پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲

Nothing at all
صبح با صداي سمج زنگ ساعت از خواب مي پرم. چند ثانيه ميان وسوسه خوابيدن و رفتن معلقم. يادم ميافتد دو روز گذشته را با دو ساعت تاخير به محل كار رسيده ام. .ياد رييسم مي افتم .مردي پنجاه و چند ساله است. با موها و سبيل هايي كه كاملا سپيد شده اند . هفت سالي هست كه با هم كار ميكنيم. تقريبا به تاخيرهاي من عادت دارد. از بابت او مشكلي نيست. ولي از شدت خواب تصور رانندگي تا محل كار هم برايم غير ممكن است. به عشق چرتي نيم ساعته روي صندلي هاي راحت سرويس شركت ، بلند ميشوم و حوله به دست به سمت حمام ميروم تا جريان آب كمي از خواب چسبناك را با خود بشويد و ببرد. در حاليكه آب ولرم روي سر و بدنم مي سرد اتفاقات چند روز گذشته در ذهنم مي چرخد. و پشت سر آن انبوه كارهايي كه هر روز به فردا وعده ميدهم شان.
يك حس شديد نارضايتي از خود، روحم را مي آزارد. وبد تر از آن اينكه ميبينم هيچ قدمي در راه محو عامل آن نارضايتي بر نميدارم. بقيه آداب حمام را خودكار انجام ميدهم و بيرون مي آيم . به ساعت نگاه ميكنم . ده دقيقه بعد در خيابان چند قدمي دور تر از خانه سوار سرويس ميشوم. پنجره را باز ميكنم تا هواي پاييزي صورتم را بنوازد . سرم را به پشتي تكيه ميدهم و از هوش ميروم. و 40 دقيقه بعد اينجا پشت ميز كارم نشسته ام . سري به ميل باكس هايم ميزنم . چيز قابل توجهي در آن ها نمي يابم . ميروم سراغ وبلاگها. همان چند تايي را كه ميشناسم شان . يكي يكي يادداشت هاي آخرشان را ميخوانم. هركدام يك حسي القا ميكند. يكي جدي است يكي شوخ يكي نا اميد يكي اميدوار يكي خوش بين يكي بدبين و... و اين همه احساسات ضد و نقيض يك باره به ذهن خواب آلوده من هجوم مي آورد. اضطرابي كم كم ته دلم آغاز ميشود. نگراني از زمان از دست رفته. از فرصت هاي سوخته. و پژواك اين صدا: خود كرده را تدبير نيست.

و يادم مي افتد كه وقتي روح كسي را كه دوستش داري با ندانم كاري خراش ميدهي به راحتي التيام پذير نيست.
به خصوص اگر اين ندانم كاري تكرار شود...

هیچ نظری موجود نیست: