مادياني از صبح تا غروب در مزرعه مشغول چريدن بود و بي دغدغه روزگار ميگذرند . اسب نر اما در عوض از سحرگاه تا شام گاه مجبور بود براي صاحب مزرعه زمين شخم بزند. اسب هر شب خسته و بي رمق دير وقت به اصطبل بازميگشت و ميخوابيد.
يك شب پيش از خواب ماديان به اسب گفت: تا كي ميخواهي تن به اين كار طاقت فرسا بدهي و روزگارت را به بيگاري تباه كني؟ من آگر جاي تو بودم تن به كار نميدادم و زماني كه صاحب مزرعه با شلاق خواست مرا به كار وادارد، با جفتكي به ميان پاهايش پاسخش ميدادم!
روز بعد اسب بناي ناسازگاري و حفتك پراني گذاشت و تن به كار نداد. صاحب مزرعه كه ديد اسب سركشي ميكند اورا در مزرعه به حال خويش رها كرد و به جاي او ماديان را به خيش بست تا زمين را شخم زند.
از داستان هاي كوتاه لئون تولستوي نويسنده شهير روس
دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر