راستي چرا درداستان ها اشعار و آهنگ هاي عاشقانه ايراني هميشه عاشق از فراق يار مي نالد .چرا از رسيدن به هدف و شيريني كامش در آن هنگام صحبتي به ميان نمي آيد؟. چرا هميشه عاشق بدبخت دستش به دامان كه هيچ به گرد و خاك كفش معشوق هم نميرسد. چرا اين عاشق هميشگي داستان ما به جاي تلاش براي رسيدن به وصال تنها كاري كه ميكند گنچ عزلت گزيدن و مي و پناه آوردن به گوشه خرابات است؟ يا اگر اهل ايمان باشد دعا و مناجات ؟
چرا حتي زماني كه فرهاد كوه كن بالاخره فرصتي مي يابد تا با شيرين در خيمه اي خلوت كند باز به جاي اينكه كام دل از معشوق بگيرد به اين بهانه كه معشوق دُري است گرانبها و او دُر سُفتن نمي داند٬ اين تنها فرصت زندگي را نيز از دست مي دهد؟
اين ديدگاه از كجا و چطور وارد ادبيات و زندگي ما شده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر