در شهر
راننده تاكسي از عباس آباد به سمت ونك پيچيد و سرعتش رو كم كرد تا ظرفيت خالي تاكسي اش را كه نفر دوم صندلي جلو بود پر كند
پسرك هفت هشت ساله اي از كنار پنجره با صدايي بلند و لحن محكم گفت: آقا من پنجاه تومن ميدم جلوي در پارك ساعي پياده ميشم. بيشترم نميدم. سوار شم؟ راننده با اخم گفت بيا بالا. پسرك سوار شد و كنار جواني كه روي صندلي جلو نشسته بود كز كرد . راننده همين كه راه افتاد براي اينكه پسر بچه را دست بيندازد با لحن تمسخر آميز گفت: پنجاه تومن زياده بيست و پنش تومن بده. پسر بچه چيزي نگفت.همين طور به رويرو خيره شده بود. چند دقيقه بعد كه تاكسي به پارك ساعي رسيد پسرك با همان لحن محكم گفت: جولوي در پارك نيگه دار پياده ميشم. تاكسي كه ايستاد پياده شد. درب رو بست و پنجاه توماني مچاله شده را به رانند داد و در حاليكه خنده موذيانه اي تمام عرض صورت تيره اش را پر كرده بود گفت: بيست و پنش تومني ندارم. اين پنجاه تومن رو بگير بيست و پنش تومن باقيشم مال خودت !!
یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر