي نگفت بد است . دوباره داد مي زنم . باران مي بارد . اين جا همه عاشقند . همه عاشق همند . هيچكس نمي گويد حالا كه به آسمان عاشقي عشق كوه حرام است . حالا كه سر بر شانه كوه مي گذاري باد نبايد با زلف هايت بازي كند . حالا كه دستت در دست سنگ است نبايد چشم در چشم ابر ها بدوزي . اي ي ي ي ي چقدر طبيعت مهربان است . چقدر همه چيز پر از عشق است . اِ ستاره ها هم در آمدند . آسمان لباس شب پوشيد . چقدر طناز و دلبر است . چقدر ستاره ها را دوست دارم . ماه آمده . سال ها است كه با ماه دوستي دارم . چقدر شب هايي كه نيست برايش اشك ريختم كه باز گردد . مرا نگاه مي كند و به رويم لبخند مي زند . سال ها است كه به حرف هايم و سكوت هايم گوش داده . ساعت ها نگاهش مي كنم . قشنگ است . سر بر شانه كوه ،‌دست در دست سنگ ،‌ در آغوش باد ، چشم بر چشم ماه دوخته ام و غرق در زيباييش شده ام . اي ي ي ي ي ي ي . هيچكدام ناراحت نيستيم . همه عاشقيم به يكديگر . خوب است . مي خواهم همين جا بمانم .
اين جا صداي ماشين نمي آيد . دود آلود نيست . كثيف نيست . هيچكس كثيف نگاهم نمي كند. اين جا هيچكداممان دروغ نمي گوييم . جنگ نيست . اين جا همه چيز شفاف است ،‌ اما شيشه اي نيست . واقعي است . نمي شكند .
دارم از عشق مي لرزم . دلم مي لرزد . جمع مي شوم. مثل جنين و در عطر و آرامش شب كوهستان خوابم مي برد . شيرين ، شيرين

تلخون
س . ت . ه

لازم است در مورد « او » توضيحي بدهم . زبان الكن من بزرگي و وارستگي او را نشان نداد .
دوستاني محبت كردند و مرا به زندگي خواندند . به فراموش كردن كسي كه به من زندگي آموخت و انسان بودن و عشق ورزيدن و بخشيدن و عاشق ماندن و زندگي كردن و ……….
اكنون اگر تلخون دركنار پدرام است از او است . اگر پدرام تلخون را دوست دارد از اوست . هر گاه او نبود تلخون هيچ چيز نداشت تا پدرام به او عاشق شود ، و تلخون از عاشقي هيچ نمي دانست تا دل به پدرام ببازد .
اگر او نبود ،‌ هيچ بندي نبود تا پدرام را كنار تلخون نگاه دارد . عشقشان مي شد از همين عشق هاي آبكي كه تا تن آرام مي شود ،‌ عشق مي ميرد .
هيچ جاي عشق من به او مانند عاشقي هاي معمول نبود . آن جا تن نبود كه عاشق بود . روح بود .
بسيار به من آموخت . بسيار . از سرنوشت بخواهم كه سر راه همه تان يك «او » قرار دهد تا بتوانيد همواره عاشق بمانيد و زندگي كنيد .
به من گفت : دختر لغات فداكاري و گذشت در فرهنگ لغات ندارند چرا كه وجود ندارند . فداكاري اما خوب نيست . خودخواهانه است . تو خودت را فدا مي كني و در مقابل متوقعي . گذشت متعالي تر است . از خودت مي گذري ، بي توقع ،‌ بي خواهش . چون خودت مي خواهي . چون خودت انتخاب كرده اي . چون عاشقي .
----------------------------------------------------------
مي خواهم به خاطر تو از خودم بگذرم . مي گذاري ؟؟
دموكراسي عليه خودش

سلام پدرام هستم .

در دهه سي ميلادي فاشيسم هيتلري با كمك اهرم انتخابات و روش هاي دموكراتيك قدرت را به دست آورد ولي با تكيه به روش هاي غير دموكراتيك به حفظ قدرت پرداخت .
اكنون پس از گذشت 70 سال دوباره تاريخ ميرود تا دو باره تكرار شود . لوپن افراطي با تكيه بر روش انتخابات و آراي مردم درمهد دموكراسي دنيا به مرحله دوم انتخابات راه مي يابد . ناظرين بين المللي پيش بيني مي كنند كه به حكومت رسيدن راست ها در فرانسه آن هم به رهبري لوپن مي تواند چه ضربه شديدي بر بدنه دموكراسي جهاني باشد .
لوپن از سال 1956 به عنوان عضو پارلمان وارد سياست فرانسه شد وي داراي سابقه خشونت خانوادگي و دعواهاي خياباني و اتهاماتي همچون مشاركت در شكنجه و كشتار مردم الجزاير ،‌مشاركت در دست داشتن در قتل سران جبهه ملي فرانسه و تصاحب اموال طرفداران متمول جبهه ملي فرانسه دارد . حال بايد ديد چنين فردي چگونه مي تواند با آراي 6/17 درصد رأي دهندگان فرانسه از ژوسپن پيشي گيرد و به رقابت با شيراك بپردازد ؟ آيا رأي دهنده فرانسوي فراموش كرده كه فاشيسم در دهه 30 و 40 چه بلايي به سر اروپا آورد ؟ هم اكنون صداي چكمه هاي فاشيسم در اتريش ، دانمارك ،‌اسپانيا ،‌ايتاليا و پرتغال از دور به گوش مي رسد كساني كه شعار هاي اصليشان نژاد پرستي ،‌خارجي ستيزي و مقابله با روند اتحاد اروپاست به طرز فزاينده اي به جلب نظر رأي دهندگان جوان اروپايي مي پردازند و اين باعث رشد تصاعدي آراي آن ها در طي 20 سلا گذشته است .
فايده مطالعه تاريخ پيشگيري از تكرار اشتباهاتي است كه انسان ها در طي سال هاي پيش مرتكب شده اند ولي ظاهراً نسل جديد اروپاييان يا اهميتي به گذشته تاريخ معاصر خود نمي دهد يا شرايط را بسيار متفاوت مي بينند .
حتي اگر 15 ارديبهشت لوپن شكست را بپذيرد باز هم در اصل مسئله كه رشد آمار طرفدارن احزاب تند رو است تغييري حاصل نخواهد شد. اگر امروز هم سوسياليست هاي فرانسه در انتخابات پيروز شوند روند فعلي نتيجه انتخابات بعدي را به نفع امثال لوپن تغيير خواهد دارد مگر اين كه بزرگان دموكراسي اروپا چاره اي بينديشد .

فكر مي كنم انديشه و مرام هاي بشري در تلاطم جريان هاي تاريخي از بين نمي رود بلكه تنها به آتش زير خاكستر تبديل مي شوند و منتظر زمان مناسب براي ظهوري مجدد مي مانند . همچنان كه نازيسم كه پس از پيروزي متفقين در جنگ جهاني دوم به ظاهر كاملاً نابود شد در دهه 90 ميلادي مجدداً چهره كريه خويش را با تظاهرات و حمله هاي خياباني به اقليت نژادي در آلمان و فرانسه و سوئد به نمايش گذاشت و تولد مجدد خود را اعلام كرد .
***
تايپيست : آقا ما با پدرام موافقيم . بدجوري هم موافقيم . حال مي كنيد با آقا پدرام ما !!
Test

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۱

سلام . م . ت . ه
اين ياد داشتي است كه براي دوستي نوشتم . هيچ گاه اين ياد داشت به آن دوست نرسيد . چون ندادمش . تاريخ آن شايد بر مي گردد به 5-6 ماه پيش باز هم طولاني است . پس تاب بياوريد .

در اين دنيا، يا نه ، در اطراف من هيچ كس نفهميد بودن چه بار سنگيني روي دوش هاي من است . زندگي چه وحشت غريبي در من ايجاد مي كند و روز ها را با چه اضطراب تمام نشدنيي مي گذارنم و شب چه سنگين و احمقانه مي گذرد .
هيچكس نمي فهمد چقدر احساس ناداني مي كنم و از اين موضوع چقدر رنج مي برم . آن كه مرد است براي اين كه زن نيست و ديگري كه زن است به جهت اين كه حسش را ندارد مرا تنها مي گذارد .
اين كه كتاب مي خوانم از وحشت ناداني ام است . كتاب آزار نمي دهد ، عاشق نمي شود ، تنها نمي گذارد ،‌خشمگين و وحشي نمي شود . متوقع نيست . همواره مي ماند .
كلافه ام و حرفي براي زدن ندارم . مگر اين كه عصباني شوم و حجمي از خشم را بيرون بريزم . از چه بگويم ؟؟
يك نفر كه مي داند نادان است بايد احمق هم باشد تا حرف بزند . كاش تنها ناداني بود. بعضي وقت هاي نفهمي هم گريبانم را ميگيرد . در برابر علت ساده ترين پديده ها نيز عاجز مي مانم .
من مي ترسم . از زندگي . از فردا كه هيچ وقت نمي آيد . از پيري ، از مردن . من مي ترسم از اين كه آخرش نفهمم براي چه به دنيا آمده ام . مي ترسم و همواره دنبال چيزي مي گردم كه نمي دانم چيست . بدي اش اين است كه اين جستجو خود خواسته نيست . نا خودآگاه مي گردم . گاهي خودم هم خسته مي شوم . اما تمام نمي شود . من هم شايد منتظرم گودوي بيايد و درد اين جاست كه مي دانم نمي آيد اما نمي توانم منتظر نباشم براي اين كه ديگر زندگي خيلي بي معني مي شود .
بايد كار كنم . مي دانم . اما بد بختي اين است كه بيهودگي در گرماگرم كار هم گريبانم را مي گيرد و يخ مي بندم .
دنبال چيزكي در صورت آدم ها مي گردم . حس هاي آشنا را تنها در فيلم ديده ام يا در كتاب ها خوانده ام . انگار وجود خارجي ندارند . پس چرا من مي شناسمشان ؟؟
دربدر دنبال چيزي مي گردم كه مرا از اين بيهودگي خفقان آور نجات دهد .
حالا مي دانم تا كسي من نباشد نمي داند، نمي فهمد آوار بودن بر من چقدر سنگيني مي كند .
ديشب يك لحظه فكر كردم : نكند همه اين ها فريبي بيش نباشد . واقعاً زندگي اين همه سخت است ؟
فكر كردم اين منفعت طلبي احمقانه ،‌جاه طلبي پايان ناپذير و حماقت بي نهايت مردم دنيا را اين همه بد كرده است .
دنيا بد است ؟؟؟
نمي دانم !!!
در اطراف من ظاهراً هيچ چيز بد نيست . من نمي فهمم پس براي چه اين همه آزار مي بينم ؟
تو فكر مي كني چرا ؟؟
راستش با كسي نمي توانم حرف بزنم . وقتي با همجنسانم حرف مي زنم يا گمان مي كنند آسمان باز شده و آن ها روي زمين تلپ شده اند و من غرق در اشتباهم و كات ! و يا خيلي زود حرف عوض مي شود و به جزئيات تمام نشدني زندگي مي رسد . در حالي كه مشكل من در كليات زندگي است . با مرد ها هم …….. حرفش را نزنم بهتر است .
و تو ميگويي چه كسي مي ماند ؟؟
خدا ؟؟ خدايي كه حرف نمي زند ، من نمي بينمش . مرد است ، قهار است ، زورش زياد است ؟؟ هر غلطي دلش بخواهد مي كند ، از شوت كردن آدم ها به اين دنيا تا زير و رو كردن آن هر وقت كه دلش بخواهد ؟؟

هيچ چيز درد مرا درمان نمي كند ، چيزي هم عوض نمي شود ، من هم نمي توانم به عقب برگردم و بي سئوال به دنيا بيايم . مردن هم در هر حال اتفاق مي افتد .
بد تر از همه تنهايي غريب آدم ها است . صدايي كه من مي شنوم همان صدايي نيست كه تو مي شنوي . رنگي كه مي بينيم يكسان نيست . آبي من آبي تو نيست و ويتني هيوستون آن طور كه براي من مي خواند براي تو نمي خواند .
مهيب نيست ؟؟ شايد اختلاف سليقه ها از همين جا سرچشمه بگيرد . چون يكسان نمي بنيم در حالي كه حقيقت يكي است .
مي داني ؟؟ دنيا مرا فريب مي دهد . فيلم ها ،‌كتاب ها ،‌قصه ها ، دين هاي آسماني ، معابد ، كاهن ها ،‌همه چيزهايي را مي گويند ،‌توصيف هايي از پديده هايي مي دهند كه وجود واقعي ندارند .
در كتاب ها و قصه هاي پريان عاشق و معشوق كه به هم مي رسند قصه تمام مي شود ،‌چون از اين به بعدش خوب نيست ، يا يكي از آن ها مي ميرد و قصه تمام مي شود . در معابد هيچ چيز واقعي نيست . همه در آرزوي واقعي شدن فانتزي به خدا رسيدن هستند . كاهن ها اما مرددند ميان دنيا و خدا .
فيلسوف ها هم آويزان دنيا مي شوند تا مرز بين حقيقت و اقعيت و اين خزعبلات را بفهمند و عاقبت گيج و مبهوت مي روند .
خدا مخلوق لحظات تنهايي و پوچي آدم ها است . حاصل لحظات بيهودگي . بايد چيزي باشد تا آن ها خودشان را به آن آويزان كنند . فانتزييي براي به آخر رسيدن سختي ها ،‌بهت ها و سرگشتگي ها . رويايي براي غرق شدن در عشق ابدي . همان كه نيست ، نخواهد بود و ما ،‌انسان خودش را با خيال آن سرگرم مي كند ، مي فريبد .
حاصل تلاش مذبوحانه من براي دانستن ، چيزي نمي شود . در انتها باز من به همين شدت و شايد عميق تر و خفقان آور تر احساس تنهايي و غربت كنم و در اين ميان كسي مقصر نيست جز كساني كه مرا به دنيا هديه كردند !!

تلخون
سلام پدرام هستم يا به قول تلخون س.پ.ه كه ميشه سپه!
يك فلش خيلي با حال اينجا هست .براي سركار رفتن خوبه .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱

شرح عاشقي هاي تلخون !

سلام . ت. ه
اين ياد داشت بسيار طولاني است . تاب بياوريد !!

با دوستانتان چطور دوستي مي كنيد ؟ با معشوقتان چطور عاشقي ؟
مي دانيد ؟ سخت است . عاشق شدن بي اراده است اما عاشقي كردن ارادي است . عشق مي آيد اما عاشقي را بايد آموخت .
روز يكشنبه 21 مهر ماه سال 1370 ساعت 1 است . اولين جلسه رياضي يك . نشسته ام . غريب و منزوي تا استاد بيايد . مي آيد . آمد . آه ه ه ه ه
چشم هايش . آخ چشمهايش
پس هست . درست همان كه بايد باشد . چقدر پريشان است . اي واي ………..
تمام شد . دلباختم . به تمامي
و اين سرنوشت تلخون بود كه از او بياموزد . اگر اكنون گمان مي كند يه جور ديگه است يا گاهي چنين ديده مي شود حاصل عشقي است كه به او داشت و دارد .
10 سال شيدايش بودم .
بله ! نپرسيد خودم مي گويم . پدرام هم مي داند . از دومين روز آشنايي با پدرام تا انتهاي سفر حرف من تنها او بود .
كاشكي زيبا بودم . كاشكي زيبا بودم .
زيبا دوست بود و من زيبا نبودم …………. اي خدا ………………
به كلاس مي آمد و تا مي آمد چشم هاي من پر از اشك مي شد . با اشك در چشم رياضي 1 و دو را فرا گرفتم . قلبم سنگين بود . آي سنگين بود . 10 سالي قلبم سنگين بود . هر روز . هر لحظه و بايد ياد مي گرفتم عاشقي كنم .
چه كشيدم ، اي خدا ! چه كشيدم …………….
او بزرگ بود ، من كوچك . او دانا بود ،‌ من نادان . او به چشم من زيبا بود . من به چشم او نه .
10 سال بالاي سر زندگي من ايستاده بود و من بايد ياد مي گرفتم عاشق باشم . نه او از دست برود و نه خودم . بايد مي ماند و آزار نمي ديد . بايد مي ماندم و آزار نمي ديدم . اما آزار ديدم . مردم و برگشتم . ديوانه شدم و برگشتم .
روي مرز ديوانگي راه رفته ايد ؟؟ من رفته ام .
مرده ايد ؟؟ من مرده ام .
براي عشقتان زندگي گذاشته ايد ؟؟ من گذاشته ام . 10 سال كافي هست ؟ هم اش درد بود و سنگيني و من بايد ياد مي گرفتم درد بكشم و او نفهمد . در اين ميان لحظه هايي هم بود كه ديگر خودم را محق مي دانستم بروم و ببينمش . در خانه اش . تنها . ازدواج نكرده بود . با خانواده پدري زندگي مي كرد . خودخواه بود اما با او ياد گرفتم در حضور معشوق بايد خود خواه نبود و براي اين كه آزرده نشود بايد نشان داد كه نشاني از خودخواهي در تو هست . اِي واي چقدر سخت . و من آموختم
از من پرسيد : اگر با معشوق در يك صحراي بي آب گير كرده باشي و يك جرعه آب بيشتر نباشد و هر دو هم تشنه ، آن يك جرعه آب را چه كار مي كني ؟ به او ميخوراني ؟
شما پاسخ بدهيد تا بعد از پاسخ هاي شما بگويم كه او چه جواب داد .
و من 10 سالي زجر كشيدم تا آموختم چه كار بايد بكنم . آخ كه خودخواه نبودن چقدر سخت است . به من ياد داد كه اگر عاشقم به دنيا بايد از ديد معشوق نگاه كنم . اما چشم هاي خودم را هم فراموش نكنم . واي سخت بود ، سخت
به ديدنش كه مي رفتم ، دست خالي نبودم هرگز . كارتي ، كاسِتي ، گلي و مدام مي گفت كه رنجور مي شود از اين كار . چه مي كشيدم !!‌ آن كارت ، كاست يا گل عصاره عشق من بودند . خالص خالص . قلبم را ميان آن ها مي گذاشتم و او نمي خواست ، رنجور مي شد . ديگر ندادم . قلبم را گذاشتم در چشم هايم . نگاه هايم را تاب نمي آورد . زمين را نگاه كردم و گذاشتم تا عشقم روي زمين بريزد ، زمين تميز نبود ؟؟ اما زمين خانه او بهشت بود!!!!!!!
نخواست كه زمين را نگاه كنم . بايد به او نگاه مي كردم . با چشم هاي آرام . چقدر جلوي آيينه تمرين كردم كه چشم هايم را خاموش كنم . اي خدا
خاموش كردم .
چقدر به من سخت گرفت ؟؟ از او چه مي خواستم ؟؟ هيچ . باور كنيد . در مخيله ام نمي گنجيد كه سرانجام معمولي به اين عشق بدهم نه خواهشش در من بود و نه شايسته او بود . مي خواستم همينطور داغ داغ نگاهش دارم . نگاهش داشتم .
مي نشستم روي صندلي راحتي به ناراحتي . خجالت مي كشيدم لم بدهم . و او روبرويم مي نشست و حرف مي زد . دو ساعتي متكلم وحده بود و من در سكوت بودم . شرط مي بندم مي دانست و مي فهميد بر آتش نشسته ام . اما آرام بودم و آرام بود .
گاهي هم پريشان مي شد .
: دختر مي خواستم اين موزيك را با تو گوش بدهم .
صداي موزيك را بلند مي كرد . لحظه اي بعد مي گفت : نمي توانم تو كه هستي به هيچ چيز نمي توانم گوش بدهم . عجيب است . فقط مي خواهم كه باشي !!!
اي خدا
مي گفت : احساست را بروز بده ، بگذار بشناسندت . چند لحظه بعد مي گفت : لازم نيست كسي تو را بشناسد . احساست را براي خودت نگاه دار .
اِ
روبروي او مي نشستم ، گاهي با گيس بافته . گاهي با زلف پريشان . تنها موهبتم از زيبايي
او حرف مي زد ، بعد ساكت مي شد . مي گفت تو حرف بزن . من ساكت بودم . هستي او و سكوت خودم مرا له مي كرد . تاب نمي آورد . دوباره حرف مي زد . سالي يكبار بيشتر او را نمي ديدم . اما مي گفت با هيچكس به اندازه من حرف نزده . مي گفت حرف هايش با من از جنس ديگري است .
يك روز گفت نبايد ازدواج كني .
روز ديگر نشست جلوي من و گفت : من مرد زندگي تو نيستم . تو نبايد بخواهي كه مانند من زندگي كني . ازدواج كن . ولي مردي كه به زندگي تو مي آيد بايد بداند من يك مرد در زندگي تو هستم .
مي نشستم . گاهي ياد داشتي مي خواند . گاهي شعري . از خودش مي گفت .
برايم گفت بايد شعر
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
را بفهمم . برايم معني كرد . چقدر طول كشيد تا بفهممش . تا زندگيش كنم . اي خدا !!!
مي گفت بايد ياد بگيرم وابسته نباشم . بايد همبستگي را ياد بگيرم . چقدر زجر كشيدم تا اندكي آموختم .
مي گفت بايد شعر :
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
را بفهمم و زندگي كنم . رنگ را به سكون گاف مي خواند و مي گفت به نظر من اينطور صحيح است . گفت كه بايد بتوانم آدم ها را ببخشم و دوست داشته باشم . دوست داشتن تنها كافي نيست . بايد ببخشم . مي گفت اين ها را تنها از تو مي خواهم . ولي چرا ؟؟ چرا ؟؟ چرا اين همه كار سخت را فقط از من مي خواست
و دلم سنگين بود . سنگين . عين مركز ستاره ها . سنگين و داغ .
هر بار كه مدت زيادي به ديدنش نمي رفتم . خوابش را مي ديدم . مي گفت دختر دلم برايت تنگ شده چرا نمي آيي . و دو روز بعد من آن جا بودم .
يكبار كه رفتم گفت : دختر دلم برايت تنگ شده مي خواهم ببوسمت . گفتم باشد و صورتم را عرضه كردم سه چهار تا بوس بلبلي روي گونه هايم گذاشت .
آخرين باري كه ديدمش از ديدگاه بيروني كاملاً تغيير كرده بودم . دوسال پيش بود . با پدرام زير يك سقف زندگي مي كردم . او ديده بودتش و گفته بود : پسر زيبايي است و به او علاقه داشت . آنقدر كه من كمرنگ شده بودم . حسوديم مي شد. تنها به ديدنش رفتم . زلف هايم كوتاه بود . حرف مي زد . يكباره ميان حرفش گفت : مثلاً مو هايت بسيار زيبا بودند . حيف شد كوتاه كردي !!!!!!!!
اي ي ي ي ي ي ي ي ي ي ، لال شده بود 9 سال پيشش بگويد . حالا مي گفت كه نبودند . اي خدا
ساعت ها گذشتند . شب شد . گفت من تا سر كوچه با تو مي آيم . بلند شد . كفش پوشيد . درب اتاق را باز كرد . من هم مانتو پوشيدم و روسريم را سر كردم . بلند شدم كه بروم . گفت : دختر مي خواهم بغلت كنم . دست هايم را گشودم و مرا در آغوش گرفت . اما بدنش را دور از من نگاه داشت . تنها دست هايش دورم بود و سر من روي شانه هايش . كوله ام را روي زمين گذاشتم . جلوتر رفتم ، پاكي احساسم را دريافت ، همانطور كه من تقدس احساس او را دريافت كرده بودم . بدنم رها بود . گذاشتم رها باشد و او اين رهايي را دريافت ، با خيال راحت مرا در آغوش گرفت و احساسي را در من جاري كرد كه من آن را خوب مي شناختم . تن لرزه اي غريب كه فقط بايد به غايت عاشق بود و به غايت بي خواهش تا بتواني آن را جاري كني . احساسي كه من بار ها سعي كرده بودم تا به پدرام بگويمش . با همان تن لرزه ها و او ………
اما من اين تن لرزه ، اين عشق ناب و خالص و مواج را مي شناختم و مي دانستم بايد چه كار كنم . گذاشتم سبك شود . لرزيد و لرزيد و من تاب آوردم تا فقط پذيرنده باشم بلكه آرام شود ،‌ مي سوختم و آرام بودم . اين ها شايد به يك دقيقه هم نكشيد و بعد با من تا سر كوچه آمد . گفت : دختر ديگر اين قدر دير به دير نيا . بگذار هفته اي يكبار ببينمت . گفتم باشد و رفتم .
اكنون يك سال و 9 ماه است كه او را نديده ام


تلخون

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۱

س. ت. ه

پدرام نوشته ام را خواند و گفت : چرا از من چيزي مي نويسي ؟ چرا هر چه من مي گويم مي نويسي . البته اين حرف ها را با روي خوش و مهربان چون خورشيدش مي گويد نهم مثل بعضي از مردهاي ايراني خشن و نامحترمانه .
و من فكر كردم چه خوب بود يك وبلاگ براي خودم داشتم .
خلاصه به او بگوييد به من گير ندهد . اگر نه يا نمي نويسم و يا مي روم يك وبلاگ ديگر درست مي كنم كه تا اضافه شود و شما بياييد مرا پيدا كنيد كلي طول مي كشد . :((

روزگارتان خوش
تلخون
ت . ه .
نشسته ام سرد و سنگين ، گرم و داغ و هي حرفم مي آيد . تلافي سكوت هاي قبلي است شايد .
روي پايش نشسته بودم . چشم هايش را نگاه مي كردم . داغ داغ . نگاهم نمي كرد . سرش پايين بود . بعد چپ و راست را نگاه كرد بعد هم سقف را . چشم هاي خودم از نگاه هايم مي سوخت اما نگاهم نمي كرد .
با قدرت مرا به سمت خودش كشيد . نمي دانم چرا تن هايمان با هم مچ نمي شود . گونه اش را به صورتم چسباند . زبر بود . پوستم را خراش مي داد . تاب آوردم . اما مثل هميشه برايم ناخوشايند بود غير از اين كه ديگر داشت جايش مي سوخت . صورتم را كنار كشيدم . مبهوت نگاهم كرد كه چرا ؟؟
خوب ، صورتت زبر است .
نگاهش كردم . نگاهش را دزديد .
چرا سرت را بر روي سينه ام نمي گذاري ؟؟
براي اين كه نگاهم را جواب نمي دهي .
امشب عجيب نگاه مي كني . چه ات شده . همينطور كه نگاهم مي كني چشم هايت برق مي زند . صورتت قرمز مي شود مثل موقع هايي كه پشت چشم هايت گريه است. گريه داري ؟؟
نه .
دروغ گفتم . خودم را نگاه داشته بودم . دلم مي خواست با من دل به ترانه اي كه مي شنيديم بدهد .
ياد روز هاي اول زندگي افتادم . او را در آغوش مي گرفتم و حجمي مواج از عشق را به تن او مي راندم . مرا عقب مي كشيد . نگاهم مي كرد و مي پرسيد ؟ تلخون اين چي بود ؟؟
آه نفهميده بود . من از عشق مي لرزيدم و او متوجه نبود . شايد نمي خواست بفهمد .
و ............
گذشت . اين روزها گاهي كه مي خواهد آرامش بگيرد چنان حجمي از احساس را به منتقل مي كند و من .........
امشب گفت : داري وبلاگ مي نويسي ؟؟
آره .
مي خواهي آبروي مرا ببري ؟؟
نه . چرا ؟؟

آبرويش را بردم ؟؟

تلخون

هنوز ت. ه

سه سالي در يك پروژه بزرگ دولتي كار كردم . با ضبط و كامپيوتر . ساعت ها . بين روزي 10 تا 12 ساعت . كار براي پول بود . شايد يك روز حسم كشيد و در اين مورد حرف زدم . غرض اين كه بعد از ترك كار كمي ،‌خيلي كم شنوايي ام كم شد . بيشتر از گوش راست ، و نيم حسي هم نماند براي اين كه به نوايي گوش دهم . همه چيز تعطيل . تلويزيون ،‌راديو ،‌ پخش صوت . و آرام بودم .
اين روز ها اما دوباره شروع كرده ام . دوباره غريب شده ام . موسيقي گوش كردن من هم حكايتي دارد . اول بايد تنها باشم . بس كه هم حس نداشتم . دوم صدا بسيار بلند است . سوم روبروي بلند گو ها مي ايستم . همان جا كه تداخل امواج سازنده است و مي گذارم امواج از تنم بگذرند . آن قدر كه ذره ذره بدنم با آن موج تكان بخورد . بعد خسته مي شوم . مي نشينم . و باز موسيقي از من رد مي شود . اگر خيلي غريب باشم بلند گو ها را در آغوش مي گيرم ، محكم ، و موسيقي از من مي گذرد . مي گذرد . قلبم . سينه ام . دست ها ، پاهايم همه به لرزه شكوهمندي در مي آيند ، بعد گيج مي شوم . انگار كوه كنده ام . بعد روي زمين رها مي شوم . حالا صدا آرام است . مثل لالايي و تلخون به خواب مي رود .

----------------------------------------

مدتي بود چيز هايي را كه دوست داشتم فراموش كرده بودم . نمي دانم چطور شد كه ناگهان دوباره به يادم آمده اند و باز در داشتن يا رسيدن به آن ها تنها هستم . بسيار تنها .
حالا پدرام هست . به گمانم او هم تنها است . ما با هم در دوستداشتن و دوست داشته شدن به تفاهم رسيده ايم . به هم كاري نداريم و از بودن يكديگر لذت مي بريم . اما هر دو در علاقه مندي هايمان تنها هستيم و من تنها ترم به واسطه آن كه دنيا از آن من نيست . از آن پدرام است . من هر جا مي روم بايد بترسم از اين كه كسي حرمت مرا نشكند . اگر بخواهم وسط هفته به كوهي پاركي، جهنم دره اي بروم بايد يك گردن كلفت همراهم باشد و تنها گردن كلفت مجاز پدرام است كه نيست .
شب عين نا امني است . من كه اين همه قدم زدن در شب را دوست دارم . شب هاي تابستان تهران را كه مي شناسيد . عطري غريب در فضا موج مي زند . انگار از همه جاي شهر پيچ امين الدوله بيرون زده . اما نمي شود . پدرام خسته است به اضافه اين كه زياد راغب نيست و باز نمي شود ساعت ها راه رفت و سينه خسته از دود را پر از عطر شب كرد .
اي ي ي ي ي ي ي
-----------------------------------------------

يك دستي آمده كنار غده هاي اشكي من نشسته است و مدام قلقلكشان مي دهد . چشمم به كوه مي افتد گريه ام مي گيرد . ابر ها را نگاه مي كنم اشكم سرازير مي شود . گل ها را مي بينم بي تاب مي شوم . دلم مي خواهد درختي را در آغوش بگيرم . راستي درختي را در آغوش گرفته ايد ؟؟ پذيرا ترين موجود جهان است . حتماً اين كار را بكنيد . به ويژه اگر عاشق هستيد . چنان با شما همراه مي شود كه همتا ندارد . جريان مهرش را در تنتان حس مي كنيد . بسيار مهربان است بسيار مهربان .
تا به حال وقتي از عشق بي تاب شده ايد تخته سنگي را در بر گرفته ايد ؟؟ برويد به كوه تخته سنگ بزرگي را در آغوش بگيريد . دستهايتان را باز كنيد و روي آن بچسبيد . آن قدر بزرگواري و هم حسي از او در شما جاري مي شود كه انتها ندارد . آن قدر سبك مي شويد كه حد ندارد . صورت گرم گرمتان را روي سطح صاف و سرد سرد او بگذاريد . مي پذيردتان و چنان آرام مي شويد كه انگار سر بر شانه هاي معشوق گذاشته ايد . برويد و سر بر شانه هاي كوه بگذاريد و درخت ها را در آغوش بگيريد تا آرام شويد . تا بتوانيد زندگي كنيد . بياييد زندگي كنيم .

روزگارتان خوش
تلخون
سلام . تلخون هستم .
سه سالي بود كه ساكت بودم . گفته ام كه حرفي براي گفتن نداشتم . اين روز ها اما يكباره كلمات سر ريز مي كنند . اگر همان موقع نوشتم كه فبها . اگر ننوشتم ديگر يادم رفته است. نمي دانم چرا دوست ندارم هم جايي يادداشتشان كنم . گاهي هم نمي شود . مثلاً زماني حرفم مي آيد كه دارم در خيابان قدم مي زنم و به جاي اين كه جلوي پايم را نگاه كنم سرم بالا است و دارم ابر ها را تماشا مي كنم يا درتاكسي نشسته ام و چشم به كوه ها دوخته ام و فكر مي كنم . با خودم مي گويم كه چه خوب است كه تهران كوه دارد اگر كوه نداشت حتي يك لحظه هم نمي شد در آن دوام آورد . روز هاي سياه دانشجويي گاه ساعت ها به سمت كوه ها پياده روي مي كردم آن قدر كه زمان را از دست مي دادم . گاهي 6 ساعت طول مي كشيد و متوجه نبودم .
امشب كنار پدرام نشسته بودم و تماشايش مي كردم . هر كه جاي او بود گونه هايش جزغاله شده بود . اما او آرام بود . مثل هميشه . شايد براي اين كه به تازگي آرامش يافته بود . اي خدا

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم
بامداد از وقتي بابابامداد شده خيلي باحال تر شده اين نوشته را بخوانيد!
تلخون ابراز احساسات مي كند !!!

س . م . ت. ه.

آمد و رفت . فكر مي كردم رفته و دم دم هاي رسيدنش است .
تلخون :
به سيزيف عاشق است و دوستش دارد .
به قاصدك عاشق است .
شهرزاد را دوست دارد .
پدرام خدا است, مهربان و بخشنده و عاشق و با تلخون يك جور ديگر در آشيانه كوچكشان زندگي مي كند .
و
از شبح مي ترسد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
روزگار همه مان خوش
تلخون
@};-

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۱

س. ت. ه .

چطور شده كه من اين همه بيچاره شده ام ؟
خودم هم نمي دانم . شايد هم بدانم . اين را اما خوب مي دانم كه بايد صبر كنم .
نه ! تقصير پدرام نيست . او مثل هميشه مانند خورشيد مهربان است . مثل هواي بهار تازه و خوشبو و شفاف است .
خودم گير كرده ام . او مي پرسد و جواب نمي گيرد و باز مهربان مي ماند ، آنقدر كه خوب است . براي او يك دقيقه كه هيچ يك عمر مي ايستم و سكوت مي كنم . اي ي ي ي ي ي خدا !!!!!!!!! يك عمر . و خدا مي داند كه يك عمر سكوت چقدر سخت است . ( يعني مي توانم ؟؟؟؟ )
صبر مي كنم گيرم رد مي شود . يعني بايد رد شود . من مي خواهم كه رد شود .
مي خواند :
واي كه انتظار مي كشه منو دل بي قرار مي كشه منو
گوش مي دهم كه حواسم پرت شود . نمي شود .
بروم بخوابم . ساعت 4.45 دقيقه بامداد است .

روزگار همه مان خوش
تلخون

اي روشني تن و توانم چوني
وي زندگي هر دو جهانم چوني
من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس
تو بي رخ زرد من ندانم چوني
سلام . تلخون هستم !
در همين دو ساعتي كه از نوشتن مطلب قبلي گذشت دوستي نامه اي به پدرام نوشت و يك رو نوشت هم براي من فرستاد كه :
پدرام جان كمي تلخون را نوازش كن !!! آخر تلخون آخرين دختر تاجره و با بقيه خواهر هاش فرق داره و .....
اي ي ي ي ي ي ي ي
درد از يار است و درمان نيز هم
بگذريم

روزگارتان خوش
تلخون
سلام . تلخون هستم .
گرفتار شده ام !!

پدرام زلف هاي مرا كم نوازش مي كند . يا اصلاً نمي كند و من چقدر دوست دارم دستي مهربان با موهاي من بازي كند . موهاي نرم نرم من . نه زماني كه كمند بود نوازشش مي كرد نه حالا كه كوتاه است و من چقدر دوست دارم .
دوست ندارد لابد . نمي خواهم كه مجبورش كنم . سال هاي قبل وقتي كه مادر بزرگ چشم آبي من زنده بود سر بر پاهايش مي گذاشتم و او ساعتي با دست هاي گرم و مهربانش زلف هايم را نوازش مي كرد، از فرق سر تا نوك مو و من لذت مي بردم . از آن زمان 10 سالي مي گذرد و در اين سال ها كسي نبود تا موهايم را نوازش كند. وقتي كه پدرام آمد خيال كردم مي آيد و زلف هايم را پريشان مي كند ،‌ سرش را به ميان آن ها مي برد و مي بويدشان . نوازششان مي كند و از لطافت آن ها لذت مي برد . اما انگار دوست نداشت . فقط دوست داشت كه بلند باشند ، شايد براي تماشا كردن ، شايد هم به اين دليل كه زن بايد موهايش بلند باشد تا شبيه زن باشد .!! نمي دانم . كنارش كه مي نشستم ، مثلاً در ميهماني ، اگر آنقدر شاد بودم كه پريشانشان كرده باشم ، با دست طره ها را از روي شانه اش بر مي داشت و بر شانه ام مي گذاشت . و چقدر به من بر مي خورد ……………. در كنارش كه آرام مي گرفتم موهايم را كنار مي زد . از اين كه به پوستش بخورند خوشش نمي آيد . زلف هاي نرم نرم مرا كه سنگين و خوش رنگ بودند .
اي ي ي ي ي ي ……………. حالا اصرار دارد كه دوباره بلندشان كنند . نمي توانم . در كتم نمي رود .
ياد مادر بزرگ چشم آبي ام افتاده ام . او در دست هاي من جان داد در دست هاي من !!!!!!!!!!! و كسي كنار من نبود . نبود . نبود .
و نتوانستم كاري كنم تا نرود تا نميرد . او مرا از نوه هاي ديگرش كمتر دوست داشت ، از آن رو كه زيبا نبودم .
نمي دانم چرا ياد او افتادم . شايد براي اين كه امشب هايده مي خواند :
از حريم دلم رفته رنگ هوس درد خود به كه گويم در درون قفس
و سرم روي پاي پدرام بود و او يك لحظه مهرش كشيد تا زلف هايم را نوازش كند و من چشمم را بستم و ديدم با موهاي بلند سر روي پاهاي مادر بزرگ چشم آبي دارم . او تلويزيون نگاه مي كند و به زلف هايم دست مي كشد ………………

اين ها همه بهانه بود .
دردم از يار است و درمان نيز هم

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم

فرويد ميگويد خشونت در بشر ناشي از حيوانيت اوست و تمدن ها همچون پوسته نازكي ، اين حيوانيت را پوشانده اند.اين پوسته به كوچكترين تلنگر منازعات و جنگهاي بشري ميشكند ، و دوباره توحش و حيوانيت بشر رخ مينمايد.
خودممكن آن نيست كه بردارم دل
آن به كه به سوداي تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه كنم بهر چه مي دارم دل
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

قافيه را بدجور باخته ام . صبر مي كنم .
سلام پدرام هستم

وبلاگي هست بنام خاك كه دو دلداده در فراسوي هياهوي دنياي بيرون از 1000 كيلومتر فاصله به راز و نيازدر آن مشغولند.
در روزگاري كه نجوا هاي عاشقانه ساختگي- متاع هر بازاريست خواندن گفتگوي اين دو دلداده راستين كه انگار فرا تر از اين عالم مي زيند دريچه اي به سبزي و طراوت مهر پاك است..

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

پرسش 1 : آزمون تهران شناسي

اين عكس از كدام خيابان تهران است؟.
سلام پدرام هستم
آرياي باصفاي عزيز... من هم در اولين ديدارت حس كردم مدتهاست ميشناسمت و صفاي ذاتييت حسابي به دلم نشست.
دامون‍ مهربون ... روشنايي حضور تو و سيزيف عزيز جمع ما رو روشن تر كرد .
ارادتمند همگي شما دوستان هستم...
سلام پدرام هستم ...
من و تلخون اين روز هاي بهاري سعادت ديدار دوستان بسيار عزيزي رو از اهالي وبلاگ آباد داشتيم... و چقدر صميمي و دوست داشتني بودند همگي...و چقدر اينترنت تواناست در نزديك كردن انسانها ... و چقدر احساس خوبي دارم از داشتن اين دوستان... و چقدر هنوز نميشناسم آدم ها را...و چقدر آدمها در عين شبيه بودن متفاوت هستند...و...
تا بعد...

سلام پدرام هستم
كاش بعضي آدم ها مثل اين ماده شير دوست داشتن رو بلد بودن.....

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم.....

آقايون و خانوم هاي محترم از ديشب ما به افتخار هك شدن نايل شديم ! حتما آدرس ايميل من خيلي مهم بوده و ما خبر نداشتيم كه يكي كلي زحمت كشيده اونو هك كرده.
خوب به ايشون تبريك ميگم ولي بايد به بگم : عزيز جان اين وقت و انرژي رو براي كار هاي مهم تر مصرف كن.

دوستان عزيز لطفا به ايميل pedrams@yahoo.com و مسنجر آي دي pedrams ايميل و پيام نفرستيد.!!!!

ايميل هاي جديد من pedram_thr@yahoo.com
pedram_web@yahoo.comاست.

متشكرم..

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۱

سلام . من كي هستم ؟؟
چقدر همه با آن چه كه در وبلاگ مي نويسند فرق دارند .چقدر من تخيلم ضعيف است . چقدر خودم ضعيف هستم . من تلخونم ؟؟ تلخون من هستم ؟؟ من كي هستم ؟؟ خودم يا ديگري .

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم...
دهه 60 تا 70 ميلادي سال هاي انقلابي گري و چريك بازي و مبارزات مسلحانه به سبك و سياق امثال چه گوارا بود . انقلاب ايران هم در آخرين سال هاي دهه 70 رنگ و بويي همانند همان مبارزات داشت كه البته در انتها اسلاميزه شد . ولي اتفاقاتي كه پس از آن دهه در كشور هايي افتاد كه به نوعي درگير مبارزات و انقلاب هاي اين چنيني بودند نشان داد مردم و به خصوص نسل جواني كه نا خواسته همراه موج وارد اين جريانات مي شدند بيش از پياده هاي شطرنج براي گردانندگان بازي ها ارزش نداشتند. و امروز در دهه نخست قرن بيست و يك همان بازي ها به سبك و سياق امثال بن لادن دوباره تكرار مي شود و دوباره همان جوان ها هستند كه همچون ابزار جنگي يك بار مصرف مورد استفاده گردانندگان بازي هاي كثيف و خون آلود قرار مي گيرند و ما اين جا با ديدن عكس هاي كودكان كشته شده فلسطيني فرياد وا اسفا سر مي دهيم و دنياي غرب با ديدن اجساد كودكان اسرائيلي ( يهودي ! ) نگران اوضاع اسرائيل است و هر چه مسلمان است را تروريست مي پندارد . به اين ترتيب هر چه بيشتر با استفاده از نا آگاهي مردم دنيا بذر كين و نفرت در دنيا افشانده مي شود تا چرخ آسياب صنايع نظامي با خون كشتگان بي گناه بچرخد .
اولين اختراع انسان اوليه تبر سنگي بود براي كشتن و هنوز هم بيشترين سرمايه گذاري و خلاقيت در راستاي ساختن جنگ افزار است .
...مطلبم نا تمام ماند ذهنم هنوز درگير است نوشته هاي ديگراني را ميبينم كه دقيقا در راستاي خواست بنگاههاي خبر پراكني دچار احساسات زدگي شده اند...بلي جنگ و خونريزي مذموم است ولي محكوم كردن هر يك از طرفين مناقشه يا طرفداري از انها دقيقا خواست بازي گردانهاي اين بحران است!!...نميدانم ؟؟!!...سياست كثيف است ... و جنگي كه به آن رنگ تقدس بزنند از آن كثيف تر..
ادامه دارد...
سلام !
در كمال افتخار آقاي سهراب منش را به شما معرفي مي كنم .
هر كس هم دليل اين معرفي را مي خواهد بداند با خود بنده تماس بگيرد .
انشاي مطلب هم كه مي گويد كدام يكي هستم . نمي گويد ؟!

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۱

سلام دوستان ، پدرام هستم .
دوستمان برزخ ياد آوری کرد که قبل از 11/1/11 می توانيد در تاریخ 18/8/81 هم روز آيينه ای داشته باشيد . يعنی اگر در ايينه هم آن را بخوانيد درست است .
با تشکر از وبلاگ برزخ
و مگر می گذارند زندگی کنم ؟؟؟

سلام ، چه تفاوت می کند من چه کسی هستم ؟
تلخونم ، دلم آشوب می شود . آه می کشم ، نمی آید اما . خودش گفت وقتی کاری نمی تواند بکند نمی آید ، دیگر در بازار ها اشک چشم و خون دل نیست تا تلخون را بخرند ، شاید دوای دردش را پیدا کند . دیگر تلخون هم روی دست ها باد می کند . در بازار ها هیچ نیست . نه دل و جگری نه یک قطره اشک چشم و نه یک چکه خون دل !! بسکه همه خون دل خوردند و اشک ریختند شاید دنیا درست بشود و نشد .

شب یازدهمین ماه سپتامبر تصاویری را می دیدم و باور نمی کردم . انگار داشتم یک فیلم هالیوودی می دیدم . چیزی تو مایه روز استقلال یا دروغ های راست. می دانستم تصاویر واقعیند . اما نمی فهمیدم . تلخون می فهمید اما چشمهایش نه !! چیزی در گلویش گره خورده بود . معده ام طوری می شد این بهت و شگفتی درچهره ام هم بود. پدرام نگاهم کرد . این همه شگفتی را نفهمید . رویش را بر گرداند . دوباره نگاه کرد . اشک های تلخون سرازیر شد و دیگر پدرام راستی راستی نفهمید . شروع کردم به هزیان گفتن : خلبانه که داشته می دیده چه حالی داشته . لابد فکر کرده داره فیلم می بینه . نشسته و تصویر ساختمان هی جلوش بزرگ شده . آخ آدم ها چی ؟؟ بچه ها چی . چقدر ترسیدند . خوب شد تو توش نبودی . من چی کار می کردم ؟؟ حالا اگر کسی عشقش توی هواپیما بوده ؟؟ اگر زنش بوده . برای همیشه منتظر می مونه . من چرا اینقدر حالم بده پدرام ؟؟ انگار یه چیزی تو دلم می جوشه . دلم شور می زنه .
و این داستان دوباره ، ده باره تکرار شد . تلخون هر بار تصویر را می دید دلش می ریخت جایی ؟ کجا ؟ نمی دانست یک هو بی دل می شد .
و به دود فکر می کرد و آتش و زندگیی که در میان آتش شعله می کشید . به کسانی که از آتش و دود می گریختند تا آتش زندگیشان خاموش نشود . آن لحظه به چه چیزی فکر می کردند؟ فقط این که زنده بمانند ؟ وقتی که چند تا یکی پله هایی که پایانی نداشت را پشت سر می گذاشتند به چه فکر می کردند ؟ کودکشان ، عشقشان ، مادرشان ، خانواده شان .
دلم آشوب می شود هنوز.
دلم آشوب می شد و
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


جنگ بد است . مخصوصاً اگر ندانی برای چه کشته می شوی ؟ اگر ندانی که قرار است کشته شوی . نشسته ای مثل همه مردم دنیا یک هو سقف آسمان بر سرت هوار می شود و تو نمی فهمی چرا .
دلم هنوز آشوب است .
نشسته ای و داری کارت را می کنی ناگهان می بینی پشت پنجره اتاقت آسمان پرده سینما شد و دارند برایت فیلم دروغ های راست پخش می کنند . چشمهایت گشاد می شود و وقت نمی کنی فکر کنی این فیلم است یا واقعیت و ......
جنگ بد است .
روز های دیگری هم بودند که دلم آشوب بود . آن موقع که در الجزایرشبه نظامی ها مردم را در خانه هایشان می کشتند . می گویم مردم ، نام مذهبشان را نمی برم . می گویم مردم نمی گویم مرد یا زن یا کودک . فقط می گویم مردم .
نشده است که روز ها خسته شوی و بگویی به خانه می روم و از این همه خستگی راحت می شوم . در کوچه به تو متلک می گویند . می گویی به خانه می روم . مزاحمی آزارت می دهد . می دوی به خانه برسی ، آن جا امن است . باران می بارد ، سیل می آید ، هوا سرد است ، آدم ها بدند . به خانه می روی چون امن است . شب می شود به خواب فکر می کنی و اگر کمی خوشبخت باشی به آغوش معشوق یا همسر .
در الجزایر اما خانه امن نبود . معشوق در چنته اش به جز ترس چیزی نداشت . عشق رسوب کرده بود در سیلان ترس . بر دیوار دل ماسیه بود.
تلخون هم آن روز ها عجیب می ترسید و دلش آشوب بود . شب که می شد ، از خودش می پرسید: چه کار می کنند ؟ الان چقدر می ترسند ؟ حتماً دلشان آشوب است . هر صدایی تکانشان می دهند . خوابم نمی برد . خوابشان نمی برد . تلخون را عاقبت خواب فرا می گرفت اما آن ها چی ؟؟ صبح می شد . تلخون چشم باز می کرد و می اندیشید : چه می کنند ؟؟ حتماً الان پاره پاره اند و دلش آشوب می شد .
جنگ بد است .
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


چند ماه پیش در وبلاگ ها می گشت : چیزی دید برای دانلود کردن . صدای آدم هایی بود . چیز هایی می گفتند . چشم تلخون گشاد شد ، تار شد ، چیزی آمد در گلویش و راه نفسش را بست . یخ کرد . کسی باور می کند ؟؟ تهوع داشت . دوید که بالا بیاورد . بالا نمی آمد اما . لامذهب . ترسیده بود . عین سگ . چیزکی در روزنامه خواند در مورد گزارش های ساواک از تختی . دیالوگ هایش با دوستانش یا حتی مونولوگی که با خودش داشت . اندیشید حالا هم همانطور است و حالش بد شد . یاد اولین صفحه رمان چشمهایش افتاد . یاد کتاب یک مرد و آلکوس پاناگویس و شکنجه افتاد . حالش بد شد . حسابی بد شد . هر کس در وبلاگ نمی نوشت تلخون می ترسید : مبادا گرفته باشندش ؟؟ و دلش آشوب بود .
جنگ بد است و
مامان تلخون می گفت : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .

گفت که روزنامه نمی خواند . اخبار گوش نمی دهد مبادا دوباره دنیای آرامش نا آرام شود . اما مگر چقدر می شود در ها را به روی خودش ببندد . وبلاگ که می خواند . رفت که شبح بخواند و از آن همه دانایی حال کند او لینکی داده بود به زهره و .........
تلخون دانست روی از هر چه بگرداند این دل آشوبگی در او دلیل دارد .

جنگ بد است . مخصوصاً اگر ندانی برای چه کشته می شوی ؟ اگر ندانی که قرار است کشته شوی . نشسته ای مثل همه مردم دنیا یک هو سقف آسمان بر سرت هوار می شود و تو نمی فهمی چرا .
من عملیات انتحاری را نمی فهمم . غیر انتحاری اش را هم نمی فهمم . خودسوزی راهب های ویتنامی را شاید پذیرفتم اگر نفهمیدم. فیلم آن را از کودکی به یاد دارم. عکسش را هم به تازه گی دیده ام . کاری است که کسی با خودش می کند در اعتراض به امری . عکس ها و خبر های خودسوزی کرد ها را در اعتراض به حکم اوجالان هم خواندم ودیدم . آن ها هم هرچه کردند با خودشان کردند .
اما باور کنید عملیات انتحاری را نمی فهمم . غیر انتحاری اش را هم نمی فهمم .
انسان ها از هزاران سال پیش سر یک وجب خاک خدا در یک وجب خاک زمین همیدگر را می کشند .
دلم می خواهد بدانم اگر گوشه ای از مردم ما در ایران خواهان استقلال بودندچنان که مردمی در تکه ای از خاک زمین در نزدیکی مدیترانه ( فارغ از این که یهودی هستند یا مسلمان ) مملکت داران چه کار می کردند ؟ با کرد ها چه کردند وقتی آن ها استقلال می خواستند ؟؟؟
به دلایل سیاسی و توطئه بد اندیشان و سیه دلانش اما کاری ندارم .
شما بگویید وقتی معشوق من می میرد چه تفاوت می کند مسیحی باشد یا یهودی ، مسلمان باشد یا بودایی ؟؟ مسیحی باشم یا یهودی ، مسلمان یا بودایی ؟؟
وقتی فرزندم می میرد یا شوهرم . چه قانونی در دنیا او را برتر یا بدتر از دیگران می داند ؟
بپذیریم جنگ بد است .
کاش حکومت ها این همه بد نبودند ، آن وقت من از تمام وبلاگی ها دعوت می کردم تا با همه آن چه هستند جایی اجتماع کنند و بگویند که از جنگ متنفرند . بگویند که اسرائیلی ها فلسطینی ها را نکشید . بگویندفلسطینی ها خودتان را با اسرائیلی ها به کشتن ندهید . بگویند آن عرق احمقانه تان در مورد مذهب و جغرافیا و خرافه هایی مانند آن را لحظه ای کنار بگذارید ، چشم های زیبای دختران فلسطینی شاید قلب جوانان اسرائیلی را ببرد یا دختری یهودی شیفته جوان سبزه روی فلسطینی شود با همه دلاوری و غیرتش آن وقت کدام مذهب و جغرافیا می تواند جلوی وصل دو دلداده را بگیرد . آن وقت مذهب و جغرافیا دیگر معنایی نخواهند داشت وقتی دل هایی عاشق شوند .
دلم آشوب می شود . جنگ بد است و
مامان تلخون می گوید : گوش نده به این چیز ها وقتی اذیت می شوی .


روزگار دنیا خوش اگر قدرت مداران بگذارند
تلخون




یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱

غلمان !!
سلام من پدرام هستم.
امروز 18/1/81 است يعني اگر در آيينه هم آنرا بخوانيد درست است . دفعه آينده كه اين اتفاق مي افتد 11/1/11 در سال 1411 شمسي است !
سلام پدرام هستم
.سالهاي اول دهه 60اوج انفجار جمعيت در ايران بود .3.5% در سال! هموطنان عزيزمون در اون سالها مشغول توليد نسل براي افزايش جمعيت مسلمين بودند.! و استفاده از روشهاي پيشگيري امري مذموم شمرده ميشد.
با يك تقريب و حساب سر انگشتي حدود 10ميليون نفر پا به دنيا گذاشتند.
خوب الان وارد دهه 80شديم وطلايه داران اين لشكر عظيم سر وارد 20 سالگي شده اند. اين جوونها- بودنشون و حضورشون تاثييرات بزرگي در اقتصاد و فرهنگ و حتي سياست جامعه ايران خواهد داشت.كه پرداختن به اون در تخصص اهل فن است.
ولي اونچه كه به بحث من مربوط ميشه فاكتور مهم اشتغال است.سياستگذاري غلط در اقتصاد ايران در دو دهه پيش سرمايه گذاران صنعتي رو چنان قلع و قمع كرد كه كمتر كسي ديگه حاضر ميشه براي توليد سرمايه گاري كنه. و بر عكس به سرمايه گذاران تجاري (اونهم از نوع سنتي )ميدان عمل وسيع و نا محدود داد.
براي همين پروژه هاي اشتغال زا همگي موند رو دست دولت. و دولت هم كه همه ميدونيم با اين دعواي سر لحاف ملا ديگه تواني نداره براي اتمام پروژه ها..حالا بگذريم از فساد اقتصادي و رانت و...
سرمايه گذار خارجي هم كه نه احساس امنيت ميكنه و نه اصولا قوانين ايران بش اجازه كار ميده.
سرمايه گذار تجاري سنتي هم كه اصولا اشتغال زا نيست.
نتيجه ميشه تداوم و حاد تر شدن بيكاري.لشكر بيكاران هم كه مثل سيل دارن وارد ميشن.
اين بيكاري دليل دهها مشكل اجتماعي ديگس!
دوستاني كه در خونه هاي گرم و نرمشون نشستن مثلا از اينكه جواني بخاطر 400هزار تومن آدم ميكشه دلشون به درد مياد و قصاص اونو طلب ميكنن يا از اينكه مواد مخدر همه گير شده شكايت دارن رو دعوت ميكنم سري به شهرستان هاي كوچك و بزرگ بزنيد ببيند بيكاري بيداد ميكنه !

همه آدمها هم امامزاده نيستند! اون اعتقاد مذهبي هم كه عامل باز دارنده بود براي خيلي ها از بس كه استفاده ابزاري شد ديگه خاصيتشو از دست داده.

خوب ديگه چه انتظاري دارين!
كه جوون بيكار بنز 280ميليوني را ببينه كه از جلوش رد ميشه بعد آرزو نكنه و بعد هم كه ديد دستش كوتاه است و خرما بر نخيل كار هم كه نيست پس از ديوار خونه من و شما نره بالا!؟
از طرف ديگه همين آقا به مقتضاي طبيعتش بايد زن بگيره باز غول بيكاري= بي پولي جلوش در مياد.
براي همين سن ازدواج ميره بالا .دختر و پسر فرقي نميكنه وقتي ارتباط سالم جنسي در چهارچوب ازدواج نداشته باشه دچار افسردگي ميشه. يا رو مياره به انحراف يا اينكه مريض رواني ميشه......و اين سيكل همينطور ادامه داره......
خيل عظيم بيكاران در راهند... و بيكاري مهمترين علت روي اوردن انسانها به انواع جرم و جنايت است. عدم امنيتي كه به دنبال اين در جامعه فراگير ميشه گريبان همه رو ميگيره .
حتي طبقات مرفه رو.


تازه اولين سال دهه 80دهه بحران رو گذرونديم..به قول
شاعر باش تا صبح صادقت بدمد كين همه از نتايج سحر است .

تا بعد...

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۱

سلام پدرام هستم.
در مورد جريان فلسطين وبلاگ exxxtreme مطلب خوبي نوشته .

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۱

سلام من تلخون هستم !

داشتم قصه تلخون را برايتان كپي مي كردم . ديگر دستم به نوشتن نمي رود ، يك جور اضطراب ، يك جور حس بد مثل تهوع آمده بيخ گلوي من نشسته و نمي رود .
شايد دوسالي مي شود كه تلخون حرفي براي گفتن ندارد . يعني آغاز كننده نيست . گفته بودم كه ، دوستي هم ندارد ، يك پدرام است و ...... تمام . اين اواخر فقط وقتي دست به نوشتن مي برد كه كلافه مي شد . ديگر تأملاتي ندارد تا بنويسد .
تلويزيون نمي بينم ،‌ راديو گوش نمي دهم . گاهي فيلمكي مي بينم و كتابكي مي خوانم . با اينتر نت گاهي حال مي كنم و تمام روز و شب خانه مان در سكوت و آرامشي خوشايند است . يك سالي است هم هست كه به طور مرتب روز نامه نمي خوانم . روز نامه هاي ما چيز تازه اي ندارند براي خواندن ، نخواني هم از روند اصلاحات عقب نمي ماني . دلم مي خواهد بروم در لاك خودم و بيرون نيايم . از دست من براي اين دنيا كاري بر نمي آيد . اين را سال ها است كه مي دانم اما گاهي فراموشم مي شود ، گاهي كه حس مي كنم چون هستم پس بايد اطرافم را تغيير بدهم . اما قدرتش نيست . كلمه ها محدودند ، من دوست دارم به جاي اين كه حرف بزنم كاري بكنم . نمي شود اما . پس ساكت مي شوم . صنعت ما صنعت كلام است ، كاش چيز ديگري بود . مي روم به آشيانه ام برسم . من چيزي بلد نيستم . كاري هم نمي توانم بكنم . جاي خودم را در دنيا پيدا كنم ، خيلي كار كرده ام . بي سامان نباشم و پريشان خودش خيلي است ، اقلاً پرم به پر كسي نمي گيرد . از خودم حرفي ندارم كه بزنم . جايي را هم نديده ام تا تعريفش كنم . پدرام هم كه مي آيد حرفي براي گفتن به او ندارم . بيشتر زماني كه من و او در كنار يكديگر هستيم به سكوتي دلپذير مي گذرد . مدتي بود كه يكپارچه تحليل شده بودم . خسته ام كرد. گفتم تلخون برود در كتاب قصه اش بنشيند كمي آرام شوم . ماه هايي است كه دنيا براي من آرام شده ، ديگر نمي خواهم چيز هاي ناخوشايند دنيا را به ياد بياورم . كاري نمي توانم بكنم . هر چه مي خواهم تعريف كنم جايي به تلخون مي رسد و من بوي ناخوشايند خودنمايي را از آن مي شنوم ، منصرف مي شوم . تلخون در اين سال ها به تنهايي عميقاً خو گرفت ، حالا حتي از آن لذت هم مي برد ، آن قدر با كپسول خودش اينطرف و آن طرف رفت كه حالا كپسول جزء خود او شده ،‌ ديگر حسش نمي كند . جمعيت و حرف زدن آزارش مي دهد . يك جور هايي يه جور ديگه شده است ، خلاصه آن كه قبلاً بود نيست اما تلخون است .
در اين مدت در حضور شما ، فارغ از ارزش گذاري هميشه خودم بودم ، نه آن كه مي خواهم باشم و نمي توانم ، همه اش خودم بودم . نه رخ پنهاني داشتم تا در وبلاگ آشكارش كنم و نه در پي گوش شنوايي مي گشتم براي حرف هاي نگفته ام . حرف هاي نگفته مرا همه تان مي دانيد . در همه اين وبلاگ ها نوشته شده است . همه مان حرف هاي نگفته يكديگر را مي دانيم . اصلاً همه همه حرف هاي خوب را بلديم و مي شناسيم و همه حرف هاي بد را . حالا دنيا اينطوري است . چيز تازه اي نيست . همه چيز مي رود تا حرفه اي شود ، كليشه اي شود ، حتي عاشقي . حالا همه عشقي دارند تا از آن حرف بزنند . اكنون همه هجران كشيده اند ، حد اقل خودشان كه اينطور فكر مي كنند . همه عاشقي ها داستان شده اند ، انتهاي همه داستان هاي عاشقانه را مي دانيم . آنقدر كه تعريفش كرده اند . با هزاران روايت .
من عقب مانده ام . دلم مي خواهد فيلم هاي سال هاي 1930 تا 1970 را ببينم . نگاه شگفت زده دنيا را . حالا همه چيز حرفه اي شده است . همه الفباي همه كار را بلدند ، حتي آن قدر ماهر مي شوند كه تكنيكي عمل كنند . نمي دانم چرا حرفه اي بودن را دوست ندارم اما ليون را پروفشنال چرا . حالا دلم مي خواهد در سكوت زندگي كنم . نگاه كنم . مردمي را كه مي روند و مي آيند و زندگي مي كنند و هيچگاه هم مشكلاتشان حل نمي شود . عاشق مي شوند و به وصل مي رسند و عشق را فراموش مي كنند . دلم مي خواهد راه بروم و صداي سكوت طبيعت را با تمام هياهويش بشنوم . دلم مي خواهد كاري كنم و نتيجه اش را ببينم . حالا به جاي شب و مهتاب روز و آفتاب را دوست دارم . به جاي خلسه و تفكر كار و فعاليت را . به چيزي نفرين نمي كنم و از هيچ چيز به جز فضاي متشنج نفرت ندارم . هر چيزي كه تشنج به وجود مي آورد براي من آزار دهنده است . از آن دختر شر و شيطان و پر از انرژي سال هاي قبل كه جنگيد و جنگيد اكنون تلخوني آرامش طلب روييده است . تلخون براي هر لحظه زندگي اش جنگيد . هر چه اكنون دارد يا ندارد را با مبارزه به دست آورد . حالا مدل ديگري شده . در اين ماه هاي اخير اشتياق او براي مرگ ، پس از 15 سال تبديل شد به شوق زندگي . حالا مي خواهد زنده بماند و زندگي كند . سال هاي سال پس از امسال . شبي از شب هاي پيش پس از خواندن كتاب مصاحبه با بيلي وايلدر با پدارم تصميم گرفتيم كه تا 97 سالگي عمر كنيم يعني تا 65 سال ديگر و غرق در لذت و اميدواري شدم از اين تصميم . مي دانيد در اين مدت چقدر چيز مي توانم ياد بگيرم . همه چيز هايي را كه حسرت يادگرفتنشان به دلم مانده . چه لذتي است 65 سال ديگر با پدرام زندگي كنم كه در اين چهار سال هر روزش ده ها برابر روز قبل عاشق يكديگر شده ايم و چه مي شود در 97 سالگي !!!
تكليف من با پدرام روشن است ، اگر او روزي واقعاً بخواهد از كنار من برود ، بي آن كه به اندازه تاشي از يك قاصدك مهربان روي شانه زندگي اش سنگيني داشته باشم ، مي تواند تركم كند و اگر زندگي اش به پايان برسد كه من بي فاصله اي همراهش خواهم رفت . شرط كرده ام كه با او به بستر خاك بروم چنان كه هر شب به بستر عشق و آرامش . پس اين وضعيت هر گونه توقفي در زندگي مشترك ما خواهد بود قبل از رسيدن به 97 سالگي .
مي خواهم به جاي اين كه به اين همه بدبختي كه در دنيا وجود دارد فكر كنم و غصه بخورم يا در مورد آن حرف بزنم كاري كنم كه موجبات خوشبختي عده اي را فراهم كند اگر خوشبختشان نمي كند .
بر سر آنم كه گر ز دست بر آيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد
از زماني كه فكر كردن آموختم به آزادي معتقد بودم تا آن جا كه حق كسي ضايع نشود . من به آزادي معتقدم چنان كه اكنون مي دانم كه در اتاق كوچك آشيانه ام نشسته ام . پس اگر به حقوق كسي در اين جا تجاوز كردم ، عميقاً متأسفم و پوزش مي طلبم .
نمي گويم تنها نيستم . تلخون تنها است تا انتهاي جايي كه يك نفر مي تواند تنها باشد . در اين ميان با پدرام جور ديگري زندگي مي كند چنان كه تنهايي اش پدرام را آزار ندهد . با كلام نتوانستم چيزي را در اطرافم تغيير زيادي بدهم . دلم مي خواهد آن چه را مي خواهم بگويم ، انجام دهم . همه خوبي هايي را كه مي توانم زندگي كنم .

دم همگي تان گرم . اكنون و درست همين اكنون بالاخره اين باور در من روييد كه در وبلاگ آزادي ، مطلق است . اما چه حيف كه يك فانتزي بيشتر نيست . ساختن چنين دنيايي در خارج از اين صفحه 17 اينچي روبروي من غير ممكن است .
مي روم تا چيزكي بسازم يا گوشه ناچيزي از دنيا را تغيير دهم
مي روم زندگي كنم

روزگار همه مان خوش

تلخون
سلام من پدرام هستم

شبح جان دعا های اهل وبلاگ ( عجل علی ظهورک ) بالاخره اثر کرد و به ظهورت شتاب کردی و تجسم یافتی.!خوشحالیم و

دوستت داریم .گرچه من یکی رو یه جور دیگه سر کار گذاشتی :))

تا بعد...

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۱

سلام !
من ترانه ، 15 سال دارم .
تلخون 2

تلخون در اين ميان براي خودش مي گشت . گويي اين همه را نمي بيند يا مي بيند و اعتنايي نمي كند . گوشتالود نبود ، اما زيبايي نمكيني داشت . ته تغاري بود . مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد . مثل خواهرهايش لباس هاي جورواجور نمي پوشيد . دامن پيراهنش بيشتر وقت ها كيس مي شد ، و همين جوري هم مي گشت . خواهر هايش به كيس هاي لباسش نگاه مي كردند و در گفت مي شدند كه چطور رويش مي شود باآن سر و بر بگردد . پدرش هيچوقت به ياد نداشت كه تلخون از او چيزي بخواهد . هر چه پدرش مي خريد يا قبول مي كرد . قبول داشت . نه اعتراضي ، نه تشكري . گويي به هيچ چيز اهميت نمي دهد . نه جايي مي رفت ، نه با كسي حرف مي زد . اگر چيزي از او مي پرسيدند جواب هاي كوتاه كوتاه مي داد . خرمن خرمن گيسوي شبق رنگ روي شانه ها و پشتش موج مي زد . راه كه مي رفت به پريان راه گم كرده افسانه ها مي مانست . فحش مي داند يا تعريفش مي كردند ، مسخره اش مي كردند يا احترامش به حال او بي تفاوت بود . گويي خود را از سرزمين ديگري مي داند ، يا چشم به راه چيزي است كه بالاتر از اين چند و چون ها است .
كار ها بر همين منوال بود كه جشني بزرگ پيش آمد . دختران از چند رو پيش دراين فكر بودند كه چه تحفه گرانبهايي از پدرشان بخواهند . مثل اين كه د اين دنياي گل گشاد نمي شد كار ديگري يافت . هر كار ديگرشان را ول كرده بودند و چسبيده بودند به اين يكي كار : چه تحفه اي بخواهند . اما اين جشن به حال تلخون اثري نداشت . برايش روزي بود مانند هر روز ديگر . همان مردم ، همان سرزمين ، همان خانه دختران تن لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب ، همان آسمان و همان زمين . حتي باد توفانزايي هم كه هر روز عصر هنگام بر مي خاست و خاك در چشم ها مي كرد ، دمي عادت ديرين را ترك نكرده بود ، اين را فقط تلخون مي دانست و حالش تغييري نكرده بود .

..........