يك داستان واقعي از وبلاگ نارنج
چهارشنبه، 26 آذر، 1382
امروز سر کار يه پرونده ای دستم رسيد و بايد برای پيگيری با فرد مورد نظر صحبت می کردم و همه مسائل رو می نشست و برام باز می کرد تا من بتونم مشکلش رو پيگيری کنم .
يه آدم جدی ، تر تميز و مرتب ، پالتوی مشکی ، کيف چرم اصل ، کلاه بره ، يه ساعت درست و حسابی ، به علاوه کلی عطر و ادکلن ، و يه خودکار گرون .
حدودای پنجاه سال، سن .
نشست. گفت که چه شغل خوبی تو ايران داره . چه بازرگان موفقی يه و چه پولی در می ياره . و زن و بچه ای که گذاشته اينجا . تو يه خونه بيش از یک ميليون دلاری . و رفته . و اونجا تو ايران تنها بوده .
و ...
و خانمش اينجا بو می بره . می ره به ايران . بر می گرده .و طلاق .
و من که ساده لوحانه می پرسم ": خوب چرا اينطوری شد ؟ "
- تنها بودم . چقدر کارگرای کارخونه برام غذا بپزن ؟ يا بيرون غذا بخورم ؟ خانم ! آدم محبت ببينه عاشق می شه . مرد تشنه محبته . ديگه چی می خواد از زندگی ؟
- مگه آدم تو سن و سال شما هم عاشق می شه ؟ مگه تجار هم عاشق می شن ؟
- به! چرا نمی شه ؟
و اون آقای شيک و تر تميز بيست دقيقه پيش تق و تق می زد به سمت چپ تخت سينه اش و می گفت: " اينجای آدم بايد جوون باشه . "
- آهان! و شما عاشق شدين ؟ عشق در نگاه اول بود ؟ همه چی همون يه لحظه اتفاق افتاد ؟ نوزده سال اختلاف سنی آزارتون نمی ده ؟
- شلوغش نکنين خانم. نوزده سال که چيزی نيست ! شما که آدم فهميده ای به نظر می ياين چرا اين حرفو می زنين ؟
- آهان ! نمی دونم چرا اين حرفو می زنم . پس يه لحظه عاشق شدين ؟ يهو به خودتون اومدين و ديدين که افتاده اون اتفاقی که نبايد می افتاده ؟
- بله . تنها بودم . به همه سپرده بودم . گفتم يکی يو می خوام که احتياج به جا و مکان داشته باشه . و سر و سامون بخواد . منم که غذای خونگی می خوام . يکی که آدم ذکام می شه ، يه استامينوفن با يه ليوان آب دست آدم بده . يه آش شلغم بپزه .
- آهان .
- بعد ده روز دوست و آشنا صد نفرو پيدا کردن . که قسمتمون به اين خانم بود .
- مثل برق اومد ، عشق ؟ يک لحظه ؟ و همون لحظه قلبتون گفت : " تالاپ تالاپ ؟"
- بله ديگه .
- اولين بار بود که عاشق می شدين بعداز چهل و هشت سال ؟
- نخیر . سال 1352 تو دانشگاه عاشق خانم اولم شدم . اما خامی کردم . زيادی بهش ميدون دادم . اين شد . اينو چند وقت چرخوندم . ديدم نه ! با محبته . گفتم : " جايزه ات اینه که صيغه ات می کنم . " کردم . مريض شدم يه مدت تو بيمارستان بودم و بعدشم تو خونه . خيلی محبت کرد. خانم اولم داشت از حرص می مرد . گفتم جايزه اونهمه رسيدگيت اينه که عقدت می کنم . " کردم .
- پس عشق تواين سن و سال با يه نگاه يه لحظه می ياد و آدمو گرفتار می کنه ؟
- بله . چرا نکنه ؟ شما اين چيزا رو نمی دونی ؟ اما خوشم می ياد که سوال می کنی . آدم چيزی رو نمی دونه بايد بپرسه . من اينارو به خودش هنوز نگفتم . نمی خوام باز خامی کنم اين يکی يو هم پر رو کنم . باز همون ماجرا راه بيفته بعد يه مدت . همين دو بار عاشقی بسه . نمی شه که هی راه افتاد عاشق شد.
***
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر