امشب قاصدك مرا در آغوش كشيد . گرم و نرم و آشنا و صميمي
بگويم كه منتظر بودم ؟؟؟
در اين سه بار آخر منتظر بودم و اتفاقش نمي افتاد …….
صبح كه آمد شهرزاد را بغل كرد ، گفتم الان مرا هم در آغوش مي كشد ……. اما تنها گونه هايم را بوسيد ……
من وا رفتم …… به خدا وا رفتم ……
9 سال پيش پر از تمناي در آغوش گرفتن و به آغوش كشيدن بودم ……. آدم ها مي آمدند ……
مادر بزرگ چشم آبي مرگيده بود و من زير آوار بينهايت سئوال داشتم جان مي دادم و كسي نمي فهميد …… همه در غم فقدان غوطه ور بودند ،غم فقدان مادري چشم آبي
اما جهان بيني سنتي ديني من متزلزل شده بود ، من خدايم را گم كرده بودم …… سخت بود ، از آن روز كه خدا رفت ديگر باز نگشت ….. مي آيد و مي رود اما نمي ماند …… مي داند كه با او سر جنگ دارم ….
و كسي چه مي دانست كه بهت و حيرت و سرگرداني چه بر سر من آورد …… ناله نمي كنم ، به ياد نمي آورم .. فقط مي گويم كه سرگرداني وحشتناك ترين حادثه دنيا است …..
و دل صاحب مرده من مي تپيد .
افسانه مي شوم بغلم كني ؟؟!!!
چرا كه نه عزيزم ….. و مرا در آغوش كشيد ….. چقدر نيازمند بودم ….. تنش پاسخ نداد ،مهربان بود اما تلخوني نبود …..
عيد شد و من ويران بودم ،
هما خانم مي توانم بغلتان كنم ؟؟!!
چرا كه نه …… تنش پاسخ نداد ،حتي مهربان هم نبود ….
و در اين سال ها هيچ آغوشي پيدا نشد ، گرم از عشق و نرم از مهر و بي خواهش ، هيچ جا مأمن تلخون سرگردان نبود ، آه هم كه نمي آمد …..
زمان گذشت و من نياز در آغوش گرفتن و به آغوش كشيده شدن چنان كه خودم مي خواهم را در درونم رمباندم و گوشه اي گذاشتمش شايد كه فراموشش كنم …
اي ي ي ي ي ي قاصدك !!
لعنت به اين تكنولوژي و سرمايه داري و حسين درخشان و …….
عاقبت قاصدك امشب مرا در آغوش كشيد ……. و آن حس لعنتي بيدار شد ……
گرم از عشق و نرم از مهر و خالي از خواهش و قرص و محكم …. گفت : خوب است كه هستي و رفت …….
مي شنوي ؟ …… رفت ……رفت ……گفت خوب است تو هستي و رفت …..
همه چيز آن آغوش برايم آشنا بود …….
چه بگويم آخر ……
شانه هايم را گرفت و گفت : خوب است كه هستي و رفت …..
امشب دلم مي خواهد فرار كنم …… به جايي كه كسي مرا نشناسد و من كسي را نشناسم ….
دلم مي خواست در ميان اين هواي خواستني در تهران نبودم …… اين همه غريبه نبودم …. اينهمه آشنا نمي ديدم ……..
نه دلتنگم و نه غمگين ….. فقط دوست دارم بروم …… و سكوت كنم …….
باد وزيد و رفت ….. ابر باريد و رفت …….. قاصدك هم آمد و رفت ….. گفته بودم كه زندگي قاصدكي يعني همين …… مي شكفد كه برود …..
و تلخون …….
يك عمر بايد بگردد تا دواي دردش را پيدا كند …… شما دواي دردتان را يافتيد
آه بكشم بيايد تلخون را ببرد در بازار به بهاي يك قطره اشك چشم و يك چكه خون دل بفروشد ….. گمان مي كني خريداري باشد ……. ؟؟؟؟؟؟؟؟
تلخون
شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر