پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم
دغدغه هاي سال هاي پيش من كه نمي دانم الان هست يانه:
برايم بگو زندگي چيست كيست
صفاي جهان رنگ آبيست‚ نيست؟
بگو اين زمين است يا برزخ است
بهشت برين است يا دوزخ است
ببين كوچكم ذره ام نيستم
بگو عاقبت كيستم چيستم؟
حقيقت برايم بزرگ است ‚ هست
كنارم غم كوچكي راست ‚ هست
ببين خسته ام‚ پاك فرسوده ام
كمي از جهان را من آلوده ام
اگر نيستي هم مجالم دهد
وگر بيكسي پر به بالم نهد
اگر روز ها تشنه و منتظر
صبوري كنم شب قرارم دهد
اگر بار ها بر در خانه اش
گدايي كنم او فرارم دهد
اگر با پر بي كسي پر زنم
كه شايد غمش پر به بالم دهد
اگر خو كنم با سراب جهان
فريبم خودم را عذابم دهد
گريزم‚ بجويم نيابم ولي
به پاس گريزم بقايم دهد
بكوشم‚ بجنگم براي دمي
كه او پرسشي را جوابم دهد
برايش بهاي جهان را دهم
كه يك لحظه او افتخارم دهد
اگر او خداست من كيم چيستم
و اگر من خدايم‚ بهايم دهد

تلخون
29/11/75 يا 74

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰

گاه از عشق خدا پر مي كشم
روي ابر قلب ها سر مي كشم
باز من روي زمين در اوج خاك
روز هايم در پي يك موج پاك
------
له له يك دم نگاه مهربان
تشنه پرواز بر روي جهان
آرزوي روز ها مجنون شدن
سال هابا چشم جان مفتون شدن
-------
باز هم روياي دستان نجيب
باز هم افكار زيبا و عجيب
روح نا آرام من شد چاك چاك
چشم هايم عاشق چشمان پاك
------
به نظر ناتمام مي رسد!
براي اين كه نا تمام است!
تلخون
18/6/73
گاه از عشق خدا پر مي كشم
روي ابر قلب ها سر مي كشم
باز من روي زمين در اوج خاك
روز هايم در پي يك موج پاك
------
له له يك دم نگاه مهربان
تشنه پرواز بر روي جهان
آرزوي روز ها مجنون شدن
سال هابا چشم جان مفتون شدن
-------
باز هم روياي دستان نجيب
باز هم افكار زيبا و عجيب
روح نا آرام من شد چاك چاك
چشم هايم عاشق چشمان پاك
------
به نظر ناتمام مي رسد!
براي اين كه نا تمام است!
تلخون
18/6/73

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۰

من از اين جنگ سرد مي ترسم
و از اين جنس مرد مي ترسم
در تكاپوي رنگ باختنيم
بيخود از رنگ زرد مي ترسم
به فلك نرد عشق مي بازم
عجب از دور نرد مي ترسم
خار در چشم هاي هم شده ايم
واي از اين خارزار مي ترسم
از سر درد با دلم قهرم
هر شب از عمق درد مي ترسم
آي مردم صداي من آمد
از شما فرد فرد مي ترسم
روزگاري دلاوري بودم
تازه از جنگ و درد مي ترسم

تلخون
29/6/72

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم
در روز هاي گذشته ياد داشت هاي طولاني نوشتم در مورد فرهنگ لومپني و غيره اما نفرستادمشان‚ خيلي ايده هاي ديگر هم به ذهنم آمد كه حوصله نوشتن آن ها را هم نداشتم.
شايد اگر 5-6 سال پيش بود اشتياق عجيبي براي اين كار داشتم اما حالا حسش را ندارم. براي چه؟ نمي دانم!
انگار همه ميل به زندگي در من از بين رفته است
من شما ها را نمي بينم صدايتان را نمي شنوم اين خيلي فانتزي است كه كسي چيزي بنويسد و گمان كند ديگري مي خواند. حد اقل براي من اين طور است.
سال هاي پيش كه ياد داشت هايي براي خودم مي نوشتم آرزو مي كردم كسي بخواندشان‚ كسي نبود بخواندشان. بعد از اينكه آقا پدرام پيدا شد آرزو كردم او بخواند‚ نخواند‚ از او خواستم بخواند‚ نخواند و من هم ترك اعتياد كردم.
حالا دوست دارم كسي را ببينم و صدايش را بشنوم و با او حرف بزنم نه اين كه بنويسم و منتظر باشم يك نفر چيزي در موردش بنويسد تازه اگر هم بنويسد من نفهمم
مي دانيد خيلي سخت است
براي من اتفاقي نمي افتد تا آن را تعريف كنم من در خانه هستم و شغلي ندارم‚ منتظرم تا مدرك لعنتي ام آماده شود شايد بتوانم با آن غلطي بكنم‚ 5 سال است لنگ يك امتحان قرآن مسخره ام جان مي دهم تا امتحان بدهم. روزي كه از دانشگاه درآمدم حاضر بودم بميرم و ديگر به آن جا برنگردم آنقدر نرفتم كه محل آن عوض شد و حالا همه جاي آن برايم غريبه است و هيچ خاطره اي را در خيالم زنده نمي كند‚ براي همين بالاخره توانستم براي اعلام فارغ التحصيلي بعد از 5 سال به آن محل نفرين شده بروم
كسي را نمي بينم و با كسي حرف نمي زنم در انفرادي بزرگم منتظرم روزي اتفاقي بيفتد
و اتفاقي نمي افتد همه روز ها مانند هم است و من هيچ كاري براي هيچ كس نمي توانم بكنم و براي اين نتوانستن هيچ تو ضيحي هم ندارم
الان ساعت 5:31 صبح است و آقا پدرام خواب است
نتوانستم بخوابم.
حتي چيز هايي براي نوشتن هم دارم از قبل
داستانكي و چرندياتي آهنگين اما ناي نوشتنش نيست.‌ آزارم مي دهند ياد روز هايي مي افتم كه در سقوطي بي پايان گرفتار بودم و براي اين كه اضطراب اين سقوط را حس نكنم مي نوشتم
منظورم از سقوط فقط سقوط است يعني پايين افتادن‚ مثل پرت شدن به دره و تجربه اضطراب و بي وزني سقوط‚ همين و نه بيشتر.
به هر صورت خسته ام و بي آرزو‚ يكبار برايتان گفتم بي آرزويي چقدر سخت است مي دانيد براي وابسته نبودن به زندگي و دنيا بايد تلاش زيادي كرد
وابستگي و عشق غريب من به آقا پدرام مرا در بد وضعيتي قرار داده. حتي يك لحظه را بدون او نمي توانم تصور كنم و اين بد است چرا كه بي اعتنايي مرا به دنيا كامل نمي كند و اين بي اعتنايي نصفه نيمه او را هم آزار مي دهد.
اما مي دانيد وقتي خواسته هايتان را در خودتان كشتيد يا كشتند يا تصادفاَ كشته شدند ديگر بر نمي گردند و اين در مورد هر چيزي كه از بين مي رود صادق است
بعضي وقت ها‚ و درست همان لحظه هايي كه آقا پدرام تشريف دارند شيطانيم گل مي كند مثل گذشته ها و در لحظه هم پژمرده مي شود
بگذريم
چيز هايي كه مرا در نبود آقا پدرام مشغول مي كند كتاب و گاهي فيلم و البته اينترنت است
و انديشه هايي كه ذهن مرا آزاد نمي گذارند
كاش چيزي بود كه لحظه اي مغز لعنتي مرا از اين كار منفي نجات دهد. يك لحظه آرامش كند
و اينطوري است كه حس نوشتن ندارم
منتظرم اتفاقي بيفتد و اضطرابي مانند اضطراب امتحان دادن آزارم مي دهد
در تمام دوران تحصيلم از ابتدايي تا انتهاي دبيرستان هيچگاه از امتحان نترسيدم همواره با اعتماد به نفس سر جلسه حاضر شدم و موفق هم بودم
درست از زماني كه پايم به دانشگاه رسيد اين اضطراب لعنتي شروع شد و من سعي مي كردم خود دار باشم ولي آخر ها ديگر اين هم امكان نداشت و پاك خودم را مي باختم تنها لحظاتي را كه به ياد مي آورم مغز من كاملاَ ساكت بود و اصلاَ كار نمي كرد و زمينه ذهنم كه در بيشتر مواقع به رنگ سياه و عميق است سفيد و مسطح بود سر آخرين امتحان هايم مغناطيس 2 و اپتيك بود
يكي به دادم برسه واويلا
تو سر دارم هزار هزارتا غوغا
خسته و كلافه ام و خوش به حال شما ها كه مي توانيد با همه چيز شوخي كنيد
كاش كسي مي آمد كه مثل خود من بود
تا بعد
روزگار همه تان خوش
دوستان تا وقتي كه بتوانم لينك فرستادن نظرات را فعال كنم عجالتا اي ميل هاتون را به اين آدرس بفرستين!
pedrams@yahoo.com
سلام دوستان وبلاگي من پدرام هستم
اين دو روز گذشته نتونستم به وبلاگ رسيدگي كنم ولي امروز اول وقت سري به وبلاگهاي معروف زدم و در جريان پرده برداري از واقعيت هاي داستان شيما قرار گرفتم.
به نظر من همون اول كه اين داستان شروع شد بهترين و عاقلانه ترين برخورد از حسين آقاي درخشان بود ( كه اميدوترم سالهاي سال همچنان بدرخشند!) ولي به هر حال داستان با نوشته اخير شيما جنبه ديگري به خود گرفت.
شيما خانم يا هر اسم ديگري كه دارند البته در زمينه فعاليتشون داراي اطلاعات و تجربيات سودمند و خوبي ميباشند .ولي راستش از آنجا كه ايشان به اصطلاح چوپان دروغگوي ولايت وبلاگ آباد عليا شده اند من با دقت بيشتري نوشته ايشان رو مطالعه كردم و به موارد زير رسيدم:
اولا ايشان به عنوان يك آدم تحصيل كرده كه اتفاقا ديپلم ادبيات و دستتي هم در نگارش دارند وبه صورت جهشي هم درس مي خواندند و كلمه (معضل) را به صورت (معزل) مينويسند.

ثانيا ايشان ادعا ميكنند (هر هفته ۲ روز از وقتم را می گذاشتم برای اين گزارش ها و بقيه روزها را برای دانشگاه و اين شد که بعد از ۵ سال مجموعه ای شامل تقريبا ۱۲۰۰۰ نوار و چندين جلد کتاب از زندگی زنان مختلف جمع آوری کردم و هنوز هم دارم).
خوب با يك حساب سر انگشتي اگر هر نوار را معادل يكساعت مصاحبه در نظر بگيريم ايشان اگر هر روز بدون تعطيلي پيوسته بيش از شش ساعت و نيم در زندان با محكومين مصاحبه كنند ممكن است به ركورد فوق نايل شوند!تازه ايشان فقط هفته اي دو روز مشغول اين فعاليت بوده اند.حتي اگر نوار ها از منابع ديگر تهيه شده باشد و ايشان صرفا به گوش كردن آنها ميپرداخته اند نيزاين عدد غير واقعي به نظر ميرسد.

calculating : (12000 Hour /5 Year /365 day = 6.57 Hour)


ثالثا ايشان به صورت مستقيم يا غير مستقيم خواننده را از برتري ها تواناييها و امكانات بالفوه و بالفعل ايشان و دارييهاي معنوي و مادي و من جمله هوش سرشارشان كه باعث شد با داشتن ديپلم ادبيات در رشته كامپيوتر پذيرفته شوند! آگاه مينمايند.

خوب قضاوت را بر اهل فن ميسپارم ولي بايد گفت نوشته شيما يا شيوا حاوي موارد با ارزش انسانيست كه چشم ما را بر بسياري واقعيت هاي جامعه ميگشايد.


تا بعد....

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم دوباره برگشتم و كماكان وبلاگ ها را مي خوانم.
و هنوز برايم سئوال پيش مي آيد و تند و تند به خودم جواب مي دهم كه چرا؟
كسي بايد باشد تا جواب چراي مرا بدهد
هر جا كه مي روم با هر كه حرف مي زنم آخرش به اين زير شكم لعنتي ختم مي شود بابا جون يك ذره بالاتر يك جاي بهتري هست به نام شكم خيلي ماماني تر ‚ و لذت بردن از آن هم همه جا آزاد است آخ كه من از غذا خوردن چقدر لذت مي برم‚ چقدر از با ديگران غذا خوردن و ذوق كردن و دست زدن و به به گفتن كيف مي كنم
امروز از آرزو هاي بر باد رفته مي خواهم صحبت كنم و باز دلم مي خواهد به اين پيامبر جديد كمي بپرم شايد به اين دليل كه احترام ديگران را نگاه نمي دارد و به آنان مي تازد و تجربيات دست و پا شكسته خودش را همه چيز مي پندارد
فعلاَ بگذريم.
روز هايي را به ياد مي آورم كه پانزده ساله بودم
و آرزو هاي بسيار كوچكي كه بر باد رفتند
آن ها حتي آرزو نبودند حقوقي بديهي و انساني بودند كه از من دريغ شدند و 15 سالگي من تمام شد
حالا هيچ كس نمي تواند آن روز ها را به من برگرداند و شايد دلايلي از اين قبيل مردمان را به زيادي روي در تعريف و تحريك پايين تنه مي كشاند گرچه كه ………
من موهايي بسيار زيبا داشتم‚ بلند‚ سنگين‚ حالت دار و بسيار بسيار نرم مو هايي كه بلندي آن ها تا كمرم مي رسيد ريشه هاي آن به رنگ خرمايي تيره بود و در ادامه بلوطي روشن مي شد
من دختر زيبايي نبودم اين را مي دانستم چون هر روز خود را در آيينه مي ديدم اما موهايم بسيار زيبا بودند‚ بسيار زيبا و نرم و يك دست. بر عكس بسياري از دختران همسنم آن ها را تميز و سالم نگاه مي داشتم با وجود بلندي زياد آن ها هيچگاه آفت موخوره آزارشان نداد و شاداب و براق بودند
دوست داشتم جايي كنار دريا يا در كوهستان بايستم و باد در موهايم بپيچد دوست داشتم لا اقل باد با موهاي من بازي كند آن ها را ببيند و از زيباييشان لذت ببرد
دوست داشتم در دشتي بي هراس با لباسي سفيد بدون روسري و رها از وحشت باز داشت شدن به جرم بي حجابي دست هاي نرم و عطر باد را ميان موهايم حس كنم
هيچگاه اين آرزو برآورده نشد و اكنون چون عقده اي سركوفته مرا آزار مي دهد. اكنون كه 31 ساله ام.
شايد مردان دگمي چون پيامبر جديد يا هزار آدم ديگر مثل او يا متفاوت با او گمان كنند چقدر اين عقده سركوفته احمقانه است
و من مي گويم كه نيست
الان كه آن مو هاي سنگين و ابريشمين ديگر نيستند و من با اصرار تمام آن ها را كوتاه نگاه مي دارم و حتي پيرايشگري كه آن ها را كوتاه مي كند هر بار شرح گيسواني را براي مراجعه كنندگانش مي دهد كه او آن ها را با حسرت تمام كوتاه كرد‚ چيد و آرزوي نوازش آن بر دل من و باد ماند كه ماند
و مگر آرزوي من بزرگ بود يا محال يا گناه؟
هيچكدام
و مگر اصلاَ آرزو بود‚ اين حق من بود كه از من دريغ شد و هنوز همه حقوق يكديگر را ناديد ه مي گيرند چرا كه نمي شناسند نه مرزي نه حقي نه انسانيتي
بابا به آزادي احترام بگذاريد حقوق همديگرو بشناسيد و رعايت كنيد چقدر آخه بهتون بگم كف كردم زبونم مو در آورد
آن آرزو مرد من ديگر پانزده ساله نيستم اما جاي زخم آن آرزو هنوز آزارم مي دهد اكنون كه 31 ساله ام
و زخم هاي كهنه بسيار آرزو هاي ديگر‚ يا حقوق پايمال شده ديگر؟ زندگي هاي تمام شده بازنگشتني‚ تمام لحظه هاي 31 سال از زندگي يك زن
بر اساس تربيتي سنتي كه همه زاده شده گان هم سن من در طبقه متوسط اجتماعي از لحاظ فرهنگي و اقتصادي و مذهبي‚ شايد چنين تربيتي داشته باشند‚ و شايد به جهت اين كه اولين دختر بودم همه خواهش ها و آرزو ها در من كشته شد
حتي آن گاه كه در 23 سالگي سرخوش و بي توقع بلند فكر كردم و آرزوي تدريس در يك روستاي دور افتاده را به بر زبان آوردم‚ به خيال اين كه اين ديگر انتهاي وارستگي است‚ با بي انصافي تمام با يك روسپي برابر شدم. ظاهراَ آرزوي من بوي استقلال مي داد و يك دختر حتي نبايد تصويري از آرزوي موهوم استقلال را در خاطرش تخيل كند
به اين ترتيب در من همه آرزو هاي طبيعي يك انسان و يك مونث را از بين بردند و اكنون يك زن بي آرزو هستم
روز هاي زيادي در 15 سالگي گمان مي كردم خدايي هست و با او حرف مي زدم و گمان مي كردم هست و مي شنود
آن روز ها احساس مي كردم اگر زنده ام فقط به خاطر مادرم است
چه كلمه بدصدايي بوي وابستگي و ديكتاتوري از آن به مشام مي رسد بوي خودخواهي و چپاندن آرزو هاي سركوفته و ايجاد عقده هاي درمان ناپذير
او همه چيز را در من از بين برد مثل بيشتر مادر ها و به خيال خودش خواست تا من تبلور آروز هاي گم گشته و برآورده ناشده او باشد غافل از اين كه نه من آن شدم كه او مي خواست و نه دانستم خودم چه مي خواهم باشم و اگر دانستم نگذاشت و نگذاشتند و يا من نتوانستم
به خودتان نگاه كنيد خوب نگاه كنيد
چيزي مي بينيد كه به او وابسته نباشد؟ آيا آرزو هاي مچاله شده او را در خرابه روحتان پيدا نمي كنيد حتي اگر آن ها را برآورده نكرده باشيد؟
آيا روز هاي زيادي وجدانتان شما را آزار نداده كه به حرف او گوش نداده ايد و يا مطابق ميل او نبوده ايد؟ آيا هنوز صداي او را نمي شنويد كه جوانيش را به پاي شما ريخت كه اگر نمي ريخت چه كار مي كرد يا چه كار داشت كه بكند و شما و ما چقدر مهربان و بزرگوار هستيم كه مرتب به او يادآوري نمي كنيم كه كودكيمان را به پايش ريختيم يك زندگي براي او داده ايم اين بار وزين هستي روي شانه ما است و او نمي بيند و نمي داند و كمكمان نمي كند و دلداريمان نمي دهد و ما به او گلايه نمي كنيم چنان كه او به ما مبادا آزرده شود.
نگوييد نه چون باور نمي كنم.
و مگر ما به دليلي غير از اين زاده شده ايم كه بايد طوري پدران و مادرانمان را بند زندگي مي كرديم
بارها شنيده ايد بي بچه زندگي خالي است. هيچگاه به مفهوم آن فكر كرده ايد؟
زندگي خالي نيست
آدم ها خالي اند از هدف از انگيزه و از شوق
و بچه مخلوق بيچاره اي است براي ماندن و زندگي كردن ديگران
حاصل يك خودخواهي بزرگ‚ حاصل آرزو هاي سركوفته‚ عقده هاي چركين سر باز نكرده. نه حاصل يك لحظه لذت
و من اين را دريافتم و كاش هيچگاه نمي فهميدم
اكنون زني بي آرزو و بي خواهش هستم كه فقط مي دانم به غايت نادانم و تنها چيزي كه مرا بند دنيا ميكند ناداني ام و تلاش براي كم كردن آن است
و مي دانيد زندگي با چنين زني چقدر سخت است
اگر نمي دانيد از آقا پدرام بپرسيد كه طفلي هيچ دست آويزي ندارد تا مرا با آن خوشحال كند
الا يك چيز
پيتزا خوري
خواهش مي كنم خانم ها آقايان اگر كودكي داريد يا ميل داريد كه داشته باشيد يا مي رويد كه داشته باشيد فكر كنيد! شما يك انسان مستقل به دنيا خواهيد داد بگذاريد در او آرزو برويد بگذاريد كودكتان خودش آرزو خلق كند به او تنها مهارت زندگي كردن ياد بدهيد آرزو هايش را پر و بال بدهيد اجازه دهيد تخيلش پر از آرزو شود و به دنبال آن بدود شما از وقتي كودكي به دنيا مي آوريد مسئوليت خدايي داريد منتها نه خداي كتاب هاي مقدس خدايي كه بايد باشد و نيست و شما بايد مسئوليت بازي كردن نقش او را بپذيريد
گستره اي را براي كودكتان هموار كنيد تا او بتواند خودش را و استعداد هايش را بشناسد و هرچه مي خواهد خودش انتخاب كند شما بايد مهارت رسيدن به آن چه مي خواهد را به او بياموزيد فقط همين. نگران نباشيد! فطرت كودك به سمت متعالي شدن پيش مي رود اگر هر چيزي از نظر منطق رياضي در جاي خودش باشد
اگر او فرا بگيرد كه رياضي فكر كند احتمال كمي وجود دارد براي اين كه دست به انتخاب هاي ناخوشايند انساني بزند. لطفاَ به اين موضوع خوب توجه كنيد آن چه مورد پسند شما نيست لزوماَ بد نيست و شما بايد ديدتان آنقدر وسيع باشد تا به آرزو هاي كودكتان احترام بگذاريد و او را براي رسيدن به آن ها اگر نمي توانيد كمك كنيد لا اقل تشويق كنيد
بي آرزويي و بي خواهشي خيلي بد است
مي توانيد از آقا پدرام بپرسيد
بد تر از آن اين است كه ……..
باشد براي بعد
روزگارتان خوش
سلام دوستان وبلاگي .من پدرام هستم
خوب يه خبر جالب براي علاقمندان جشنواره فيلم فجر به نقل از آريا نيوز:
پس از حدود بيست سال در بيستمين جشنواره فيلم فجر فيلمی به نمايش در می آيد که بهروز وثوقی در آن ايفای نقش می کند.

عبور نام اين فيلم است که « نورا هوپ» آن را کارگردانی کرده است وداستان آن در يکی از شهرهای اروپای غربی می گذرد. قرار است اين فيلم در بخش« سينمای منطقه ای از نزديک ؛ سينمای افغانستان» شرکت کند . آنچه باعث می شود عبور در اين بخش به نمايش در آيد ، آن است که روايتگر زندگی يک مرد افغانی مقيم اروپا است.

معرفی بخش های مختلف جشنواره بين المللی فيلم فجر را در اينجا ببينيد.

*ضمنا خوش به حال اونها كه وقت دارن از جشنواره ديدن كنند.ما كه سرمون بدجوري شلوغه و در به در به دنبال يك مشت ريال بي ارزش!
سلام دوستان وبلاگي .من پدرام هستم
خوب به سلامتي فرايند محدود سازي اينترنت جنبه عملي به خودش گرفت ! به اين خبر توجه كنيد:

اولين گام در جهت محدود سازی سرويسهای اينترنتی؛ مخابرات تلفن های ISP ها را يک طرفه کرد
شرکت مخابرات در اولين گام برای محدود کردن سرويس های اينترنتی در حال يک طرفه کردن خطوط تلفن ISP های تهران است.
مصطفی محمدی دبير انجمن صنفی کار فرمايان شبکه های اينترنتی با اعلام اين مطلب گفت : از حدود دو هفته پيش مخابرات اقدام به يک طرفه کردن خطوط تلفن چند ISP که بعضا دارای 100 خط تلفن ويا بيشتر بوده اند کرده است.
وی افزود : تا کنون خطوط تلفن چهار ISP يک طرفه شده و در اجرای اين کار حتی خطوط معمولی ISP ها را نيز يک طرفه کرده اند به نحوی که فقط از بيرون می توان با شرکت ها تماس گرفت و از داخل نمی توان با بيرون تماس داشت.

« روزنامه آسيا »

به قول دوستي زماني واكسن آبله يا دوش حمام همان عكس العملي را در بين تاريك فكران جامعه ايراني پديد آورد كه امروز تلويزيون هاي ماهواره اي و ايضا اينترنت .
مهار انفجار تكنولوژي امريست غيرممكن و دست و پا كردن ديوار گلي مقابل اين سيل تنها رسيدن آنرا چند ثانيه (درمقياس هاي جهاني چند سال) به تعويق خواهد انداخت.
ولي اي دوستاني كه مثل من به اين نسل سوخته تعلق داريد چند تا از اين چند سال ها از بهترين سالهاي عمر ما به هدر رفته ؟ و چند سال ديگر بايد در پاي تاريكي ذهن عده اي قرباني شود؟
چه بايد كرد؟ البته مجرب است كه در ايران هيچ قانوني به نحو احسن به مرحله اجرا نخواهد رسيد .و ميدانيم و ميدانند كه براي اعمال سيستم هاي محدود كننده شبكه به تخصص بالا و مهارت همان كارشناسان ماهري نياز است كه بيشترين مشغله آنها اينترنت است. پس همان راه حل تكراري تاريخ ايران پيش خواهد آمد يعني تطميع عده اي قليل از نخبگان جامه بر ضد ساير نخبگان !
و اين تاريخ است كه مكرر ميشود. و ايكاش مردم ما حافظه تاريخي داشتند!!! تا از يك سوراخ هزاران بار گزيده نمي شدند.

تا بعد...

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۰

سلام دوستان وبلاگي .من پدرام هستم
راستش به وبلاگ خورشيد خانوم سري زدم در مورد فرنگ جوادي چيز هاي جالبي نوشته بود.من هم خيلي به اين مسئله فكر كرده بوم و اينكه اصولا چرا به اين تيپ ها ميگن جواد.ولي اونچه كه ميخوام بگم اينه كه فرهنگ لمپنيزم كه سالها محدود به جغرافياي محدودي از شهر هاي كشور بود الان به تدريج همه گير ميشه. در كلمات و استعارات موسيقي لباس پوشيدن ..... البته مرز بندي و معيار اين فرهنگ كاملا مشخص نيست و به علايق شخصي آدم ها هم ربط پيدا ميكنه.
ولي علت گسترش اين رفتار بين جامعه ما چي ميتونه باشه ؟ جواب به اين سوال كمي پيچيدست كه انتظار دارم دوستان ديگر عنايت كرده نظرشون رو بگن .نظر من اينه كه هرج و مرج سالهاي اول انقلاب باعث شد:
اول- تعداد زيادي از آدمهاي روشنفكر كه ميتونستن در ارتقاي فرهنگ موثر باشن به اجبار يا اختيار از ايران مهاجرت كردند(و ميكنند) و جاي اونها رو در مشاغل فرهنگي مهم كساني پر كردند كه مستقيم يا غير مستقيم پرورش يافته فرهنگ لمپنيزم (از نوع مذهبي ) بودند.
نا گفته پيداست كه اين امر به و يژه در حيطه آموزش و پر ورش چه تاثيري در فرهنگ پرورش يافته گان داشته و دارد .

دوم- طبقه اي از كساني پديد آمد كه بدون زحمت زياد و با سواري گرفتن از موج حاصل از بحران هاي اقتصادي يك شبه صاحب مال و مكنت گشتند.
اين طبقه نو كيسه نيز اكثرا شامل افرادي با پشتوانه آبا اجدادي لمپنيزم بودند.كه با در دست داشتن ابزار ثروت و تجارت هرچه بيشتر خواسته يا نا خواسته فرهنگ خود را به جامعه به ويژه آنها كه بيشتر با تجارت سروكار داشتند(بازار) تزريق كردند.


مظاهر اين فرهنگ رو ميشه خيلي عيان در جامعه ديد.
شلوار هاي پيلي دار- پاشنه هاي تخم مرغي – ترانه هاي آبگوشتي – لغات و اصطلاحات عجيب غريب –آويختن عروسك ها و اشكال عجيب غريب و حتي سي دي از درو ديوار اتومبيل – رانندگي با وضعيت يه كتي – انتخاب رنگهاي مرده و كثيف -....

حرفم هنوز تمام نشده ولي اين تايپ فارسي ديگه داره خستم ميكنه .
تا بعد.....

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم دوباره برگشتم و كماكان وبلاگ ها را مي خوانم.
و هنوز برايم سئوال پيش مي آيد و تند و تند به خودم جواب مي دهم كه چرا؟
كسي بايد باشد تا جواب چراي مرا بدهد
هر جا كه مي روم با هر كه حرف مي زنم آخرش به اين زير شكم لعنتي ختم مي شود بابا جون يك ذره بالاتر يك جاي بهتري هست به نام شكم خيلي ماماني تر و لذتش هم همه جا آزاد است آخ كه من از غذا خوردن چقدر لذت مي برم‚ چقدر از با ديگران غذا خوردن و ذوق كردن و
دست زدن و كيف كردن و به به گفتن كيف مي كنم من همه غذا هاي دنيا را دوست دارم به غير از سوسك هاي مالزي را و امسال چهارشنبه
سوري يك مسابقه پيتزاخورون دارم به مدت 7 ساعت و كلي از تخيل طعم پيتزا ها و شيريني تر هايي كه مي خواهم بخورم سرخوشم آخ كه چقدر خوش خواهد گذشت تا چه پيش آيد و چه ......
همين امشب گذشته يك فروند آمريكن نت فرند بنده اينقدر در مورد سكس حرف زد تا كارمان به كتك كاري كشيد‚ بنده ايشان را ديليت فرموده و ايشان با ما قهر كردند كه چي؟ بنده كمترين به ايشان گفته ام دروغگوي بزرگ
و حالا خر بيارو با قالي بار كن با اين روح نازك مرد نازنين 46 ساله امريكايي
من تخصصم در پيدا كردن جرجيس ها است دروغ نگفته باشم خودم هم از آن ها هستم
بگذريم
حرف هاي فيلسوفانه ام ته كشيده بس كه هر جا تماشا مي كنم اين ماده لزج مردانه را مي بينم كه روي درب و ديوار دنيا نقش بسته
دوست داشتم يك فصل مفصل با اين پيامبر جديد دعوا كنم كه هيچ چيز جديدي براي گفتن ندارد جز اهانت كردن به ديگران
كودك كوچك من 70 صفحه تاريخ تمدن ويل دورانت را خوانده به مردي كه تمام زندگيش را فداي اين اثر عظيم كرده فحش مي دهد كم نيست دو زندگي سر آن سر آمده اند كاش بيوگرافي آن را هم مي خواند ببينم جرئت داشت چنين كاري كند و هنوز به خداي يكتا ايمان داشته باشد يا در طي چنين تحقيقي سازه لرزان ايمانش بر سرش آوار مي شد
فرزندم تا به حال دستت را روي ديوار گذاشته اي تا از تو خدا در ديوار جاري شود
به ميز تكيه داده اي تا از چوب بيجان آن خدا در تو جاري شود؟
هنگامي كه سماع كردي از جسمت جدا شدي به سقف بچسبي و مثل سگ از مردن بترسي و خدا را بگذاري دم كوزه آبش را بخوري و برگردي در همين كالبد بوگندوي پر از تعفن كه جوجه كرم هايش منتظرند تو بميري آن ها زندگي كنند؟
مي گويي از شريعتي و سروش دين در نمي آيد بابا ايواله دين بايد از تو در بيايد از همان كالبد متعفن فاني داداش
از شريعني و سروش همين را بياموز كه بروي ببيني و بخواني و بميري
بداني و بميري
به قول داريوس جد برگ در سريال لبه تاريكي دانستن مردن است و دوست من اگر مي دانستي‚ يقين بدان تا به حال مرده بودي
برادرم به ديگران احترام بگذار
همانطور كه مي خواهي ديگران به اسطوره هايت احترام بگذارند
ما همواره مي توانيم از يكديگر خرده بگيريم چنان كه از خدا
براي خدا داشتن اول بايد متواضع بود دوست من و بعد از آن چشم و گوشي باز براي فرا گرفتن
و آموختن سكوت براي شنيدن
شنيدن دنيا و اگر خدايي هست شنيدن خدا نه از كتاب
كه اگر باشد صدايش را در همه جاي كالبد بوگندويت مي شنوي حتي از آن جا كه گمان
مي كني نبايد
و من فكر مي كنم به ويژه تو‚ اگر به اندازه نوح هم عمر كني ( چنان كه در افسانه ها گفته اند) و تمام در سكوت باشي و تنها بياموزي حتي اندك فرصتي براي بازگو كردن آن چه آموخته اي نخواهي داشت
دوست من به جاي زبانت و دلت اول عقلت را به كار بينداز و رياضي فكر كن تا انديشه ات نظمي بگيرد و سعي كن هشلهف حرف نزني و اينقدر به اين كتاب بي چاره كه پاره پاره بر سر نيزه اش كرده اند استناد نكني كه اگر اين ها كلام مقدس خدايي باشد و تو مدعي اعتقاد به آن باشي بايد هنگام خواندنش و نه حتي بازگو كردنش هزار بار از عظمت بميري و زنده شوي
و پس از آن گمان
مي كني تواني براي اين همه لاف باشد ولك
شايد اين خصلت ما مردم باشد
شايد ما را به آن عادت داده اند كه همواره به همه چيز به نظر تحقير نگاه كنيم
تحقير مي كنيم‚ گمان مي كنيم نظرمان بلند است
نياز داريم‚ گمان مي كنيم عاطفه مان درد گرفته است
گرسنه مان است‚ دچار بيهودگي هاي فلسفي مي شويم
عاطفه مان درد مي گيرد‚ گمان مي كنيم فيلسوفيم
نياز به عشق داريم‚ فكر مي كنيم سكسي شده ايم
معشوق نداريم‚ گمان مي كنيم عاشق خدا شده ايم
و الخ
مي خواهيد باز هم بگويم
خلاصه قدرت تشخيصمان صفر است
و درست به تمام اين دلايل هرچه راه پيدا مي كنيم اشتباه است
چون نظرمان بلند است ديگر تاريخ تمدن نمي خوانيم و كسي را قبول نداريم چون يكباره دچار علم لدني شده ايم
آخ كه چه بدبختي است اين علم لدني
غريزه مان گرسنه است فكر مي كنيم عاشق شده ايم
دچار روان نژندي حاد هستيم فلسفه مي بافيم
دلمان مي خواهد عاشق شويم مرتاضي پيشه مي كنيم
بداخلاقيم مردم داري بلد نيستيم خلاصه دوستي نداريم پيامبري مي كنيم
به جاي رفع گرسنگي ياد خودكشي مي افتيم
راه حل ها همه ساده است اما تشخيص ها غلط است
و حالا بلد نيستيم اين غريزه كوفتي را سر جايش بنشانيم هي بادش مي دهيم نه اين كه خيلي خوش .... هم هستيم
در مورد آن راه حل مي دهيم‚ راهنمايي مي گيريم و الخ
و خودمانيم هيچ كدام از اين ها كه مي گويند و مي گوييم به شيريني و صداقت طنز خاطرات شيطان نيست حتماَ بخوانيدش كيف مي كنيد اما كفارش بخوانند ها مرتد ها هم حال مي كنند اگر رودر بايستي نكنند شايد مومنين هم زبانم لال ‚ هفت قرآن در ميان ‚ كمي دهنشان به تبسمي باز شود
قبول كنيم دنياي بدي است خسته كننده است گاهي كلافه مي شوم خودم كم هستم بايد ديگران را هم بشناسم
من كه در دو سير ونيم گوشت و استخوان و چهار مثقال روح خودم مانده ام بايد كلي زحمت بقيه را هم بكشم مبادا صفرا و سودايشان درهم نشود
بايد از چيز هاي خيلي ابتدايي شروع كرد
پاس داشتن حقوق ديگران
بابا به همديگه احترام بذاريد اكي هيييييييييييييييييييييييي يه !بابا ايواله
مرز هاي آزادي و احترام و بي احترامي و ستم خيلي به هم نزديك هستنند
از اون لونه فسقلي خودتون شروع كنيد
از آشيانه گرمتان كه اگر مانند آشيانه من آنقدر كوچك است كه هنگام راه رفتن هي به آقا پدرامتون تنه مي زنيد و بالعكس و ديوارهايش آنقدر نازك كه صداي نجواي همسايه را مي توان شنيد
شايد روزي شما نياز داشته باشيد به موسيقي يا هر نواي ديگري با صداي بلند گوش دهيد مي توانيد از همسايه تان اجازه بگيريد او حتماَ اجازه خواهد داد من امتحان كرده ام و چه شيرين پذيرفتند
به كودكان همسايه گاهي براي نريختن زباله و شيطاني نكردن بيش از حد ‚شكلات رشوه بدهيد كمي با ايشان همراهي كنيد به صادقانه ترين شكل با شما همراه خواهند شد خواهيد ديد
اگر كسي جلوي شما روي زمين زباله انداخت در حضورش زباله را برداريد و به زباله دان بيندازيد( سر جدتان برايم مثال نياوريد كه مثلاَ اگر دستمال فيني مش قنبر بود چه؟ خوب به او ياد آوري كنيد اين كه كاري ندارد)
آقاي دندان پزشك كه از كثيف بودن دندان هاي بيمارهايتان ناراحتيد به ايشان بگوييد تا دندان ها تميز نباشد كار نمي كنيد نگوييد نمي آيند مي آيند با كله هم مي آيند‚ درد دندان شوخي بردار نيست
آقاي نجات غريق براي حفاظت بچه ها بهتر بود به جاي اين كه به آن الدنگ بگويي با پدر و مادرش صحبت كني
آخ از وقتي كه كله آدم ها كار نمي كند
و من اين جا نشسته ام و فلسفه زندگي مي بافم و خودم كلاهم پس معركه است
بعد از اين اگر يك روز حوصله ام آمد مي خواهم چند داستان كوتاه واقعي برايتان بگويم و شايد هم يك داستان تخيلي بلند
تا بعد
روزگار همه تان خوش



پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۰

سلام دوستان وبلاگي.
اين روز ها من كمتر وقت كردم وبلاگ بنويسم ولي گلبانو اين وظيفه خطير رو بر عهده گرفتن و الحق كه خيلي بهتر از من هم مينويسد . درين بين هرزمان كه فرصتي پيش اومد من هم دوباره مينويسم ( ولي راستش ما كه جلوي گلبانو سوسك شديم تو نوشتن !‌). البته فردا و پس فردا به علت فوت مرحومه مغفوره fax modem cartكامپيوتر اينجانبان گلبانو و پدرام دكه (يه جور ديگه)
تعطيل ميباشد! لطفا مراجعه نفرماييد .
تا بعد...

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰

سلام من تلخون هستم و کماکان نوشته هاي شما را مي خوانم
مرتب برايم سئوال ايجاد مي شود و تند و تند پاسخ خودم را مي دهم
من خيلي در مورد آزادي و احترام به يکديگر فکر مي کنم
وبلاگ هاي زيادي را خواندم در ابتدا شايد به جهت جنسيتم جلب وبلاگ ندا و خورشيدخانوم شدم
ندا را بيشتر پسنديدم طنزمودبي دارد حتي در جاهاي ممنوعه هم مودب است يک جور اسداله ميرزاي مونث
اما خورشيد خانوم از رکيک حرف زدن بدش نمي آمد تا آنجا که همان بار اول انديشيدم نکند مرد باشد حالا هنوز هم مشکوکم وگرچه گاهي جملاتي زنانه ادا مي کند که اصولاً ويژه بانوان است و مرد ها در خونشان نيست چنين حرف بزنند(منظور من دقيقاً جمله زنانه است نه مطلب زنانه) حالا اگر مرد باشد بسيار حرفه اي است
باقي وبلاگ ها را که بلاگر ها گاهي از آن ها صحبت کرده بودند نگاهي کردم در اين ميان کسي از شيطان نام نبرده بود غير از هيس آن هم در داستانش
وبلاگ او را خواندم مي ترسيدم صداي خنده هايم آقا پدرام را بيدار کند خوشبختانه اينطور نشد
بعد از خنده دچار روان نژندي حاد شدم چه تنهايي و فلسفه دردناکي پشت همه اين داستان هست اين ها پاسخ لحظه هاي کشنده بيهودگي انساني است که طنزش او را به زندگي چسبانده است و من گمان مي کنم سيريشم چنين آدمي براي ادامه زندگي همين طنز باشد
اين داستان پاسخي است براي همه لحظه هاي خالص تنهايي انساني که مي انديشد و سئوال مي کند
تلاش مي کند دليل بودنش را در اين مزبله پيدا کند
به ندرت ديدم کسي شيطان را لينک داده باشد شايد از خدا مي ترسند به همه چيز مي شود پريد الا اين يکي با همه چيز بايد شوخي کرد به جز خدا
آرزو کنم در ايران نباشد خاک سياهي که زندگي همه مان را نفرين کرده است
راستي چرا آدم ها کم فکر مي کنند؟ چرا فکر کردن را ياد نمي گيرند؟
فکر کردن امري است آموختني درست مثل رياضيات و موسيقي يا دوست داشتن و عاشق شدن فوت و فن دارد شايدآدم هاي فکور زياد باشند ولي متفکر قطعاً کم است
قبل از اين که کامپيوتر بخريم از آقا پدرام در مورد وبلاگ ها مي شنيدم و اين که کساني وبلاگ نويسي را ترک کرده اند و زماني که شروع کردم به وبلاگ خواني حرفه اي مطلب خود آقا پدرام را هم خواندم که از اين موضوع گلايه داشت:
و امشب هم دوباره
و اما چرا گلايه؟
هر کس به خودي خود آزاد است هر کاري مي خواهد انجام دهد برود يا بماند مهم اين است همان کاري را که مي خواهد انجام دهد بدون اين که آزادي ديگران را خدشه دارد کند
مرز آزادي در جاهايي بسيار مبهم و در هم مي شود من مطمئن هستم کساني که نوشتن را ترک کرده اند خواندن وبلاگ ها را ترک نکرده اند آن ها هنوز و همواره از خواندن مطلب هاي مورد علاقه شان لذت مي برند و خواهند برد و در واقع همين مهم است آن ها در لحظه همان کاري را انجام مي دهند که مي خواهند و عمل آن فعل هم به کسي آسيب نمي رساند و آزادي کسي را هم پايمال نمي کند
و مهم اين است که حقوق کسي را پايمال نکنيم
سخت است و نياز به شناختن خود و ديگران داريم
سخت است و بايد حقوق يکديگر را هم بشناسيم
سخت است و بايد فکر کردن بياموزيم
سخت است و بايد دقيق باشيم
سخت است و بايد زندگي کنيم
و اين آخري چقدر سخت است و چه آسان مي گذرد
تا بعد
پيوست : شايد اگر کمي قبل تر بود من هم در تمام اين بازي هاي طنز آميز شرکت مي کردم اسير زندگي نباتي يک زن سنتي شده ام و مي گريزم و اين گريز بي مقهوم رمق بازي کردن را ازمن گرفته است اما هنگام خستگي از ديدن بازي لذت مي برم
نه خسته
خوب به در خواست برخي دوستان سايز نوشته ها رو بزرگ كردم كه ندا خانم از استفاده از عينكشون بي نياز بشن!!
سلام
سلام من تلخون هستم و کماکان نوشته هاي شما را مي خوانم
مرتب برايم سئوال ايجاد مي شود و تند و تند پاسخ خودم را مي دهم
من خيلي در مورد آزادي و احترام به يکديگر فکر مي کنمگاهي گمان مي کنم همه پديده هايي که در اطراف ما اتفاق مي افتند به گونه اي تنها ما را فريب مي دهند تا بيهودگي زندگي را فراموش کنيم سعي مي کنم در اين جا تمام حس هايي را که دوستشان ندارم و مرا انساني بي منطق نشان مي دهد دور بريزم
گاهي گمان مي کنم نکند چغرافيايي که در آن به دنيا آمده ام هزاران سال پيش دچار نفريني شده است که راه خلاصي از آن را بايد در همان سال ها جستجو کرد شايد از همان زمان که يزدگرد را کشتند اينطور شد و جادوي يک ايدئوموژي جديد اين سرزمين را نفرين کرد مذهبي که بنا بر روال تاريخي بايد بعد از مسيحيت متولد مي شد اما به درستي وارد اين جغرافيا نشد شايد نفرين همان زمان اين سرزمين را جادو کرد که خسرو پرويز دعوت پيامبر جديد را رد کرد
اين ها را نمي دانم اما وقتي تاريخ را تماشا مي کنم زمان آرامشي براي اين خاک خسته پيدا نمي کنم آن قوم که از اروپا به اميد يافتن زندگي بهتر به اين جغرافيا کوچ کرد اکنون به کجا رسيده؟ کاش همان جا مانده بود و تمام آن بربريت ابتدايي را تاب مي آورد و آن 1000 سال سياه را هم مي گذراند آن گاه شايد ما فرزندان همان قوم در سختي کمتري زندگي مي کرديم که اکنون به لطف آگاهي و دانايي پدرانمان روزگاري خفني را مي گذرانيم
پس بايد تيرگي اين روز ها را جاي دگري جستجو کرد اما در کجا؟
در پدران و مادرانمان؟ در نژادمان در فرهنگ و تمدنمان ؟ در مذهبمان يا در خودمان در کجا؟
در سال هايي نه چندان دور بزرگترين صنعت ما ادبيات بودکه اکنون از آن هم بي بهره ايم نه سخن توليد مي کنيم و نه انديشه اما چيزي را خوب به ارث برده ايم صنعت گلايه را به گمانم اين پديده در اين جغرافيا پيشينه اي تاريخي دارد اکنون تنها دست روي دست گذاشته ايم و گلايه توليد مي کنيم
همه مي دانيم بايد کاري کرد اما نمي دانيم چه کار؟ اگر پشت هر کاري که انجام مي داديم منطقي رياضي نهفته بود اکنون به اين جا نمي رسيديم و حالا ؟
شايد من خود ار جمله کساني باشم که کارخانه اي بزرگ براي توليد گلايه دارم شايد براي جراحي اين مطلب بايد پيشينه تاريخي روانشناسي مرا مرور کرد
نميدانم اما نسل ما شرايط بدي را پشت سر گذاشت جنگي که اگر در عمق آن نبوديم موج آن تمام زندگيمان را و يران کرد و دولتمرداني که جنگ را دامن مي زدند اگر تاريخ را مي خواندند توجهي به آن مي کردند و عبرتي مي گرفتند شايد زود تر از اين آن را پايان مي دادند و به آباداني خاکي مي پرداختند که پيشينه تاريخي آن دو هزارو پانصد سال التهاب بود
شايد ما مردمان جنگ طلبي هستيم؟
اکنون که چنين است هر از گاهي بايد نگران سخنان مردمان جنگ طلبي باشيم که بر ما حکومت مي کنند نگران اين که باز هم وقتي به يک غير ايراني مي رسيم خودمان را توجيه کنيم ثابت کنيم و هزار درد سر ديگر تمام بدبختي اين است که مليت و مذهب ما جلوتر از انسان بودنمان مي ايستد و اين همه چيز را خراب مي کند
براي ارتباط انساني کافي است جلوي انساني ايستاد در چشمهايش نگاه کرد بازو ها را گشود و او را در آغوش گرفت در آن لحظه نه زبان مشترک نه دين مشترک نه فرهنگ مشترک و نه کشور مشترک و نه هيچ چيز مشترک ديگر نياز است اين نشان مي دهد کسي که آغوش گشوده انسان است
در ابتدا که شروع به خواندن وبلاگ کردم طنزي که محيط آن را به تلاطم در مي آورد مرا در خود غرق کرد شاد شدم اين همه طنز!!!!!!!!!!!!!!!!
اما پس از آن و بعد از روز هايي دوباره افسردگي مرا فرا گرفت که آخرش چه مي شود
آن که سايب آيت اله منتظري را باز مي کند يا لينک مي دهد براي چه اين کار را مي کند اين نام چه معني مي دهد کاهن با کاهن چه تفاوت دارد در طول تاريخ اين ثابت شده است که هر زمان قدرت به دست کاهنان افتاده روز گار انسان ها به سمت تيرگي و بدبختي رفته است حالا ديگر هيچ معبدي شايد پذيراي انسان تنها و سرگرداني نباشد که مي خواهد به جايي برود و خودش را با خالقي يکتا فريب بدهد و در حضور او هر طور که مي خواهد باشد و اين فريب را به گونه اي که خود مي خواهد ادامه دهد
من حکومت کاهنان را دوست ندارم شما هم دوست نداريد اشتباه ساسانيان درست از لحظه اي آغاز شد که دين رسمي برگزيدند و جايي قوت گرفت که کاهنان قدرت گرفتند و جايي مخرب شد که ديگر شاه آلت دست کاهن بود و اين تمام جغرافياي مولد مرا بر باد داد
اکنون اين مردم به هيچ چيز اعتقاد ندارند هشلهف شده اند نه به خودشان خو ميگيرند نه به دنيايي که زندگي مي کنند معاني کلمات را به درستي نمي دانند و نمي دانند بايد از هر چيز چگونه استفاده کرد
در خودشان نه نياز را تشخيص مي دهند نه غريزه و نه عاطفه را اين ها همه با هم مخلوط شده اند و عقل و درايت را هم که گذاشته اند در کوزه آبش را مي خورند
کاش يک نفر پيدا مي شد به من بگويد چه کار کنم
سال 2002 شد و ابر مرد نيجه هم چنان که آرتور
سي کلارک و استنلي کوبريک وعده داده بودند نيامد
درد اين جاست گودوي هيچگاه نخواهد آمد و ما همواره منتظريم که موعود بيايد و همه چيز درست شود
دلم براي موعودي که مي خواهد بيايد مي سوزد
دلم براي يک مرد مي سوزد و تنگ است
او تنها خواهد آمد تنها خواهد جنگيد و تنها خواهد مرد

سه‌شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۰

آقايان و بانوان محترم سلام عرض شدتلخون خانم هستم گلبانوي آقا پدرام
من نمي تونم و سعي هم نمي کنم تمام وبلاگ ها را بخوانم
سعي مي کنم افکارم را منظم کنم ولي فعلاً نمي تونم عجيبه درست همين حالا هيچي حرف براي گفتن نيست

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۰

يک بار نوشتم و ارسال نشد به اصرار آقا پدارم دارم دوباره مي تويسم
اينجانب تلخون خانم بنده منزل آقا پدرام هستم که به فرمان ايشان نشسته ام و براي شما افاضه فضل مي نمايم از کرامات ايشان همينقدر کافي است بدايند که با اينجانب دو ترکه بر صندلي سوار هستند و دست درکمر اينجانب دارند(بستن کمر بند ايمني اجباري است مي دانيد که) بنده مي رانم و ايشان مي خوانند
هنگام تحرير متن پيشين گاهي عنايتي کرده تشويقي مي فرمودند و خنده اي شيرين تر از عسل بر لبان مبارکشان نقش مي بست و سرشار از احترام و عشق اين جانب را مورد خطاب قرار داد مي فرمودند:
" خرجون" به هر تقدير ايشان ملاطفت نموده در اين جا هم به بنده خودمختاري عنايت نکرده و بنده هنوز رعيت کمر به خدمت بسته ايشان هستم صداي ايشان در گوشم ويسپر مي شود: مورچه جوجه خرجون و من تمام اين کلمات سرشار از عشق و احترامو احساس را چون شربتي شيرين مي نوشم
ايشان مي خواهند مرا گاز بگيرند از روي چهار عدد لباس زمستاني منزل ما خيلي سرد است اما ايشان که بسيار بسيار از شير قوي تر هستند با يکتا پيراهن مي گردند و من با يک فرقان لباس
اگر فرصتي دست داد زبانم لال دور از چشم ايشان به وبلاگ نويسي ادامه خواهم داد يک ترکه و بدون کمربند ايمني و لاجرم بسيار سربسته که زبان در دهان پاسبان سر است نظراتتان را لطفاً به آدرس آقامون پست کنيد
سلام من تلخون گلبانوي آقا پدرام هستم

یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۰

لطفا نظر تون رو به pedrams@yahoo.comبفرستيد
سلام دوستان
چند روزيست كه وقت نكردم بنويسم .راستش چيز قابلي به مغزم نمي رسيد.امروز كه وبلاگها رو مرور ميكردم چشمم افتاد به پيام هاي سوزناك! برخي از دوستان حاكي از تصميم كنار گذاشتن عادت زشت وبلاگ نويسي !!
خوب البته هركسي حتما دلايلي براي خودش داره...ولي ياد رفتار همبازي هاي دوره بچگي افتادم كه تا سالها بعد معنيش رو نفهميدم.هميشه يكي پيدا ميشد در گرماگرم بازي به يه بهانه واهي قهر كنه و از بازي بره بيرون اونوقت بقيه بچه ها يا بايد از يك يار بازي صرف نظر ميكردن كه مشكل پيش ميومد يا اينكه با خواهش و تمنا و من بميرم تو بميري آقا يا خوانوم رو به بازي برميگردوندن.
حالا شده حكايت ما و دوستان وبلاگي!
چرا قهر ؟ چرا جا خالي؟ چرا خودتونو كنار ميكشين؟ از اينكه تعداد وبلاگ ها زياد شده ناراحت شدين؟
حال فعاليت ندارين؟يا اينكه فكر ميكنين ديگه به كلاستون نميخوره اينجا چيز بنويسين ؟
يا شايد هم دوست دارين ازتون خواهش كنيم تمنا كنيم التماس كنيم كه بمونيد ؟
به هر حال ما انسانها به اقتضاي انسان بودن مسئوليم
مسئوليم تا وراي زندگي روزمره شخصي خود به ديگران هم بينديشيم ...بگوييم و بشنويم .بياموزيم و بياموزانيم.
تا بعد.....

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۰

سلام دوستان.
خيلي ناراحتم..اين وبلاگ نويسي يه امتحان بود.آزمون دمكراسي. من هميشه فكر ميكردم اين مردم ما هستند كه از دمكراسي گريزون هستن يا دمكراسي از اونها گريزونه..
يا به تعبير زيباي مخملباف طالبان برقع رو آوردن يا برقع طالبان رو.
خيلي پيشتر ها حتم كرده بودم كه كرم از خود درخت است. آقايون خانوما شما كه نماينده هاي قشر جوان و دانشگاهي در ايران هستين..با عرض شرمندگي ما ظرفيت آزادي بيان نداريم .آزادي بيان رو براي شخص خودمون ميخواهيم و بس.
تحمل شنيدن حرفي كه به مذاقمون خوش نياد رو نداريم و بجاي حرف منطقي فحش و بد و بيراه و تحديد حواله ميكنيم.
به قول گلبانو بيفايدست....راه درازي در پيش است.

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۰

دوستان نظر هاتون رو به اين آدرس بفرستين pedrams@yahoo.com

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۰

just a test
سلام
مدتيست تو سرزمين وبلاگستان بحث شيرين ! روسپي گري بر سر زبونهاست. من حرفي در مورد اين قضيه ندارم جز اينكه بگم بجاي طرفداري يا دشمني با امثال شيما كه كم هم نيستند به اصل مطلب بپردازيم .سالهاي اول
دهه 60اوج انفجار جمعيت در ايران بود .3.5% در سال! هموطنان عزيزمون در اون سالها مشغول توليد نسل براي افزايش جمعيت مسلمين بودند.! و استفاده از روشهاي پيشگيري امري مذموم شمرده ميشد.
با يك تقريب و حساب سر انگشتي حدود 10ميليون نفر پا به دنيا گذاشتند.
خوب الان وارد دهه 80شديم وطلايه داران اين لشكر عظيم سر و كله شون پيدا شده. اي جوونها بودنشون و حضورشون تاثييرات بزرگي در اقتصاد و فرهنگ و حتي سياست جامعه ايران خواهد داشت.كه پرداختن به اون در تخصص اهل فن است.
ولي اونچه كه به بحث ما مربوط ميشه فاكتور مهم اشتغال است.سياستگذاري غلط در اقتصاد ايران در دو دهه پيش سرمايه گذاران صنعتي رو چنان قلع و قمع كرد كه كمتر كسي ديگه حاضر ميشه براي توليد سرمايه گاري كنه.
براي همين پروژه هاي اشتغال زا همگي مونده رو دست دولت. و دولت هم كه همه ميدونيم با اين دعواي سر لحاف ملا ديگه تواني نداره براي اتمام پروژه ها..حالا بگذريم از فساد اقتصادي و رانت و...
سرمايه گذار خارجي هم كه نه احساس امنيت ميكنه و نه اصولا قوانين ايران بش اجازه كار ميده.
نتيجه ميشه تداوم و حاد تر شدن بيكاري.لشكر بيكاران هم كه مثل سيل دارن وارد ميشن.
اين بيكاري دليل دهها مشكل اجتماعي ديگس!
دوستاني كه در خونه هاي گرم و نرمشون نشستن وامثال شيما رو ملا مت ميكنن يا از اينكه جواني بخاطر 400هزار تومن آدم ميكشه دلشون به درد مياد و قصاص اونو طلب ميكنن يا از اينكه مواد مخدر همه گير شده شكايت دارن رو دعوت ميكنم سري به شهرستان هاي كوچك و بزرگ بزنيد ببيند بيكاري بيداد ميكنه !

خانم ها آقايون ! همه دختر ها مريم مقدس نيستند يا مادر پروفسور حسابي(قابل توجه صدف خانوم)!
همه پسر ها هم امامزاده نيستند! اون اعتقاد مذهبي هم كه عامل باز دارنده بود براي خيلي ها از بس كه استفاده ابزاري شد ديگه خاصيتشو از دست داده.

خوب ديگه چه انتظاري دارين!
كه جوون بيكار بنز 280ميليوني را ببينه كه از جلوش رد ميشه بعد آرزو نكنه و بعد هم كه ديد دستش كوتاه است و خرما بر نخيل كار هم كه نيست پس از ديوار خونه من و شما نره بالا!؟
از طرف ديگه همين آقا به مقتضاي طبيعتش بايد زن بگيره باز غول بيكاري= بي پولي جلوش در مياد.
براي همين سن ازدواج ميره بالا .دختر و پسر فرقي نميكنه وقتي ارتباط سالم جنسي در چهارچوب ازدواج نداشته باشه دچار افسردگي ميشه. يا رو مياره به انحراف يا اينكه مريض رواني ميشه......و اين سيكل همينطور ادامه داره......
دوستان اينقدر راحت براي آدمهاي ديگه نسخه نپيچين ...يا بيخودي مثل آقاي هيس گريه زاري و بد و بيراه راه نيندازين...
خيل عظيم بيكاران در راهند...

تازه اولين سال دهه 80دهه بحران رو ديديم..به قول
شاعر باش تا صبح صادقت بدمد كين همه از نتايج سحر است


سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۰

يه سوال:
توي خيابوناي تهرون و بقيه شهر ها اتومبيل هايي رو ميشه ديد كه زير پلاكشون يه پلاك به شكل پلاكهاي تركيه آلمان يا حتي كشور هاي مجعول نصب كردن!
راستي اين كار چه معني ميده ؟
آدم ها با اينكار ميخوان چيو نشون بدن ....كه مثلا خيلي با كلاسن ؟يا اروپا رفتن ؟يا ماشينشون رو از اروپا خريدن ؟...
امان از محروميت! يه خاطره از خودم بگم:
11يا12ساله كه بودم نوار كاست خام ميخريدم كه روي اون از همين موسيقي هاي لس آنجلسي ضبط كنم .( در مورد همين نوار ضبط كردن هم داستان هاي جالبي دارم كه به موقع تعريف ميكنم).
خلاصه هر دفعه كه بسته بندي كاست نو را باز ميكردم اول داخلش رو بو ميكردم كه به خيال خودم هواي ژاپن با آلمان يا كشور سازندشو تنفس كنم!
حالا رفتار آدما الان مثل همون رفتار بچگانه است ولي در ابعاد بزرگ تركه ناشي از محروميت در همه ابعاد زندگيست.
.محروميت از چيز هاي ساده ايكه براي ما ايران نشين ها آرزو هاي بزرگ است.
نميخوام به كسي توهين بشه از خودم ميگم اين محروميت ها روح نسل ما و نسل بعد از ما رو آزرده.و اونها رو مادي بار آورده.
ما خيلي وقت كه معنويات خودمون بر باد داديم .و ماديات رو هم بدست نياورديم.
تا بعد...پيروز باشيد.


سال نوي مسيحي 2002بر همه مبارك......
اما خودمونيم سال نوي خودمون يه چيز ديگس!
يك توضيح :
من چند روز پيش وبلاگ تلخون را ايجاد كردم ولي به علت ايرادات فني مجبور شدم اين وبلاگ تازه را جانشين كنم.
دوستان عزيز سلام
من امروز پس از چند روز وبلاگ خوني تصميم خودمو گرفتم كه وارد اين بازي بشم .شايد نبايد بگم بازي چون
اتفاقا خيلي وقت ها قضيه جديست.
ميگم جدي براي اينكه سرزمين وبلاگ خاصيتش اينه كه توش به قول مولانا
هيچ آدابي و ترتيبي مجوي هرچه ميخواهد دل تنگت بگوي


و اين موضوع خيلي مهمه به خصوص براي ما ايراني ها كه از بچه گي در گير هزار جور بند و بست اخلاقي-اجتماعي-سياسي- خانوادگي........ بوده و هستيم .و به خود سانسوري عادت كرديم.


به هر حال اين تحفه تكنولوژي غرب تعارف بردار نيست ....دين و ايمون هم سرش نميشه ...بدون يااله گفتن تو هر خونه اي ميره .محرم(به فتح م) غير محرم هم سرش نميشه.
و با همين روش به ما اين امكان رو ميده كه حرف دلمون رو بزنيم و مهمتر از اون عادت كنيم حرف هاي ديگران را هم بشنويم حتي اگر به مذاقمون خوش نياد.


والسلام ختم كلام تا بعد.....