دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

از وبلاگ نارنج

قبل از مهاجرتم پدرم هميشه به من ميگفت که هر جا برم آسمون همون رنگه . و من خنده ام می گرفت . و من کبک خرامانه فکر می کردم که می خواد يه کاری کنه که من نرم . مثل بقيه تصميمهای زندگيم به همه گفتم که چيزی نمی فهمن . و من خودم بلدم بهترين تصميمها رو بگيرم . و گرفتم . و حالا هم مثل معمول پشيمونم . و تنها . و بايد به تنهايی يه فکری به حال اين باری که برداشتم و تقی گذاشتم رو دوش خودم بکنم . يه دوست چينی دارم که ديروز بهم گفت

چينيها يه ضرب المثلی دارن که يا رو پشت ببر سوار نشين يا ديگه نمی تونين از پشتش بياين پايين
خلاصه اومدم به زور خودم رو روی پشت يه ببر جا دادم و نمی تونم ازش پياده شم .

هیچ نظری موجود نیست: