دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱


اين يادداشت آذر در ميان همه نوشته هايش حس و حال ديگري دارد . بيان حال بسياري آدمهاي هم سن ما است كه به قول آذر جواني نداشته اند.آدمهايي كه يا خود بارها به ديوار خورده اند يا شاهد به ديوار خوردن ديگران بوده اند. آدمهايي معلق.
مانند عاشق پيشه اي كه بار ها و بار ها به درد جفاي يار دچار ميشود و سر آخر عطاي هرچه عشق و عاشقيست را به لقايش ميبخشد و در كنج خود فرو ميرود .
ما به تماشاچياني بدل شده ايم كه از تماشاي بازي ديگران به وجد نمي آيند . چون خود هيچ گاه فرصت بازي نداشته اند.
نگارنده يادداشت را براي دل خودش نوشته است ولي حرف دل من و بسياري از هم نسلان ما هم هست پس با اجازه اش در اينجا نگاهش ميدارم.

اين نوشته نه فصل الخطاب است نه مرامنامه ، نه توبه نامه ، نه وصيت نامه ، نه حتي فرياد ، كه وقتي درد از حد گذشت فرياد زدن هم ناممكن مي شود . اين نوشته زمزمه اي ست شايد ، فقط براي دل خودم ...
اشكالي در جائي هست . هم نسلان من لابد خوب مي دانند در كجا . آنهائي كه در كودكي به جواني پرتاب شدند ، در جواني ميانسالي و در پي آن پيري را تجربه كردند و لابد خيلي ها مرگ را در همين دوران . خوشا به حال آنهائي كه كشته شدند ، لااقل هنگام مرگ باورهايشان را با خود داشتند . يك عده هم ماندند و كم كم خالي شدند از همه چيز و مرگ را زندگي كردند هر روز ... بي باور شديم ، بي آرزو ، بي رنگ . نه از بي تجربگي ، نه از بي ريشگي ، نه از بيهودگي ... بس كه رفتيم و و ديديم و به ديوار خورديم و برگشتيم ديگر رفتن هم از يادمان رفت . بس كه دل بستيم و سر خورده شديم و دل بريديم ديگر دل بستن هم بي معنا شد برايمان ... آن همه خدا ، آن همه رنگ ، آن همه انديشه ، آن همه مرام ... از سر بي موي لنين گرفته تا چشم تنگ مائو و موي بلند چگوارا و سيبيل چماقي لخ والسا ... از سپيد و سبز و اطلسي گرفته تا آبي و زرد و سرخ و سياه ... از كتابهاي جلال و صمد و علي اشرف درويشيان و احمد محمود گرفته تا ماكسيم گوركي و آنتوان ماكارنكو و نيكلاي استروسكي و برتولت برشت ... از توده اي و نهضت آزادي و مجاهد گرفته تا فدائي اقليت و اكثريت و حقيقتي و رزمندگاني ... از استبداد رضا خاني و سلطنت مشروطه و جمهوري اسلامي گرفته تا كمونيسم و ليبراليسم و سوسياليسم و سوسيال دمكرات و سبزها و چپ ها و راستها ... چه مي دانم ، هزاران هزار ديگر ، همه را ديديم ، خوانديم ، سنجيديم ... نتيجه اما چه بود ؟ تنها يك چيز ، هيچكدام به كارمان نمي آيند ! كه يا از اساس پوچند ، يا بومي نيستند و از جنس ما ، يا تاريخ مصرفشان گذشته ، يا فقط انديشه اند و به عمل نمي آيند و يا گرگند در لباس ميش ، از كجا معلوم كه مظلومان امروز ظالمان فردا نباشند ؟... و ما مانديم با يك دنيا سوال بي جواب . در اين بين فقط غلط ديكته گرفتنمان ملس شد . اما اينكه تصحيح كنيم ، آخر با كدام باور ، انديشه ، مسلك ؟ ما در تمام اين سالها فهميديم كه چه نمي خواهيم ، اما اينكه چه مي خواهيم ؟ نمي دانم ، شايد زماني ميدانستيم و فراموشمان شد در گرماگرم اين رفتن و به بن بست رسيدن و برگشتن و چرخيدن و چرخيدن و چرخيدن ...
خسته شده ايم ، فرسوده ، افسرده و خشمگين . از اينجا مانده ، از همه جا رانده . باورمان را گم كرده ايم ، خانه يمان را ، رنگمان را ، آينده و آرزوهايمان را ... هر از گاهي كسي از ميان ما بر مي خيزد و لعنت مي كند بر چشمهايش و گوشهايش و مي گويد بايد رفت . باورش مي كنيم يا نه ، مي رود يا مي ماند ، اما همه مي دانيم درد از چيست . كسي روزي گفت كه ما نسل سوخته ايم ، اما شايد بهتر بود مي گفت ، ما نسل معلقيم ، بي باور . ما نسل گم شده ايم ...
اين همه نوشتم ، انگار هيچ ننوشته ام . فقط اين را مي دانم كه با باور ديگران نمي توان زندگي كرد ، همانطور كه بي باور نمي توان زيست !!!

هیچ نظری موجود نیست: