دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

يك تار مو
كتاب را روز پيش به رسم امانت از دختر گرفته بود. دو ساعتي ميشد كه مشغول خواندن بود. كاملا در دنياي داستان غرق شده بود كه تار مويي در ميان برگهاي كتاب نظرش را جلب كرد و از عوالم داستان بيرونش آورد. با دست آنرا به حاشيه صفحه راند. اندكي به آن خيره شد به خاطر آورد كه كتاب متعلق به كيست. با خود گفت:( خيلي عجيبه بيشتر وقتها با خودم رو راست نيستم. خودم را آنقدر سانسور ميكنم كه از واقعيت هاي درونم دور ميشم. شايد هم اين مقتضاي سن است. تو سي سالگي آدما سعي ميكنن زيادي عاقل باشن!) به نرمي تار مو را ميان دو انگشت گرفت و نگاه كرد. زنانه بود به رنگ خرمايي با اندك پيچ و تاب.
تا به حال موهاي دختر را نديده بود. چون در اندك دفعات ملاقاتشان دخترك روسري به سر داشت. پيش خود سعي كرد دختر را بدون روسري در نظر آورد. بعد چشمانش را بست و قرص صورت دختر را با موي بلند و خرمايي رنگ تصور كرد. حتي عطر موهاي دختر را هم آنطور كه دلش ميخواست در ذهنش ساخت. بر روي لبانش لبخندي نشاند و در چشمانش نگاهي از سر مهر. به پشت تكيه داد و كتاب را روي صورتش گذاشت. دكمه PLAY تخيلش فشرده شده بود و بيشتر و بيشتر جزييات وجودي دختر را آنطور كه ميخواست تجسم ميكرد. گهگاه تعقلش نهيبي ميزد كه خيال بافي را تمام كند ولي اين تصورات، چنان سستي و كرخي شيريني در تمام وجودش پراكنده بود كه نميخواست از دستش بدهد. در تنش گرمايي حس ميكرد از جنس گرمايي الكل در رگهايش جاري ميساخت. آرزوهاي خفته يكي يكي بيدار ميشدند و در دنياي خيالش به سرعت شكل واقعي به خود ميگرفتند. ديوار هاي محدوديت را ميديد كه فروميريزند. ناتواني هايش كوچك و كم اهميت ميشدند و توانايي هايش بزرگ و مهم. احساس سبكي ميكرد. تصورات دوران كودكيش را به خاطر آورد. خوابي كه بارها از كودكي تا كنون ديده بود را دوباره مرور كرد. بارها در كودكي خواب ديده بود تنها با يك گام ميتواند از زمين فاصله بگيرد و بر فراز خانه ها پرواز كند. هنوز هم گاهي اين خواب را ميديد.
كم كم در زير پوست سرش جرياني را حس كرد. جرياني كه به خوابي عميق دعوتش ميكرد. سرش را بر لبه پشتي صندلي جابجا كرد. تعقلش همچنان در تكاپو بود تا جلوي تخيلش را بگيرد. تمام مشكلات پيرامون را به يادش مي آورد. از قبض آب و برق و مبايل پرداخت نشده تا بيماري و رنج مادر. عنان ذهن از دستش رفته بود. مغزش مانند استاديومي بود كه دو گلادياتور تعقل و تخيل در آن با هم گلاويز بودند. و در اين ميان خواب به تدريج او را مي ربود...
از شدت درد از خواب بيدار شد. گردن و پشتش درد گرفته بود. گلويش خشك و دهانش بد مزه بود. كتاب را از روي صورتش پس زد. به دستانش نگاه كرد. خبري از تار موي ديشب نبود. به سرعت از جا بلند شد و در كنار پايه هاي صندلي به جستجو پرداخت. تار مو بر زمينه سراميك سفيد خودنمايي ميكرد. آنرا با احتياط برداشت. خواست مجددا آنرا نگاه كند ولي پشيمان شد. كتاب را باز كرد تار مو را با احتياط سرجايش قرار داد. به پهلو روي تخت دراز كشيد و مجددا به خواب رفت.

هیچ نظری موجود نیست: