شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۲

عصر پنج شنبه و من و تو و آشپز چپ دست ...

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲

توضيح و تشكر
از تاريخ 12 ژوئن به علت تغييرات در Blogger تعداد نظرات در نظرخواهي اين وبلاگ ديده نميشد و من هم به گمان اينكه كسي در نظري در مورد يادداشت ها نداده است سراغ خواندن آنها نميرفتم ( از شما چه پنهان كم كم داشتم از خودم نااميد ميشدم ) . تا امروز كه دوست عزيز، سهراب لطف كرد و با فرستادن ايميل مرا راهنمايي كرد تا ايراد را بر طرف كنم .
با توجه به اين امر، در اينجا از دوستاني كه در اين مدت لطف كرده و در مورد يادداشت ها اظهار نظر كرده اند تشكر ميكنم.

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

چه سكوت عجيبي...!!!
هيچ صدايي نيست.انگار همه رفته اند.

...................................................................................................
...................................................................................................
...................................................................................................



آهاي .......كجايييييييييييييييد ؟



چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

دموكراسي از واقعيت تا رويا

جامعه ما در ظاهر اندكي ( فقط اندكي) از مظاهر تمدن و شهر نشيني برخوردار شده ولي در باطن هنوز در گير زد و بند هاي زندگي قبيله اي – اقتصاد سنتي مبتني بر بازار- تعصب ديني و قومي است. در اينجا هيچ طرح بزرگ اقتصادي عمراني يا صنعتي به صورت كامل به انجام نميرسد و هيچ قانوني تمام و كمال رعايت نميشود.قانون را با زر و زور ميتوان خريد و اين به عنوان يك اصل نا نوشته مورد پذيرش بيشتر مردم قرار گرفته است. طبقه متوسط جامعه كه در تغييرات اجتماعي فرهنگي ميتواند نقش بسيار موثري را بازي كند هر روز بيشتر به طبقه فقير نزديك ميشود و از بخش مرفه جامعه فاصله ميگيرد. به ديگر بيان به تدريج شاهد حذف اين گروه از و تبديل جامعه به دو بخش اكثريت فقير و اقليت غني هستيم. اين شرايط هنوز ده ها سال با آنچه پيش نياز هاي اوليه يك دموكراسي پايدار است فاصله دارد و برآيند اوضاع موجود هر چه بيشتر اين فاصله را افزايش ميدهد. نهال دموكراسي ظريف و شكننده است و نمي تواند بر بستر آشوب و خونريزي و جنگ پاي گيرد و بار ور شود. دموكراسي هديه و سوغات هم نيست كه بتوان از كسي گرفت يا به كسي داد. براي اين جامعه با وضع فعلي نسخه دموكراسي پيچيدن بسيار آرمان گرايانه و دور از واقعيت است . اگر خيلي خوشبينانه به آينده نگاه كنيم- ميتوان انتظار داشت شرايط به گونه اي تغيير كند كه:
1) مردم از آزادي هاي اجتماعي بهره مند شوند.
2) با توجه به بهبود روابط با امريكا و ساير كشور ها و باز شدن دست سرمايه گذاران خارجي امكانات بالقوه اقتصادي ( غير نفتي ) ايران مثل توريسم ، تجارت، صنعت و كشاورزي، حق ترانزيت با توجه به موقعيت جغرافيايي، از اين انزواي مرگ آور خارج شده و بالفعل شود و در نتيجه فرصتهاي شغلي براي اين ميليونها نيروي جوان بيكار ايجاد گردد و در آمد و به دنبال آن قدرت خريد مردم افزايش يابد.
دو عامل فوق ( كه در اواسط دهه 50 شمسي نيز تقريبا موجود بودند ) باعث ايجاد آسايش نسبي و ايجاد امكان بيشتر براي تحصيل و مطالعه براي نسل جديد تر ميگردد .بهبود شرايط اقتصادي باعث شكل گرفتن مجدد طبقه متوسط در جامعه به عنوان اكثريت تاثير گذار در جامعه ميشود. تداوم فرضي دو عامل فوق در طول زمان تازه ميتواند بستري آماده سازد براي رشد دموكراسي . در غير اين صورت خود مردم از پايين ترين طبقات تا بالاترين آنها تبديل ميشوند به دشمن شماره يك دموكراسي و آزادي و يا آنرا وسيله اي ميسازند براي رسيدن به منافع شخصي . در وضعيت فعلي اقتصادي در آمد و زندگي بسياري از مردم (مستقيم يا غير مستقيم ) بر پايه رفتار هاي كاملا غير دموكراتيك مثل باند بازي سوء استفاده از موقعيت شغلي ، دور زدن قانون و ...است و بديهي است كه با هر عاملي كه باعث مسدود شدن منابع در آمدشان شود مقابله نمايند.

سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۲

آينه چون نقش تو بنمود راست...
همه آينه ها مصداق مصرع بالا نيستند بعضي آينه ها نقش ها را واژگونه مي نمايانند. چاق ها را لاغر كوتاه هارا بلند و زشت ها را زيبا نمايش ميدهند. آدم هاي چاق و كوتاه و زشت به اين آينه ها علاقه عجيبي دارند.
دور و برشان پر است از آينه هاي دروغگو . آينه هاي ناراست . اين آدم تحمل تماشاي خود در آينه هاي راست را ندارند به سرعت واكنش نشان ميدهند رگ گردنشان برجسته ميشود ، دست به سنگ ميشوند ، در اولين فرصت آينه را ميشكنند و دوباره سراغ همان آينه هاي ناراست را ميگيرند.


دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲


بدون شرح
ازهمشهري تهران

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

پنجشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۲

از دست اين بچه هاي امروزي
مادر : اينقدر منو اذيت نکن ميزنمت ها..
کودک : که چی بشه؟
م : که دردت بياد!
ک : خوب منم جيغ ميزنم.
م : که چی بشه؟ تو که اونوقت دردت اومده ديگه.
ک : عوضش تو اعصابت خورد ميشه از جيغ من!!
م :.....

گفتگوی مادر و دختر بچه حدودا ۴ ساله اش

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۲

و اينگونه است که يک آدم کش به نام انجام امر خدا - روز ها گردن ميزند و شب ها آسوده ميخوابد و خود را مرد خانواده ميداند!
______________
معرفي لينك از حودر
شراب
اهل فن حكمت به هم زدن گيلاس های شراب را توسط هم پياله گان اينگونه شرح داده اند كه:
چشم به ديدار رنگ ، بينی به عطر ، زبان به طعم گس می و سرانگشتان به لمس انحناي لطيف ظرف آن به وجد می آيد و در اين ميان صدای به هم خوردن ليوان های بلورين گوش را نيز نوازش می دهد تا تمام حواس پنج گانه در اين طرب شريك شوند.

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

چراغ خطر سمت چپ
_____________________
سال هاي آخر جنگ بود . يك اتومبيل پژو 504 داشتم كه مدت ها بود چراغ خطر سمت چپ آن در اثر تصادف شكسته بود. در آن سال ها كه لوازم يدكي اجزاي اصلي اتو مبيل حكم كيميا بود و گران ، يافتن لوازم تزييني و اقلامي مثل چراغ خطر ديگر تقريبا محال بود.
. با توجه به حساسيتي كه من نسبت به يافتن اين قطعه داشتم، داستان اين چراغ خطر پژوي من براي دوستان و جمع فاميل نقل مجلس شده بود .
روزي يكي از همكاران سراغم آمد و گفت آنچه دنبالش هستي يافتم.
نا باورانه پرسيدم: كجا؟
-با هم ميريم نشونت ميدم فقط 2تا شرط داره!
-چه شرطي؟
-اول اينكه بعد از خريد، براي ناهار ديزي مهمون تو، دوم اينكه اونجا كه رفتيم لام تا كام جلوي فروشنده حرف نميزني!
-قبول
قرار و مدار ها را گذاشتيم و از شركت مرخصي گرفتيم و به سوي خيابان چراغ برق روان شديم.
در گرماي تابستان بعد از مدت زيادي پياده روي و عرق ريختن در ازدحام و شلوغي به زير پله كثيف و دود زده اي رسيديم كه از فرط تاريكي آدم را ياد زندان اسكندر مي انداخت. دوستم گفت همين جاست. با تعجب و ناباورانه پرسيدم اينجا؟ با ژستي مخصوص گفت بله و اضافه كرد فقط قولت يادت نرود.
در ورودي زير پله پيرمردي عبوس و چروكيده از قماش همان آدم هاي داستان حاجي آقاي صادق هدايت روي يك چهارپايه چوبي كهنه نشسته بود و تسبيح مي انداخت. نگاهش انگار روي يك نقطه از كف دكانش قفل شده بود. لب هايش ميجنبيد نميدانم ذكر ميگفت يا مانند بسياري از همسن هاي بيدندانش لثه هايش را روي هم ميساييد.خلاصه دوستم پيش رفت و سلام كرد.
پيرمرد با بي تفاوتي جواب داد
-حاج آقا مارو عباس آقا فرستاده دنبال لوازم
- لوازم چي؟
- پژو
- چي ميخواي موتور سوزوندي؟
-نه حاج آقا خدانكنه...چراغ خطر ميخواستم.
- چراغ خطر ...هومممم چپ ميخواي يا راست؟
- راست
خواستم به دوستم ياد آوري كنم كه من چراغ سمت چپ ميخواهم كه به اشاره او به ياد قول و قرار افتادم و سكوت كردم.
حاج اقا كه ناگهان انگار متوجه اصل قضيه شده بود چشمانش برقي زد و سينه صاف كرد بلند گفت 1500 تومن. با توجه به قيمت هاي آنروزنرخ بسيار زيادي بود.
دوستم با لحن خاصي گفت:
-حاج آقا خيلي گرونه
-قيمتشه. تو كل تهرون بگردي يه دونه اشم پيدا نميكني.
-خوب حاج آقا ما چون ميدونستيم شما دارين اومديم خدمتتون حالا يه كم با ما راه بياين.
-جا نداره . اگه چراغ خطر چپ ميخواستين ميشد يه كاري كرد.
-چطور؟
حاج آقا شروع كرد به توضيح دادن و دلايل كارشناسانه! آوردن براي اينكه بيشتر تصادفات از سمت راست اتفاق مي افتد و در نتيجه بيشتر مشتري ها به دنبال چراغ سمت راست هستند و نمونه اش خود شما و ...و من هم در دل به استدلال هاي عجيب و غريب فروشنده ميخنديدم.
در همين حال پيرمرد از ميان كارتن ها و كيسه نايلون هاي پاره پوره يك جفت چراغ خطر نو و براق پيدا كرد و روي پيشخوان گذاشت .
دوستم در حاليكه چراغ سمت چپ را به دست گرفته بود و ظاهرا معاينه اش ميكرد متفكرانه از فروشنده پرسيد:
-حاج آقا حالاچراغ چپ و راست قيمتش چقدر فرق ميكنه:
-توفيرش زياده .
-مثلا چقدر؟
-هوممممم سمت چپ اگه ميخواستين 700 تومنم ميدادم ولي سمت راست 1500 كمتر نميشه.
-جدي ميگين حاج آقا ؟
دوستم منتظر پاسخ نشد و بي درنگ 700 تومن اسكناس شمرد و روي ميز گذاشت چراغ سمت چپ را به دست من داد و گفت:
-باشه حاج اقا همين چراغ سمت چپ رو ميبرم.
فروشنده كه شوكه شده بود با حيرتي آميخته به عصبانيت گفت:
اينكه به دردت نميخوره مگه نگفتي سمت راست ميخواي؟
- حاج آقا يه كاريش ميكنم، آخه توفيرش 800 تومنه.
حاج آقا كه ديگر نميتوانست حرفي بزند زير لب شرع كرد به غر زدن و داشت دنبال بهانه اي ميگشت تا قيمت را بالا ببرد كه من و دوستم به سرعت و در حاليكه به شدت ميخنديدم از مغازه بيرون آمديم .
___________________________
از خاطرات يك دوست

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

از مريم نبوي نژاد در تورونتو
ديشب ميدان دانداس در قلب داون تاون تورنتو رسما افتتاح شد.درواقع ميدانگاهي براي گردهمايي ها. هوا مهربان بود.خيابان را برروي خودروها بسته بودندو مردم در دالان خيابان يانگ دررفت آمد بودند.هرکسي هر هنري بلد بود آورده بود به خيابان .شعبده بازي که با دوز وکلک توانست سه بار پياپي فندک هاي ملت را بلند کند و ساده لوحي اشان را به رخشان بکشد.دلقک هاي چوب‌‌‌ سوار . برف شادي برسرملت.آتش بازي .بانويي بر فراز آسمان در حال رقص و گروه هاي موسيقي سامبا.رپ . هاردراک و...
تورنتويي ها هرکلکي بلد بودند سوارکرده بودند که از ميدانگاهي کوچکشان محفلي براي شادي بسازند.خلايق رنگ ووارنگ ازهرنژادي آمده بودند و هر کس يک دايره زنگي دستش آمده بود يک سازو نوايي از خودش در مي آورد. مرد جواني با شمايلي همچون مانکن هاي رالف لورن براي بچه ها با بادکنک کلاه و شمشير و سپر و قلب و موش و سگ و گربه مي ساخت و خودم شاهد بودم که با همان سکه هاي ناقابل چه کاسبي شيريني کرد.گروهي از کفار درصف آبجو که راهي به درون کافه‌بار «هاردراک »پيدا کنند و نجسي بنوشند. مهماني خياباني ساعت يازده شب تمام شد.نه کسي به کسي اساعه ادب کرد.نه کسي پرو پاي کسي راديد زد.همه جور آدمي بود. فقير و غني و جوان و پير و بچه .
هيچ چيز خاصي نبود.جز اينکه اين مردم آزادانه و به شکرانه خلاصي از سارس و هزار تا دردسر ديگر در يک شادي گروهي شرکت کرده بودند.تازه آنجورها هم که بايد حرارت به خرج نمي‌دانند. اگر ايران بود حسابي هنرمندها را با سوت و کف تشويق مي‌کردند.اماخوب تورنتويي ها يک خورده سردند .نه که از باکلاسي‌اشان باشد .راستش واقعا رفتارهاي فرهنگي خيلي عميقي ندارند.خيلي ساده تراز اين حرفها هستند.آنهاصاف و ساده از تماشاي آتش بازي و اجراي موسيقي شاد بودند.
حالا کم کم دارم مي فهمم چرا مهاجران جوان همسن و سال خودم وقتي به اينجا مي‌آیند روحيات سياسي و انتقادي مي‌يابند.بايد اعتراف کنم بعضي وقتها شوکه مي‌شوم وقتي اين حقيقت برم هجوم مي‌آورد که چه چيزهاي ساده و پيش پا افتاده و گاه مسخره‌اي از ما دريغ شد.
________
و باقي اش از خودم
مجموع آن چيزهاي ساده و پيش پا افتاده اي كه از ما دريغ شد و حتي خيلي ها به دنبالش جلاي وطن كردند يك چيز بسيار مهم در زندگي است كه آنرا آزادي اجتماعي مينامند. همان آزادي پوشيدن و نوشيدن و ابراز عشق و...