پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲

هر روز كارش همين شده. صبح ميره شب مياد. بدون اينكه بگه داره چيكار ميكنه و كجا ميره. ديگه خسته شدم ازش. فكر ميكنه سرم نميشه. فقط با نگاه كردن تو چشاش همه چيزو ميفهمم. حتي مامانم هم نميتونه اينفدر بابام رو بشناسه. شايد به خاطر اينكه چشماي من شبيه چشماي خودشه.
"من به تنهايي خود معتادم." خيلي تنهام مثل هميشه. الان آماده ام لباس پوشيدم و منتظر بابامم. به اميد اينكه زنگ خونه رو بزنه. ساعت 10 شبه. قرار بود برم رانندگي ياد بگيرم. ولي مثل اينكه بايد مثل ديشب ، 12 شب صداي زنگ رو بشنوم .
نميدونم چرا روي پول دارم حرفام رو مينويسم...

پنج شنبه
81/5/3
10:5PM
مارال

--------------------------------------------------------------------------------جملات بالا با خودكار آبي و با خطي نسبتا خوش و خوانا روي يك اسكناس 500 توماني نوشته شده بود

هیچ نظری موجود نیست: