يك داستان كوتاه
ميدونيد چرا سكرترم رو اخراج كردم؟
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم ژانت بهم گفت: ” صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“
از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“
” خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم.“
براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه گي براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:” ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“ در جواب گفتم: ” آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه.“ اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“
وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش:” ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“
”خواهش مي كنم“ در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.
... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
---
نويسنده : عنصر مجهول الهويه معلوم الحال
جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲
پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲
چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۲
CASA DI JULLIETTA
خانه ژوليت
ورونا شهري است كوچك و زيبا در شمال شرق ايتاليا . معروفيت اين شهر را مردمش مديون شكسپير هستند و داستان رومئو و ژوليت. ظاهرا داستان عشق آتشين اين دو دلداده در سالهاي آخر قرن 14 ميلادي در اين شهر اتفاق افتاده و حدود يكصد سال بعد توسط شكسپير به نظم در آمده است و به اين ترتيب به عنوان معروف ترين داستان عاشقانه به جهانيان معرفي شده است.
خانه مسكوني كه ژوليت به همراه خانواده متمولش در آن سكونت داشته اند در قلب اين شهر، هم اكنون زيارتگاه عشاق ( يا آنها كه فكر ميكنند عاشقند!) از سراسر دنيا است. به فاصله ده دقيقه پياده روي از ميدان مركزي شهر به اين خانه چهار طبقه قديمي ميرسيد.
در بدو ورود نخستين چيزي كه جلب نظر ميكند، ديوار هاي دالان ورودي و حياط خانه است . ديوار هاي قديمي تا جايي كه قد
آدمي اجازه ميدهد پوشيده از كاغذ هاي كوچك يادگاري با نام زوج هاييي است كه به ديدن اين خانه آمده اند.
در گوشه اي از حياط در زير بالكن معروف ژوليت مجسمه برنجي از ژوليت روي پايه اي نصب است. بسياري از باز ديد كنندگان در حالي كه به نيت بخت خوش! دست بر سينه مجسمه دارند، عكسي به يادگار ميگيرند . از تكرار تماس دست ها سينه نيمه عريان مجسمه هميشه براق و صيقلي است!
ورود به حياط مجاني است ولي ميتوانيد با پرداخت 3.2 يورو بليتي تهيه كنيد و وارد ساختمان شويد. قدمت ساختمان به حدود 700 سال ميرسد با اين حال استوار و پا برجا مينمايد. گرچه به منظور رعايت اصول ايمني ظرفيت مجاز براي حضور همزمان در هر طبقه تنها 20 نفر است. اولين طبقه، روي همكف شامل سالن بزرگي است كه در يك ضلع آن دري به سوي بالكن ژوليت باز ميشود. بالكن با ديواره هاي سنگي باريك و گود به نظر ميرسد و اصولا جاي راحتي براي معاشقه به نظر نميرسد! ولي به هرحال داستان اينطور ميگويد در اين بالكن دو دلداده لحظات نابي را تجربه كرده اند . بسياري از زوج ها كه به بازديد آمده اند در روي آن بالكن در بوسه اي رد و بدل ميكنند و عكسي ميگيرند.
در طبقات بعدي جالب ترين چيزي كه جلب نظر ميكند اتاق خواب ژوليت است با تختخوابي كه براي استفاده در فيلمي به سال 1968 ساخته شده ( مشخصات فيلم را به خاطر ندارم) به همراه لباس هاي دو دلداده درون ويتريني شيشه اي در كنار اتاق . لباس ها از جنس پارچه مخمل با رنگهاي زرشكي قهوه اي بنفش زرد سورمه اي و آبي زير نور چراغ هاي هالوژن جلوه خاصي دارند.
صرف نظر از ارزش تاريخي، حضور تعداد بسياري بازديد كننده كه اكثر آنها را جوانان تشكيل ميدهند جو بسيار دلپذيري را ايجاد ميكند كه تا مدتها در حافظه آدمي باقي ميماند. طبق روال معمول تمام نقاط توريستي در كنار حياط فروشگاهي براي خريد انواع و اقسام يادگاري هاي مربوط به خانه ژوليت وجود دارد.
21 Sept
2003
خانه ژوليت
ورونا شهري است كوچك و زيبا در شمال شرق ايتاليا . معروفيت اين شهر را مردمش مديون شكسپير هستند و داستان رومئو و ژوليت. ظاهرا داستان عشق آتشين اين دو دلداده در سالهاي آخر قرن 14 ميلادي در اين شهر اتفاق افتاده و حدود يكصد سال بعد توسط شكسپير به نظم در آمده است و به اين ترتيب به عنوان معروف ترين داستان عاشقانه به جهانيان معرفي شده است.
خانه مسكوني كه ژوليت به همراه خانواده متمولش در آن سكونت داشته اند در قلب اين شهر، هم اكنون زيارتگاه عشاق ( يا آنها كه فكر ميكنند عاشقند!) از سراسر دنيا است. به فاصله ده دقيقه پياده روي از ميدان مركزي شهر به اين خانه چهار طبقه قديمي ميرسيد.
در بدو ورود نخستين چيزي كه جلب نظر ميكند، ديوار هاي دالان ورودي و حياط خانه است . ديوار هاي قديمي تا جايي كه قد
آدمي اجازه ميدهد پوشيده از كاغذ هاي كوچك يادگاري با نام زوج هاييي است كه به ديدن اين خانه آمده اند.
در گوشه اي از حياط در زير بالكن معروف ژوليت مجسمه برنجي از ژوليت روي پايه اي نصب است. بسياري از باز ديد كنندگان در حالي كه به نيت بخت خوش! دست بر سينه مجسمه دارند، عكسي به يادگار ميگيرند . از تكرار تماس دست ها سينه نيمه عريان مجسمه هميشه براق و صيقلي است!
ورود به حياط مجاني است ولي ميتوانيد با پرداخت 3.2 يورو بليتي تهيه كنيد و وارد ساختمان شويد. قدمت ساختمان به حدود 700 سال ميرسد با اين حال استوار و پا برجا مينمايد. گرچه به منظور رعايت اصول ايمني ظرفيت مجاز براي حضور همزمان در هر طبقه تنها 20 نفر است. اولين طبقه، روي همكف شامل سالن بزرگي است كه در يك ضلع آن دري به سوي بالكن ژوليت باز ميشود. بالكن با ديواره هاي سنگي باريك و گود به نظر ميرسد و اصولا جاي راحتي براي معاشقه به نظر نميرسد! ولي به هرحال داستان اينطور ميگويد در اين بالكن دو دلداده لحظات نابي را تجربه كرده اند . بسياري از زوج ها كه به بازديد آمده اند در روي آن بالكن در بوسه اي رد و بدل ميكنند و عكسي ميگيرند.
در طبقات بعدي جالب ترين چيزي كه جلب نظر ميكند اتاق خواب ژوليت است با تختخوابي كه براي استفاده در فيلمي به سال 1968 ساخته شده ( مشخصات فيلم را به خاطر ندارم) به همراه لباس هاي دو دلداده درون ويتريني شيشه اي در كنار اتاق . لباس ها از جنس پارچه مخمل با رنگهاي زرشكي قهوه اي بنفش زرد سورمه اي و آبي زير نور چراغ هاي هالوژن جلوه خاصي دارند.
صرف نظر از ارزش تاريخي، حضور تعداد بسياري بازديد كننده كه اكثر آنها را جوانان تشكيل ميدهند جو بسيار دلپذيري را ايجاد ميكند كه تا مدتها در حافظه آدمي باقي ميماند. طبق روال معمول تمام نقاط توريستي در كنار حياط فروشگاهي براي خريد انواع و اقسام يادگاري هاي مربوط به خانه ژوليت وجود دارد.
21 Sept
2003
سهشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲
پل هاي مديسن كانتي
بعد از خواندن داستان خواستم چيزكي بنويسم. خواستم احساس عجيب و گنگم را حداقل براي خودم بيان كنم،خواستم عشق را دوباره از روي سطر هاي داستان تعريف كنم، خواستم بغض در گلويم را كلمه كنم ولي تنها اين چند جمله از نظرم گذشت:
.زمان آفت است براي عشق
مثل مفهوم رياضي حد، عشق تنها در كوتاه ترين بازه زمانِ قابل تصور، تعريف ميشود .
پس يا پيش از آن بازه زمان ، يا ديگر عشق نيست يا اگر هم هست عشقي متفاوت است.
براي جاودانه ماندنش بايد گذر زمان درآن لحظه از حركت باز ايستد انگار!
بعد از خواندن داستان خواستم چيزكي بنويسم. خواستم احساس عجيب و گنگم را حداقل براي خودم بيان كنم،خواستم عشق را دوباره از روي سطر هاي داستان تعريف كنم، خواستم بغض در گلويم را كلمه كنم ولي تنها اين چند جمله از نظرم گذشت:
.زمان آفت است براي عشق
مثل مفهوم رياضي حد، عشق تنها در كوتاه ترين بازه زمانِ قابل تصور، تعريف ميشود .
پس يا پيش از آن بازه زمان ، يا ديگر عشق نيست يا اگر هم هست عشقي متفاوت است.
براي جاودانه ماندنش بايد گذر زمان درآن لحظه از حركت باز ايستد انگار!
دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲
مادياني از صبح تا غروب در مزرعه مشغول چريدن بود و بي دغدغه روزگار ميگذرند . اسب نر اما در عوض از سحرگاه تا شام گاه مجبور بود براي صاحب مزرعه زمين شخم بزند. اسب هر شب خسته و بي رمق دير وقت به اصطبل بازميگشت و ميخوابيد.
يك شب پيش از خواب ماديان به اسب گفت: تا كي ميخواهي تن به اين كار طاقت فرسا بدهي و روزگارت را به بيگاري تباه كني؟ من آگر جاي تو بودم تن به كار نميدادم و زماني كه صاحب مزرعه با شلاق خواست مرا به كار وادارد، با جفتكي به ميان پاهايش پاسخش ميدادم!
روز بعد اسب بناي ناسازگاري و حفتك پراني گذاشت و تن به كار نداد. صاحب مزرعه كه ديد اسب سركشي ميكند اورا در مزرعه به حال خويش رها كرد و به جاي او ماديان را به خيش بست تا زمين را شخم زند.
از داستان هاي كوتاه لئون تولستوي نويسنده شهير روس
يك شب پيش از خواب ماديان به اسب گفت: تا كي ميخواهي تن به اين كار طاقت فرسا بدهي و روزگارت را به بيگاري تباه كني؟ من آگر جاي تو بودم تن به كار نميدادم و زماني كه صاحب مزرعه با شلاق خواست مرا به كار وادارد، با جفتكي به ميان پاهايش پاسخش ميدادم!
روز بعد اسب بناي ناسازگاري و حفتك پراني گذاشت و تن به كار نداد. صاحب مزرعه كه ديد اسب سركشي ميكند اورا در مزرعه به حال خويش رها كرد و به جاي او ماديان را به خيش بست تا زمين را شخم زند.
از داستان هاي كوتاه لئون تولستوي نويسنده شهير روس
جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۸۲
Emotional Rollercoaster
همه آدما سوار
Emotional Rollercoaster
هستند در طول زندگي
بعضي ها اوجشون ارتفاع زيادي نداره كه پايين افتادنشون دقي صداكنه
اونها آدم هاي منطقي هستند كه به احساسشون پرو بال نميدن
يه تعداديشون اما- تا اوجشون خيلي از زمين فاصله داره اون ها وقتي سقوط ميكنن سرعتشون خيلي زياد ميشه
با سرعت خيلي زياد وسرو صدا
از اوج احساس به عمق بي احساسي سقوط ميكنن
به عمق بي تفاوتي واين نوسان تكرار ميشه
----
از حرف هاي يك دوست
با اندكي تغيير
همه آدما سوار
Emotional Rollercoaster
هستند در طول زندگي
بعضي ها اوجشون ارتفاع زيادي نداره كه پايين افتادنشون دقي صداكنه
اونها آدم هاي منطقي هستند كه به احساسشون پرو بال نميدن
يه تعداديشون اما- تا اوجشون خيلي از زمين فاصله داره اون ها وقتي سقوط ميكنن سرعتشون خيلي زياد ميشه
با سرعت خيلي زياد وسرو صدا
از اوج احساس به عمق بي احساسي سقوط ميكنن
به عمق بي تفاوتي واين نوسان تكرار ميشه
----
از حرف هاي يك دوست
با اندكي تغيير
پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲
یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲
همزمان با يك بنز گرانقميت مدل بالا رسيدم به جايگاه پمپ بنزين. درب باك را از داخل باز كردم و از اتومبيل خارج شدم تا باك را پر كنم كه ديدم مامور جايگاه پيشتر از من مشغول پر كردن باك اتومبيل من است. با تعجب نگاهي به بنز گراتقيمت و صاحبش كردم كه با اكراه داشت خودش باك اتومبيلش را پر ميكرد .
راستش براي خودم هم عجيب بود چون به روال معمول پمپ بنزين ها، مسئولان معمولا لطفشان شامل حال كساني ميشود كه از وجنات و قيمت خودروشان بوي دست و دلبازي مي آيد . با حساب سر انگشتي قيمت بنز حدودا 12 برابر قيمت اتومبيل من بود .ظاهرا با يك تناسب رياضي انعام پرداختي او نيز به همين نسبت بايد بيشتر ميبود. به هر حال بهاي 30 ليتر بنزين را به علاوه انعام پرداخت كردم و راه افتادم.
با خود فكر كردم لابد مامور پمپ بنزين با توجه به تجربه خود حدس زده كه از دست من انعام بيشتري دريافت خواهد كرد تا از دست صاحب بنز!
راستش براي خودم هم عجيب بود چون به روال معمول پمپ بنزين ها، مسئولان معمولا لطفشان شامل حال كساني ميشود كه از وجنات و قيمت خودروشان بوي دست و دلبازي مي آيد . با حساب سر انگشتي قيمت بنز حدودا 12 برابر قيمت اتومبيل من بود .ظاهرا با يك تناسب رياضي انعام پرداختي او نيز به همين نسبت بايد بيشتر ميبود. به هر حال بهاي 30 ليتر بنزين را به علاوه انعام پرداخت كردم و راه افتادم.
با خود فكر كردم لابد مامور پمپ بنزين با توجه به تجربه خود حدس زده كه از دست من انعام بيشتري دريافت خواهد كرد تا از دست صاحب بنز!
پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲
Nothing at all
صبح با صداي سمج زنگ ساعت از خواب مي پرم. چند ثانيه ميان وسوسه خوابيدن و رفتن معلقم. يادم ميافتد دو روز گذشته را با دو ساعت تاخير به محل كار رسيده ام. .ياد رييسم مي افتم .مردي پنجاه و چند ساله است. با موها و سبيل هايي كه كاملا سپيد شده اند . هفت سالي هست كه با هم كار ميكنيم. تقريبا به تاخيرهاي من عادت دارد. از بابت او مشكلي نيست. ولي از شدت خواب تصور رانندگي تا محل كار هم برايم غير ممكن است. به عشق چرتي نيم ساعته روي صندلي هاي راحت سرويس شركت ، بلند ميشوم و حوله به دست به سمت حمام ميروم تا جريان آب كمي از خواب چسبناك را با خود بشويد و ببرد. در حاليكه آب ولرم روي سر و بدنم مي سرد اتفاقات چند روز گذشته در ذهنم مي چرخد. و پشت سر آن انبوه كارهايي كه هر روز به فردا وعده ميدهم شان.
يك حس شديد نارضايتي از خود، روحم را مي آزارد. وبد تر از آن اينكه ميبينم هيچ قدمي در راه محو عامل آن نارضايتي بر نميدارم. بقيه آداب حمام را خودكار انجام ميدهم و بيرون مي آيم . به ساعت نگاه ميكنم . ده دقيقه بعد در خيابان چند قدمي دور تر از خانه سوار سرويس ميشوم. پنجره را باز ميكنم تا هواي پاييزي صورتم را بنوازد . سرم را به پشتي تكيه ميدهم و از هوش ميروم. و 40 دقيقه بعد اينجا پشت ميز كارم نشسته ام . سري به ميل باكس هايم ميزنم . چيز قابل توجهي در آن ها نمي يابم . ميروم سراغ وبلاگها. همان چند تايي را كه ميشناسم شان . يكي يكي يادداشت هاي آخرشان را ميخوانم. هركدام يك حسي القا ميكند. يكي جدي است يكي شوخ يكي نا اميد يكي اميدوار يكي خوش بين يكي بدبين و... و اين همه احساسات ضد و نقيض يك باره به ذهن خواب آلوده من هجوم مي آورد. اضطرابي كم كم ته دلم آغاز ميشود. نگراني از زمان از دست رفته. از فرصت هاي سوخته. و پژواك اين صدا: خود كرده را تدبير نيست.
و يادم مي افتد كه وقتي روح كسي را كه دوستش داري با ندانم كاري خراش ميدهي به راحتي التيام پذير نيست.
به خصوص اگر اين ندانم كاري تكرار شود...
صبح با صداي سمج زنگ ساعت از خواب مي پرم. چند ثانيه ميان وسوسه خوابيدن و رفتن معلقم. يادم ميافتد دو روز گذشته را با دو ساعت تاخير به محل كار رسيده ام. .ياد رييسم مي افتم .مردي پنجاه و چند ساله است. با موها و سبيل هايي كه كاملا سپيد شده اند . هفت سالي هست كه با هم كار ميكنيم. تقريبا به تاخيرهاي من عادت دارد. از بابت او مشكلي نيست. ولي از شدت خواب تصور رانندگي تا محل كار هم برايم غير ممكن است. به عشق چرتي نيم ساعته روي صندلي هاي راحت سرويس شركت ، بلند ميشوم و حوله به دست به سمت حمام ميروم تا جريان آب كمي از خواب چسبناك را با خود بشويد و ببرد. در حاليكه آب ولرم روي سر و بدنم مي سرد اتفاقات چند روز گذشته در ذهنم مي چرخد. و پشت سر آن انبوه كارهايي كه هر روز به فردا وعده ميدهم شان.
يك حس شديد نارضايتي از خود، روحم را مي آزارد. وبد تر از آن اينكه ميبينم هيچ قدمي در راه محو عامل آن نارضايتي بر نميدارم. بقيه آداب حمام را خودكار انجام ميدهم و بيرون مي آيم . به ساعت نگاه ميكنم . ده دقيقه بعد در خيابان چند قدمي دور تر از خانه سوار سرويس ميشوم. پنجره را باز ميكنم تا هواي پاييزي صورتم را بنوازد . سرم را به پشتي تكيه ميدهم و از هوش ميروم. و 40 دقيقه بعد اينجا پشت ميز كارم نشسته ام . سري به ميل باكس هايم ميزنم . چيز قابل توجهي در آن ها نمي يابم . ميروم سراغ وبلاگها. همان چند تايي را كه ميشناسم شان . يكي يكي يادداشت هاي آخرشان را ميخوانم. هركدام يك حسي القا ميكند. يكي جدي است يكي شوخ يكي نا اميد يكي اميدوار يكي خوش بين يكي بدبين و... و اين همه احساسات ضد و نقيض يك باره به ذهن خواب آلوده من هجوم مي آورد. اضطرابي كم كم ته دلم آغاز ميشود. نگراني از زمان از دست رفته. از فرصت هاي سوخته. و پژواك اين صدا: خود كرده را تدبير نيست.
و يادم مي افتد كه وقتي روح كسي را كه دوستش داري با ندانم كاري خراش ميدهي به راحتي التيام پذير نيست.
به خصوص اگر اين ندانم كاري تكرار شود...
دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲
از وبلاگ نارنج
قبل از مهاجرتم پدرم هميشه به من ميگفت که هر جا برم آسمون همون رنگه . و من خنده ام می گرفت . و من کبک خرامانه فکر می کردم که می خواد يه کاری کنه که من نرم . مثل بقيه تصميمهای زندگيم به همه گفتم که چيزی نمی فهمن . و من خودم بلدم بهترين تصميمها رو بگيرم . و گرفتم . و حالا هم مثل معمول پشيمونم . و تنها . و بايد به تنهايی يه فکری به حال اين باری که برداشتم و تقی گذاشتم رو دوش خودم بکنم . يه دوست چينی دارم که ديروز بهم گفت
چينيها يه ضرب المثلی دارن که يا رو پشت ببر سوار نشين يا ديگه نمی تونين از پشتش بياين پايين
خلاصه اومدم به زور خودم رو روی پشت يه ببر جا دادم و نمی تونم ازش پياده شم .
قبل از مهاجرتم پدرم هميشه به من ميگفت که هر جا برم آسمون همون رنگه . و من خنده ام می گرفت . و من کبک خرامانه فکر می کردم که می خواد يه کاری کنه که من نرم . مثل بقيه تصميمهای زندگيم به همه گفتم که چيزی نمی فهمن . و من خودم بلدم بهترين تصميمها رو بگيرم . و گرفتم . و حالا هم مثل معمول پشيمونم . و تنها . و بايد به تنهايی يه فکری به حال اين باری که برداشتم و تقی گذاشتم رو دوش خودم بکنم . يه دوست چينی دارم که ديروز بهم گفت
چينيها يه ضرب المثلی دارن که يا رو پشت ببر سوار نشين يا ديگه نمی تونين از پشتش بياين پايين
خلاصه اومدم به زور خودم رو روی پشت يه ببر جا دادم و نمی تونم ازش پياده شم .
در كنار برخي خيابان ها جاده ها و حتي اتوبان ها در ايتاليا دسته هاي گل كوچكي آويخته به ديوار يا تير چراغ با رنگهاي سفيد و صورتي جلب نظر ميكند. دقيق تر كه به آنها نگاه كني يادداشت كوچكي نيز در كنار آن قرار دارد . اين دسته هاي گل هر از چند گاهي جاي خود را به گل هاي تازه تر ميدهند.
پس از پرس و جو فهميدم اين گل ها به ياد بود مرگ عزيزي در همان نقطه از جاده يا خيابان ( در اثر تصادف ) توسط اقوام نزديك – معمولا پدر و مادر- قرار داده ميشود.
پس از پرس و جو فهميدم اين گل ها به ياد بود مرگ عزيزي در همان نقطه از جاده يا خيابان ( در اثر تصادف ) توسط اقوام نزديك – معمولا پدر و مادر- قرار داده ميشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)