در ميان كار هاي تبليغاتي رنگارنگي كه بر در و ديوار شهر ميبينيم، تبليغات شير روزانه از نو آوري و جذابيت خاصي بر خوردار است. فضاي طنزآلود و رنگ آميزي شادي كه در آنها به چشم ميخورد، در ميان محيط خاكستري و مغموم شهر بسيار چشم نواز است و بهره گيري از كاراكتر مشترك ( همان ماده گاو معروف روزانه ) به نوعي پيوستگي و هماهنگي بين تمامي آگهي هاي شير روزانه را به بيننده القا ميكند.
اين آدرس سايت شخصي زرتشت سلطاني، طراح آگهي هاي فوق است. دراينجا ميتوانيد، كارهاي مختلفي از اين هنرمند جوان و خوش فكر را ببينيد.
یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱
شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱
ديشب ياد كتاب آهو و پرنده ها و چرنده ها افتادم . از اولين كتابهاي داستان دوران كودكيم بود در آن سالها. سالهاي بيخبري كودكان در دنياي كودكانه خود و بزرگتر ها در روال آرام زندگي رفاه زده اواسط دهه 50 . فكر ميكردم اگر آدم بزرگهايي كه آنروز برايمان جريان خاله غاز گردن دراز را از آن كتاب ميخواندند كمي بيشتر مي انديشيدند ما امروز همچون آهوي داستان، دويدن يادمان نميرفت.
پ.ن
هر چه در اينترنت گشتم نشاني ازكتاب نيافتم . به گمانم نوشته نيما يوشيج باشد.لطفا اگرنشاني از آن داريد به من هم بگوييد.
پ.ن
هر چه در اينترنت گشتم نشاني ازكتاب نيافتم . به گمانم نوشته نيما يوشيج باشد.لطفا اگرنشاني از آن داريد به من هم بگوييد.
پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۱
دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱
اين يادداشت آذر در ميان همه نوشته هايش حس و حال ديگري دارد . بيان حال بسياري آدمهاي هم سن ما است كه به قول آذر جواني نداشته اند.آدمهايي كه يا خود بارها به ديوار خورده اند يا شاهد به ديوار خوردن ديگران بوده اند. آدمهايي معلق.
مانند عاشق پيشه اي كه بار ها و بار ها به درد جفاي يار دچار ميشود و سر آخر عطاي هرچه عشق و عاشقيست را به لقايش ميبخشد و در كنج خود فرو ميرود .
ما به تماشاچياني بدل شده ايم كه از تماشاي بازي ديگران به وجد نمي آيند . چون خود هيچ گاه فرصت بازي نداشته اند.
نگارنده يادداشت را براي دل خودش نوشته است ولي حرف دل من و بسياري از هم نسلان ما هم هست پس با اجازه اش در اينجا نگاهش ميدارم.
اين نوشته نه فصل الخطاب است نه مرامنامه ، نه توبه نامه ، نه وصيت نامه ، نه حتي فرياد ، كه وقتي درد از حد گذشت فرياد زدن هم ناممكن مي شود . اين نوشته زمزمه اي ست شايد ، فقط براي دل خودم ...
اشكالي در جائي هست . هم نسلان من لابد خوب مي دانند در كجا . آنهائي كه در كودكي به جواني پرتاب شدند ، در جواني ميانسالي و در پي آن پيري را تجربه كردند و لابد خيلي ها مرگ را در همين دوران . خوشا به حال آنهائي كه كشته شدند ، لااقل هنگام مرگ باورهايشان را با خود داشتند . يك عده هم ماندند و كم كم خالي شدند از همه چيز و مرگ را زندگي كردند هر روز ... بي باور شديم ، بي آرزو ، بي رنگ . نه از بي تجربگي ، نه از بي ريشگي ، نه از بيهودگي ... بس كه رفتيم و و ديديم و به ديوار خورديم و برگشتيم ديگر رفتن هم از يادمان رفت . بس كه دل بستيم و سر خورده شديم و دل بريديم ديگر دل بستن هم بي معنا شد برايمان ... آن همه خدا ، آن همه رنگ ، آن همه انديشه ، آن همه مرام ... از سر بي موي لنين گرفته تا چشم تنگ مائو و موي بلند چگوارا و سيبيل چماقي لخ والسا ... از سپيد و سبز و اطلسي گرفته تا آبي و زرد و سرخ و سياه ... از كتابهاي جلال و صمد و علي اشرف درويشيان و احمد محمود گرفته تا ماكسيم گوركي و آنتوان ماكارنكو و نيكلاي استروسكي و برتولت برشت ... از توده اي و نهضت آزادي و مجاهد گرفته تا فدائي اقليت و اكثريت و حقيقتي و رزمندگاني ... از استبداد رضا خاني و سلطنت مشروطه و جمهوري اسلامي گرفته تا كمونيسم و ليبراليسم و سوسياليسم و سوسيال دمكرات و سبزها و چپ ها و راستها ... چه مي دانم ، هزاران هزار ديگر ، همه را ديديم ، خوانديم ، سنجيديم ... نتيجه اما چه بود ؟ تنها يك چيز ، هيچكدام به كارمان نمي آيند ! كه يا از اساس پوچند ، يا بومي نيستند و از جنس ما ، يا تاريخ مصرفشان گذشته ، يا فقط انديشه اند و به عمل نمي آيند و يا گرگند در لباس ميش ، از كجا معلوم كه مظلومان امروز ظالمان فردا نباشند ؟... و ما مانديم با يك دنيا سوال بي جواب . در اين بين فقط غلط ديكته گرفتنمان ملس شد . اما اينكه تصحيح كنيم ، آخر با كدام باور ، انديشه ، مسلك ؟ ما در تمام اين سالها فهميديم كه چه نمي خواهيم ، اما اينكه چه مي خواهيم ؟ نمي دانم ، شايد زماني ميدانستيم و فراموشمان شد در گرماگرم اين رفتن و به بن بست رسيدن و برگشتن و چرخيدن و چرخيدن و چرخيدن ...
خسته شده ايم ، فرسوده ، افسرده و خشمگين . از اينجا مانده ، از همه جا رانده . باورمان را گم كرده ايم ، خانه يمان را ، رنگمان را ، آينده و آرزوهايمان را ... هر از گاهي كسي از ميان ما بر مي خيزد و لعنت مي كند بر چشمهايش و گوشهايش و مي گويد بايد رفت . باورش مي كنيم يا نه ، مي رود يا مي ماند ، اما همه مي دانيم درد از چيست . كسي روزي گفت كه ما نسل سوخته ايم ، اما شايد بهتر بود مي گفت ، ما نسل معلقيم ، بي باور . ما نسل گم شده ايم ...
اين همه نوشتم ، انگار هيچ ننوشته ام . فقط اين را مي دانم كه با باور ديگران نمي توان زندگي كرد ، همانطور كه بي باور نمي توان زيست !!!
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۱
با جمعي از دوستاني كه از بركت وجود همين وبلاگ نويسي افتخار آشناييشان نصيبم شده يك وبلاگ دسته جمعي ايجاد كرده ايم به نام فصل اول گفتگو. جايي كه هر از گاهي بهانه اي براي بحث انتخاب كنيم و در مورد آن به گفتگو بپردازيم. سعي ما اينست كه اين گفتگو از جنس بحث هاي بي انتها و بي نتيجه اي كه هر از گاهي در اين دنياي مجازي سر ميگيرد و مثل شعله اي كه به برگ خزان مي افتد به سرعت خاموش ميشود نباشد. مايليم كه اين گفتگو ها انگيزه اي باشد يراي دانستن و مطالعه بيشتر ، هيچكدام ادعايي بر جامع و كامل بودن اطلاعاتمان در زمينه هاي طرح شده نداريم و از اين رو ازبا روي گشاده پذيراي نظرات موافق و مخالف هستيم چراكه اينجا محل گفتگو است . داريم تمرين ميكنيم تمرين گفتن ، تمرين شنيدن... .
دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱
بعضی وقتها فکر های پراکنده ای در ذهن میچرخد. هرچه سعی میکنی انسجام نمی پذیرد. مثل پرنده ای که از قفسش بیرون پريده در فضای اتاق ميچرخد ، خودش را به در و دیوار اتاق ميکوبد. هرچه سعی ميکنی ، هرچه قفس طلايي را نشانش ميدهی بيفايده است. مشتت را پر از دانه می کنی تا شاید پرنده به طمع آن به سمت قفس بیاید . پرنده حتی نيم نگاهی هم به دانه ها نمی اندازد. ولی ناگاه کسی پيدا می شود و پرنده بازيگوش با ديدنش انگار مسحور شده باشد. آرام می آيد و بر شانه اش می نشيند.
عاطفه عزیز
آن فکر های پراکنده من را قاصدک با قلم شیوایش اینجا نوشته و چقدر زيبا نوشته .
عاطفه عزیز
آن فکر های پراکنده من را قاصدک با قلم شیوایش اینجا نوشته و چقدر زيبا نوشته .
شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱
دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱
شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱
خوب اين دوست شرقي ما دوباره برگشته و روزه اش را شكسته است. با يك تمپليت جديد از متروي لندن.
شرقي جان خوش آمدي .
اشتراک در:
پستها (Atom)