چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۱

چه شد پس !!
درد فلسطينتان ساكت شد؟ مسكن چه خورديد؟ به من هم بگوييد مي خواهم مثل شما آرام شوم ......
آماس فرانسه تان خوابيد ..... كمپرس آب سرد كرديد حتماً ........ هيچ آب سردي اما آماس زندگي مرا نمي خواباند ........
گفته ام قبلاً ؟ پوست من حساس است ، خيلي زياد ، زود آزار مي بيند و دير محو مي شود .........
قلبم هم همينطور ......
چه شد پس ؟ تن نرم و نازك شكافته كودكان را دوختيد ؟؟؟؟ قلب عاشق هاي فلسطيني را مرهم گذاشتيد ، قلب معشوق هاي اسرائيلي را ......
كاش موعود مي آمد ......... كاش موعودي بود كه بيايد ........ كاش موعود نمرده باشد .......... كاش موعود مرده باشد تا اين همه زجر نكشد .......... كاش موعود مرده باشد ..... دلم براي قلبش مي سوزد ........ گر مي گيرد ........... موعود بيچاره من ...........
دوست دارم از اين جغرافيا بروم به جايي كه كسي مرا نشناسد . من كسي را نشناسم ....... تا وقتي انساني را در آغوش مي گيرم دنبال مالك من نگردند ....... وقتي بوسه اي ازمهر بر پيشاني انساني مي گذارم از گذشته ام نپرسند ......... به دستهايم اطمينان كنند و به آغوش گرمم ...............
من براي دنيا ارمغاني ندارم جز يك آغوش پر از مهر و خالي از خواهش ..... فقط همين ......... دنيايي با همه زيبايي هايش و قاصدك هاي مهرش ............
آي آدم ها كسي يك آغوش پر از مهر خالي از خواهش نمي خواهد؟ .........
كسي هست مرا سرزنش كند كه : خوب نيست ، گمان مي كننده افسرده شده اي ؟؟؟؟؟ بيماري .........
بجه ها را دوختيد و قلبتان آرام گرفت ...... زندگي مي كنيم ؟ نه ؟!!
صداي پاي فاشيست مي آيد ....... آي آي ...... فاشيست بد است ...... خيلي بد است ....... نه ؟؟ بياييد برويم فاشيست را بزنيم ........
اين جا زير گوش ما دموكراسي است لابد ........ داريم در درياي آزادي شنا مي كنيم شايد ............
دوست دارم كساني كه مرگ را در دل كودكان مي چپانند تا خودشان را به آتش بكشند ،‌ به آتش بكشم ......
كودك نياوريد ...... شما را به خدا كودك نياوريد ........ بس است ....... اين همه آن ها را وسيله نكنيد ........... شما را به خدا .................. شما را به خدا كودك نياوريد ......
مي شود كريم كوچك در خيابان حافظ با يكدنيا زيبايي و ظرافت و چشم هاي مبهوت ساعت 11 شب ماسيده از خستگي بر كنار ديواري ...... كلمات خداي دوست نداشتني جغرافياش به دست ...... بي حس ........ خدايي كه او را پاك از ياد برده است و فقط مي انديشد چطور بايد باتوم بر گرده جواني آدم ها كوبيد و لهشان كرد ....... كريم نشسته است تا تلخوني از راه برسد .......... با او حرفكي بزند و بار كلمات خدا را از دوش او بردارد تا بتواند به خانه برود .......... كريم كلمات جلد شده خداوند را مي فروشد به صد تومان ...... كاش خدايي بود كه حرفش فروختني نبود .................. مي خواهم دست هايش را بگيرم ....... از همراهم مي ترسم ....... دلم ميخواهد دست به سرش بكشم ...... مي ترسم بترسد ........ دلم ميخواهد بدزدمش ......... از زندگي ........ از دنيا .......... براي خودم برش دارم ......... پنهانش كنم در آغوش پر از مهر و گرم از عشق و خالي از خواهشم .......... بايد بروم ........ زندگي ام منتظرم من است ....... اي ي ي ي ي ي ....... مي روم ......... كريم هم .... دنبال چشم هاي من مي گردد ........ من هم ....... چشم هاي همديگر را پيدا مي كنيم ....... در چشم هايم مي خندد مي گويد ....... خدا حافظ .......... مي رود ......... ساعت يازده و نيم شب است در خيابان حافظ .......
بدن هاي نرم و نازك كودكان را دوختيم ........... شب است ....... بايد خوابيد ...........
فلسطينم آرام است و آماس فرانسه خوابيده است .......... صداي پاي فاشيسم به گوش نمي رسد .............. مي خوابم .......... خواب مسكن مي بينم و كمپرس آب سرد .......
كريم .........

تلخون


هیچ نظری موجود نیست: