دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

بعضی وقتها فکر های پراکنده ای در ذهن میچرخد. هرچه سعی میکنی انسجام نمی پذیرد. مثل پرنده ای که از قفسش بیرون پريده در فضای اتاق ميچرخد ، خودش را به در و دیوار اتاق ميکوبد. هرچه سعی ميکنی ، هرچه قفس طلايي را نشانش ميدهی بيفايده است. مشتت را پر از دانه می کنی تا شاید پرنده به طمع آن به سمت قفس بیاید . پرنده حتی نيم نگاهی هم به دانه ها نمی اندازد. ولی ناگاه کسی پيدا می شود و پرنده بازيگوش با ديدنش انگار مسحور شده باشد. آرام می آيد و بر شانه اش می نشيند.
عاطفه عزیز
آن فکر های پراکنده من را قاصدک با قلم شیوایش اینجا نوشته و چقدر زيبا نوشته .

هیچ نظری موجود نیست: