دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۱

خواب ميديدم پاي يك اسانسور كوچك ايستاده ام . بچه هاي كوچك چند ماهه را به من ميسپارند تا درون آسانسور قرار دهم . هر كودك را كه درون آسانسور ميگذارم خود به سرعت از پله ها به طبقه چهارم ميروم تا در آنجا از آسانسور خارجش كنم . هر بار اسانسور بد قلقي ميكند و پس از توقف هاي متعدد به طبقه چهارم ميرسد.
درب آسانسور كه باز ميشود كودك چند ماهه 3 ساله شده است ! ميدود و خودش را به آغوشم پرت ميكند .
و من هاج و واج در آغوشش ميگيرم !

هیچ نظری موجود نیست: