روان نويس يا خودكاري نو كه ميخريد يا هديه ميگرفت شور نوشتن روي صفحات سپيد دفتر سررسيد در انگشتانش شعله ور ميشد.خط زيبايي نداشت. از فن نگارش هم بهره اي نبرده بود. بي هيچ نظمي يك صفحه از دفترسررسيدش را باز ميكرد . تاريخ بالاي آن اهميتي نداشت. حتي گاه معناي كلمات هم بي اهميت بودند.مهم نوشتن بود. درهم و برهم. به دور از هر چهار چوبي. مواقعي ميشد كه دفترش را به همراه نداشت. حاشيه روزنامه، كاغذ هاي بسته بندي اجناس، پاكت سيگار، حتي يك برگ دستمال كاغذي برايش كافي بود.
آنقدر مينوشت تا شور نوشتن در وجودش كم كم خاموش ميشد. بعد تماشايشان ميكرد. از ديدن بي نظمي نوشته ها لذت ميبرد. چشمش منحني هاي حروف را دنبال ميكرد. از اينكه ميديد كلمات از زير انگشتانش آفريده شده اند احساس قدرت ميكرد. برايش عملي ساده همچون نوشتن چند خط آنقدر بزرگ و مهم جلوه ميكرد كه از انجامش مست باده غرور ميگشت. تمام اين لذت و نشئه گي چند دقيقه اي بيش دوام نمي يافت. بعد از آن دوباره او همان آدم ناتوان پيشين ميشد. با تمام ضعف ها و كاستي هايش. تا زماني ديگر قلمي نو و خلوتي براي نوشتن...
چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر