سلام . تلخون هستم .
عليرغم اين كه ديگر در زير نوشته ها نام من به طور اتوماتيك مي آيد دوست دارم سلام كنم و بگويم كه تلخون هستم . راستش سلام كردن احساس خوبي در من به وجود مي آورد . وقتي سلام مي كنم حجمي از آشنايي و مهر و انرژي را بيرون مي ريزم كه فضا را برايم خوشايند مي كند . با سلام مي گويم كه دوستت دارم ، با تو آشنا هستم و دلم مي خواهد با تو دوست باشم . حتي وقتي كه دشمني ؟!!
ياد داشت هايي كه در زير مي خوانيد از 7/8/80 است . نمي دانستم كه چنين ياد داشت هايي دارم :
اكنون و شايد چند لحظه قبل كشف كردم خدا جايي نيست جز در من . چشمانم را بستم و با خدايي عشق بازي كردم كه از ابتداي كودكي به او عشق ورزيده بودم . صداي صحرا مي آمد .
نمي توانم بگويم در من چه مي گذرد . تصوير هايي مي آيند و مي روند كه درست نمي بينمشان . تنها موسيقي باشكوهي در گوشم مي پيچد .
خدا را در آدم ها هم مي بينم . در چشمهايشان ، در صدايشان وقتي از اعماق حنجره بيرون مي آيد در حروفي كه از حلقشان ادا مي شود …. در صداي طبلي كه مرا بر جايم مي لرزاند …… در هياهوي سكوت صحرا ….. در سكوت سرد كوهستان
من از مرگ مي ترسم . زيرا نمي شناسمش ….
و زندگي جز همين لحظه كه در آن شنا مي كنيم چيزي نيست .
زندگي آن چيزي است كه ما مي خواهيم يا برايمان مي خواهند ، آن چه كه به دست مي آوريم يا به ما تحميل مي كنند . همين است كه با سرعتي غريب مي گذرد .
گمان مي كنيم به دنبال آن مي دويم اما دائم در ميانش غوطه وريم و نمي فهميم ..
زندگي لحظه اي است كه لذت مي بريم يا غمگين مي شويم . زندگي اكنون است كه صداي STING تن مرا مرتعش كرده .
زندگي تنهايي من است ، در آن خيال مي بافم .. زندگي لحظاتي است كه در آن فانتزي مي سازم . در فانتزي زيبا مي شوم و رعنا ….. عاشق مي شوم ، عاشق كسي كه هيچكس نيست با پوستي تيره و صاف ، قامتي كشيده و عضلاتي سخت با صدايي به گرمي و نفوذ آفتاب …. در نگاه عميقش خدا موج مي زند …. شايد خدا ست ….
امشب فكر مي كردم …. زن زيبا است … بسيار بسيار … و اگر دنيا خالي از زن بود هيچگاه دنياي زيبايي نمي شد … زن نگاهش ، پوستش ، اندامش زيبا است …. برق نگاهش گرم و سوزان است .. كاش جلوي آيينه مي ايستاد و مي ديد كه چقدر زيبا است ….. شايد به خودش ايمان مي آورد و زندگي مي كرد ……..
زيبايي و تكامل انسان را در زن مي توان ديد .. ان جا كه گونه ادامه پيدا مي كند به فك و بنا گوش مي رسد و انحنايي نازنين آن را به گردن وصل مي كند و گردني كه به زيبايي به استخوان هاي ترقوه مي رسد و زيبايي و لطافت بي رقيب سراشيبي سينه ها و …. گودي كمر ، كشيدگي ران ها و تراش ساق ها و باريكي مچ …… اي ي ي ي
فانتزي مرا به صحرا مي برد . زمين و خورشيد طلاي نابند …باد مي وزد ….. در زلف ها و جامه هاي من مي پيچد … جامه اي سپيد و سبك و باد گرم و نوازشگر است …..
به صداي STING گوش مي دهم و عشقي غريب در شامه ام مي پيچد … نمي فهممش و تنها خودم مي دانم كه چقدر نمي فهمم …دنيا را …. پديده ها را …… آدم ها را …… خوابم مي آيد ….
جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر