دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

صندلي نه چندان داغ شايد هم ولرم

با نگاهي به تاريخ يادداشت هاي اخير اين وبلاگ به راحتي ميتوان دريافت كه به طور متوسط آمار به روز شدن اين وبلاگ به ماهي يك بار رسيده است. علتش هم تركيبي پيچيده است از تنبلي - كاهش انگيزه - كاهش زمان آزاد براي پرداختن به امور وبلاگيه و ...
به هر حال به دعوت دو نفر از دوستان به انگيزه ورود به بازي معروف صندلي نه چندان داغ شايد هم ولرم٬ امروز دست به كار به روز رساني شدم . بي مقدمه به اصل موضوع مي پردازم.

از زمان كودكي تا به امروز استعداد چنداني در بازي هايي مثل ورق و تخته ندارم. يا وجود اينكه در* تمام دوران مدرسه شاگرد ممتازي بودم به ويژه در دروس رياضي نمرات خوبي ميگرفتم ٬سخت ترين كارها برايم داشتن حساب و كتاب بازي بود! هيچوقت نميتوانستم بفهمم مثلا در بازي حكم كدام ورق رفته و كدام هنوز در دست است يا كدام دو خال روي تاس تخته نرد ميتواند دو مهره را جفت كند. تصورم اين بود كساني كه هميشه در بازي هايي اين چنيني برنده از كارزار بيرون مي آيند اين موهبت را مرهون توانايي مرموزشان در تقلب و ميان برهايي است كه به ويژه در انواع بازي هاي ورق مجال آن نيز بسيار است.به نظرم مي آمد چيزي به نام مهارت بازي وجود ندارد و مهارت تنها در تقلب مخفيانه و كلاه گذاشتن سر حريف است كه از من بر نمي آمد! گرچه هنوز هم اين تصور كاملا از ذهنم پاك نشده
;) البته با پوزش از خانم ها و آقايان تخته باز و حكم باز حرفه اي

* سال 56 در كلاس دوم دبستان درس ميخواندم در آن زمان غريب افشار شومن معروف تلويزيون كه هنوز هم در شبكه هاي لس آنجلسي فعال است٬ امل سايل خواننده ترك را به ايرانيان معرفي كرده بود. صداي دلنشين و لهجه نمكين تركي استانبولي وي هنگام بازخواني ترانه هاي روز ايراني به همراه جذابيت و لوندي زنانه وي را در ميان جوانان آن زمان كاملا معروف و محبوب كرده بود و پوستر و نوار هايش را در هر نوار فروشي ميشد ديد و خريد.
در سر راه مدرسه به خانه من نوار فروشي تازه افتتاحي بود كه يك پوستر بزرگ برهنه از امل ساين را بر در ورودي اش آويخته بود. با گذشت حدود سي سال جزييات پوستر را به خاطر دارم. امل ساين دستانش را طوري حمايل كرده بود كه برهنگي سينه هايش را بپوشاند و با موي بلوند و لبخندي مليح به طرز لوندي به دوربين نگاه ميكرد. صبح ها به خاطر عجله و شايد هم خواب آلودگي توجهي به عكس نداشتم ولي هنگام برگشت هر باز كه به مقابل فروشگاه ميرسيدم بدون احساس خجالت چند دقيقه اي مبهوت پوستر ميشدم و به قول قدما در عالم بچگي حظ بصر ميبردم از اين صنع دست خداي!!

* همان سال ها وسيله گرمايشي منزل ما و بيشتر همسايه ها بخاري نفتي بود و يك پيرمرد نفت فروش كه به اختصار نفتي صدايش ميكرديم هر روز با مرارت و سختي گاري اش را كه پر از بشكه هاي بيست ليتري نفت بود در كوچه ها ميگرداند و نفت ميفروخت. منزل ما در ميانه كوچه شيب داري قرار داشت . انتهاي كوچه منتهي ميشد به خيابان باريكي كه در كنار آن جوي آبي به عرض يك متر جريان داشت. پيرمرد نفت فروش در مقابل هر خانه اي كه براي فروش نفت توقف ميكرد سنگ كوچكي را در زير چرخ گاريش اش قرار ميداد تا از حركت كاري در شيب جلوگيري كند و بعد دو گالن بيست ليتري نفت را به داخل خانه ميبرد تا در مخزن نفت خالي كند. يك بار كه پيرمرد بي نوا مشغول خالي كردن نفت درون مخزن منزل همسايه بود از روي شيطنت سنگ زير چرخ گاري را برداشتم و به تقه اي گاري پر از نفت به سمت انتهاي كوچه به راه افتاد . از سر و صداي گاري و گالن هاي نفت٬ پيرمرد به سرعت از خانه بيرون پريد و شروع كرد به دويدن به دنبال گاري. من هم كه از پشت ماشين هاي پارك شده مخفيانه شيرين كاري خود را نگاه ميكرده تا زماني كه مطمين شدم گاري با تمام گالن هاي نفت در ميان جوي افتاد در پناهگاه ماندم و بعد هم به داخل منزل دويدم. گمانم آن روز تمام نفت داخل گاري به درون جوي روان شد و دست پيرمرد نفتي ماند در حنا.

* باز هم در همان سال هايي كودكي و بي خبري٬ خانواده ما در طبقه همكف منزل دو طبقه اي زندگي ميكرد . صاحب خانه و چهار فرزندش در طبقه دوم ساكن بودند . دختر بزرگ صاحب خانه 15 يا 16 ساله بود و ترگل و ورگل و زيبا. چشم آبي و بور بود و سرخ و سفيد و در عالم بچگي اين زيبايي حسابي عقل و هوش از من كه حدود 10 سال كوچك تر بودم برده بود. البته او هم گوشه چشمي به من داشت ولي البته به عنوان يك پسر كوچولوي فسقلي و همين باعث رنجش خاطر من بود.
زيبايي دختر البته حواس جوان هاي بسياري از محله را پرت كرده بود از جمله يوسف نامي كه شاگرد خياطي بود در همان نزديكي خانه ما.
يك روز غروب تابستان خيلي تصادفي دختر صاحب خانه را ديدم كه با يوسف مشغول حرف زدن و رد و بدل كردن دل وقلوه هاي عاشقانه بودند و خوب يادم هست كه در گوشه دنجي از كوچه پس كوچه هاي محله٬ يوسف براي مزه پراني ازاشعار آهنگ هاي پاپ آن روز تضمين گفته هايش ميكرد و دختر هم با عشوه و طنازي مشغول دلبري بود..
به دقت صحنه را ضبط كردم و مو به مو گزارش ماوقع را كف دست آقاي صاحب خانه كه اتفاقا مرد آرام و خجولي بود گذاشتم! ميدانستم چه آشي براي دختر پخته ام. شب از صداي داد و فرياد و ضربه هاي كمر بند كه از طبقه بالا مي آمد هم دلم خنك ميشد و حسادتم فروكش ميكرد و هم احساس عذاب وجدان ميكردم. فردا صبح دختر كه ميدانست ماجرا از كجا آب ميخورد ٬ران ها و ساق هاي سفيد و زيبايش را نشانم داد كه رد كمربند روي آن ها كبود شده بود و با عصبانيت باز خواستم كرد كه چرا خبر چيني كرده ام . من هم بدون ابراز پشيماني با اخم فقط نگاهش كردم.
البته سال بعد دختر قصه ما با همان يوسف شاگرد خياط ازدواج كرد و احتمالا الان بايد نوه هم داشته باشند و به اين ترتيب تمام سعي و كوشش و نقشه من براي به در كردن رقيب نقش بر آب شد

* تا اين سن كه رسيدم شنا بلد نيستم و هربار كه خبري ميخوانم به اين مضمون ( فردي به علت عدم آشنايي با فن شنا غرق شد) يا در ميانه يك روز گرم تابستان به بركه يا درياچه يا ساحل درياي تميزي ميرسم ٬به خودم قول ميدهم كه امسال حتما شنا ياد ميگيرم. حتي در سال هاي دانشجويي تا مرز غرق شدن در رودخانه كرج پيش رفتم ولي بازهم برايم درس عبرت نشد تا همت يادگيري اين فن فرح بخش را داشته باشم.

*همان مشكل نگاه داشتن حساب و كتاب بازي كه قبلا گفتم در امور مالي نيز گريبان گير من هست. از زماني كه پول را شناختم تا امروز هيچ گاه نتوانستم دقيق حساب كنم چقدر پول دارم و چقد خرج كرده
ام .هنگام خريد كلي نمي دانم عدد مجموع قيمت كه فروشنده اعلام ميكند چطور حساب كرده
و آيا درست حساب كرده يا خطا رفته. هيچوقت دقيقا نميدانم در حساب بانكي ام چقدر پول هست يا اگر نيست كي و چطور خرج شده. به يك كلام نمره مديريت امور مالي ام صفر است. به نظرم كسي كه پشت كانتر بانك مينشيند سخت ترين كار اداري دنيا را متقبل شده و وقتي خودم را جاي او ميگذارم سردرد ميگيرم از سختي اين كار توان فرسا . زماني كه داشجو بودم براي مدتي كوتاه به عنوان دستيار يك دندان پزشك مشغول كار شدم و در اين مدت پرداخت هاي بيماران را بايد طبق قيمت هايي كه دكتر اعلام ميكرد حساب كتاب ميكردم و ياد داشت بر ميداشتم. تقريبا هر روز حساب كتاب ورودي دخل با يادداشت هاي من نا هم خواني داشت بعضي روزها تراز منفي و بعضي روز ها هم با كمال تعجب مثبت ميشد. خوشبختانه به علت اعتمادي كه دكتر به من داشت زياد كنترلي به حساب كتاب ها نداشت و من هم براي آن كه به قول معروف حلال و حرام نشود از تراز روزهاي مثبت براي جبران تراز روزهاي منفي استفاده ميكردم .و ماجرا ختم به خير ميشد.

*در ياد آوري نام ها بسيار مشكل داشتم و دارم و اين امر از دوران دبستان تا كنون با من همراه است. بسيار اتفاق ميافتد كه نام همكاري را كه سال هاست در يك واحد مشغول به كاريم از ياد ميبرم و يا با نام ديگري اشتباه ميگيرم. يا در حين تماس تلفني نام فرزند دوستم را براي احوال پرسي به ياد نمي آورم .
تا پيش از استفاده از دفتر تلفن گوشي مبايل اكثر شماره تلفن ها را حفظ بودم ولي استفاده از اين امكان تكنولوژيك ٬ اين بخش از حافظه مرا هم تنبل كرده.
***
نميدانم دوستاني كه در زير به بازي دعوتشان ميكنم قبلا وارد شده يا خير به هر حال مشتاقم كه آن ها هم روي اين صندلي نه چندان داغ بنشينند

هیچ نظری موجود نیست: