سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

پل هاي مديسن كانتي

بعد از خواندن داستان خواستم چيزكي بنويسم. خواستم احساس عجيب و گنگم را حداقل براي خودم بيان كنم،خواستم عشق را دوباره از روي سطر هاي داستان تعريف كنم، خواستم بغض در گلويم را كلمه كنم ولي تنها اين چند جمله از نظرم گذشت:
.زمان آفت است براي عشق
مثل مفهوم رياضي حد، عشق تنها در كوتاه ترين بازه زمانِ قابل تصور، تعريف ميشود .
پس يا پيش از آن بازه زمان ، يا ديگر عشق نيست يا اگر هم هست عشقي متفاوت است.

براي جاودانه ماندنش بايد گذر زمان درآن لحظه از حركت باز ايستد انگار!




هیچ نظری موجود نیست: