يك شب پيش از خواب ماديان به اسب گفت: تا كي ميخواهي تن به اين كار طاقت فرسا بدهي و روزگارت را به بيگاري تباه كني؟ من آگر جاي تو بودم تن به كار نميدادم و زماني كه صاحب مزرعه با شلاق خواست مرا به كار وادارد، با جفتكي به ميان پاهايش پاسخش ميدادم!
روز بعد اسب بناي ناسازگاري و حفتك پراني گذاشت و تن به كار نداد. صاحب مزرعه كه ديد اسب سركشي ميكند اورا در مزرعه به حال خويش رها كرد و به جاي او ماديان را به خيش بست تا زمين را شخم زند.

از داستان هاي كوتاه لئون تولستوي نويسنده شهير روس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر