چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

سلام .
مي دانم كه مي دانيد تلخون هستم !

اين روز ها زندگي آرامِ آرام من ازهياهو پر شد . من هم پر از هياهو شدم . پر از عشق ، پر از دوست داشتن .......
غمگين و دلتنگ نيستم و هستم . و خودم هم معني اين تضاد را نمي فهمم .
خدا مي آيد و مي رود . وقتي كه رد مي شود دستش را مي گيرد تا نوك انگشتانش به سر زلف هايم بگيرد . مي داند من از او دلگيرم . به رويم نمي آورم . مي داند كه به رويم نمي آورم . مي دانم كه مي داند به رويم نمي آورم ….. رد مي شود ، حالا من بر مي گردم و پشت سرش را نگاه مي كنم ،‌ دلم برايش مي لرزد ....... مي دانم كه مي داند دلم برايش مي لرزد ....
قاصدك خواهد رفت . زندگي قاصدكي يعني همين اين . مي شكفد كه برود . من مي ترسم به قاصدك دست بزنم . مي ترسم پر پر شود اگر نوازشش كنم . بايد آنقدر آرام كنارش بنشينم تا هياهوي نشستنم او را پرواز ندهد . مي نشينم . نشسته ات هنوز …. ميخوابم . رو به آسمان ، چشم به ابر ها در خيال كوه . مي آيد روي چشمم مي نشيند . نرم و سبك ……. بوي عطر بهار مي آيد . دشت گل هاي آفتابگردان را مي بينم . قاصدك گل آفتاب گردان دوست دارد . خوب است . مي توان به گل هاي آفتاب گردان ايمان داشته باشم تا حتي وقتي خورشيد نيست به من بگويند كجاست. وقتي هوا ابري است . سرد است ………..
قاصدك خواهد رفت . دست هايم را چسبانده ام به هم ، قاصدك ميان آن ها نشسته است …… بايد برود …….بايد برود …..زندگي قاصدكي يعني همين ، مي شكفد كه برود ……. دستهايم را بالا مي گيرم تا سوار نسيم شود و برود ……. نسيم و مي آيد ، هنوز عطر بهار هست كه قاصدك مي رود …….
نگاه مي كنم . پركي از قاصدك بر چشمم مانده است …… مبادا اشك خيسش كند ……………… كاش همان جا مي ماند ……. بر چشمهايم ……. بر شانه ام ……. مثل آن خوشه اقاقيا كه بر شانه مي گذاشتمش ……… مي رود و باز زندگي من آرام خواهد شد …….
……. اين روز ها غريب آمدند و عجيب گذشتند ……… گمان نمي كردم ديگر قلبم تكان بخورد …… بلرزد …………
تكان خورد اما …….. لرزيد

تلخون

هیچ نظری موجود نیست: