بعد از آن
خواهرم عادت داشت ترانه هاي تاگور بخواند.
او عاشق خواندن كتاب سيمون دوبوار بود.
اگر از حمام كردن نيمروزش بگذريم،
خودش را در كارل ماركس و گوركي و تولستوي و قصه هاي مانيك غرق ميكرد.
وقتي ميخواست نوستالژي را حس كند،
محبوبش اورا اينگلس وايلدر بود.
فراموش نميكنم با نمايشي از جنگ،
نيمي از شب را گريست.
خواهرم عادت داشت شعرهاي زيبا بخواند
و عاشق شانكا- نيرن – نرودا و پرفتشنكو بود.
خواهرم عاشق جنگل بود نه باغ.
آنقدر مجسمه ها را دوست داشت،
كه يك بار بليطي براي پاريس خريد.
اين روزها در دفتر شعرهايش،
حساب دقيق سبزيجات را نگه ميدارد.
اين روزها،مغرورانه با آويز هاي فلزي،
به اطراف ميخرامد
و با افتخار ميگويد:
" ديگر درباره سياست فكر نميكنم "
" بگذار فرهنگ به جهنم برود ديگر برايم مهم نيست"
و در تنبورش ، موش لانه كرده
اين روزها او خريدار باهوشي است
و سرويس هاي چيني ، ماهي تازه
و ملحفه هاي گران قيمت به خانه مي آورد.
تسليمه نسرين
برگردان: رفعت دانش
سهشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر