ديوانه اي بر بام
عزيز نسين نويسنده و طنزپرداز مشهور ترك در سال 1915 به دنيا آمد. پس از اتمام دبيرستان وارد دانشكده افسري شد و تا سال 1944 در خدمت نظام بود. پس از آن مشاغل متعددي از جمله روزنامهفروشي، كتابفروشي،عكاسي و حسابداري را تجربه كرد و سرانجام به نويسندگي رو آورد .
استعداد سرشار و نكته بيني و نگاه دقيق و موشكافانهاش به مسايل سياسي اجتماعي، مايه شهرت و محبوبيت فراوان او شد، آن چنان كه دو بار در كنكور بينالمللي طنزنويسي در ايتاليا جايزه گرفت.
اكثر آثار وي به فارسي ترجمه شده و با توجه به نزديكي هاي فرهنگي اجتماعي تركيه و ايران، طنز هاي سياسي و اجتماعي وي براي خواننده ايراني بسيار قابل لمس و درخور توجه است. مشكلات اقتصادي اجتماعي و بحران هاي سياسي تركيه در دهه هاي مياني قرن گذشته دستمايه بسياري از آثار معروف اوست.
از آثار وي مي توان :
پخمه - تف سر بالا - چيزيكه عوض داره - حقه باز - خري كه مدال گرفت - زن بهانه گير - عروس محله - گردن كلفت - يك خارجي در استانبول -را نام برد.
داستان كوتاه زير يكي از آثار بسيار موشكافانه وي است.
***
ديوانهای بر بام ...
عزيز نسين
ترجمهی احمد شاملو
همهی اهل محل به جنب و جوش افتادند.
– «... يه ديوونه رفته رو بوم!»
سراسر کوچه، از جمعيتی که برای تماشا آمده بودند پر شده بود. اول از کلانتری محل اتومبيلهای پليس رسيد، بعد هم بلافاصله ماشينها و مأمورين آتشنشانی با آن نردبانهای درازشان.
مادر بدبختش از پايين التماس میکرد:
– «عزيز جانم، پسرکم! بيا پايين قربونت برم. بيا پايين قربون قدت بگردم!»
و ديوانه، از بالای بام جواب میداد:
– «نه ... اگه منو ريشسفيد اين محل میکنين که خوب و گرنه خودمو پرت میکنم پايين!»
مأمورين آتشنشانی توری نجات را وا کرده بودند که اگر ديوانه خودش را پرت کرد، بگيرندش ... يک دستهی نه نفری گوشههای توری را نگهداشته بودند. ديواانه، هی اين طرف بام میدويد و هی آن طرف بام میدويد، و مأمورين بيچاره هم به دنبالش ... بدبختها از بس اين ور و آن ور دويده بودند عرق از هفت بندشان راه افتاده بود.
رئيس کلانتری با لحنی نيمهتهديدآميز و نيمه مهربان سعی میکرد ديوانه را راضی کند که از خر شيطان پايين بيايد:
– «بيا پايين داداش جون ... جون من بيا پايين!»
– «منو ريش سفيد اين محل بکنين تا بيام ... اگر نه خودمو ميندازم».
تهديد، تحبيب، التماس، خواهش ... هيچکدام تأثيری نکرد.
– «برادر جان! بيا پايين ... بيا ... بيا بريم قدم بزنيم!»
– «زکی! اينو باش! ... خيله خب، حالا که زياد اصرار داری قدم بزنيم، تو بيا بالا، چرا من بيام پايين؟»
– از ميان جمعيت، يکی گفت:
– «بگيم ريشسفيد محلهات کردهايم تا بياد پايين».
يکی ديگر باد به گلو انداخت و گفت:
– «مگه ميشه؟ يه ديوونه رو ريشسفيد محل کنيم؟ چه حرفها!»
– «خدايا! يعنی واقعاً بايد اين ديوانهی زنجيری رو ريشسفيد محله کرد؟»
پيرمردی که به عصای خود تکيه داده بود گفت:
– «چه ريشسفيدش بکنين و چه نکنين، اينی که من میبينم پايين اومدنی نيس!»
– «حالا شايد بشه يه جوری پايينش آورد».
– «نه خير. من اينارو خوب میشناسم: يه بار که فرصتی به دست آوردن و سوار شدن ديگه پايين بيا نيستن».
– «حالا بذار اين دفعه رو پايينش بياريم ...»
– «اگه تونستين پايين بيارينش، بيارين!»
يکی از آن نزديکی فرياد زد:
– بيا پايين بابا! تو ريشسفيد محل شدی؛ بيا پايين!»
و ديوانه که اين را شنيد، لب بام شروع کرد به رقصيدن و بشکن زدن؛ و گفت:
– «به! پايين نميام که هيچ، اگه عضو انجمن شهرم نکنين خودمو از اين بالام ميندازم پايين».
پيرمرد نگاه پيروزمندانهای به اطرافيان خود کرد و گفت:
– «ها، شنيدين؟ نگفتم وقتی سوار شد ديگه پياده بشو نيست؟»
– «خوب ديگه. پس بهتره هرچی گفت بکنيم.»
– «اون ميگه. شمام میکنين. اما پايين نمياد ... انسون، تو زندگيش، فقط يه بار پا ميده که بره بالا ... اما وقتی که بالا رفت، ديگه ...»
کلانتر حرف پيرمرد را بريد و به طرف ديوانه هوار کشيد:
– «انتخابت کرديم بابا. عضو انجمن شهرت کرديم. د حالا بيا پايين ديگه. اين قدر همشهريارو چشم انتظار نذار!»
ديوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدن و رقصيدن، در عين حال میخواند که:
«نميام، های نميام، آخ نميام، واخ نميام. تا شهردارم نکنين فکر نکنين پايين ميام ...»
پيرمرد گفت:
«نگفتم؟ ديدين؟ شماها بايد به موقعش اقدام میکردين، حالا ديگه کار از کار گذشته. اگه پايين بياد ديوونه نيست، خره!»
سرجوخهی آتشنشانی که سراپا خيس عرق شده بود و نفس نفس میزد، گفت:
– «حالا اگه بگيم شهردار شده چی ميشه مثلاً؟ خوب بذارين بگيم شهردار شده». آن وقت دستش را دو طرف دهنش لوله کرد و فرياد زد:
– «بيا پايين جناب شهردار! بيا شروع به انجام وظيفه کن!»
ديوانه، بار ديگر شروع کرد به قر دادن و چرخاندن شکم و کمرش، و گفت:
– «زکی! من بيام قاطی آدمهايی که يه ديوونه رو شهردار کردن بگم چی؟ ... پايين نميام!»
– «د ... پس آخه چه مرگته؟ چی ميخوای ديگه؟»
– «نمايندگی مجلسو!»
و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظر کوتاهی يک نفر را واداشتند که داد بکشد:
– «خيلی خوب، شدی نماينده. حالا ديگه بيا پايين. ببين. همه منتظرت هستن».
ديوانه، شست دست راستش را گذاشت رو نوک دماغش و شروع کرد به ادا در آوردن:
– «به! غيرممکنه! من؟ بيام بشم قاطی شماهايی که يه ديوونه رو به نمايندگی مجلستون انتخاب میکنين؟»
– «ياالله برادر! گفتی نماينده، مام که کرديم. از اون گذشته نمايندههای ديگه منتظرتن. میخوان جلسه رو تشکيل بدن».
– «مگه بارون مياد که ميخوان گردشو ول کنن برن تو تالار جلسه؟ ... بيام پايين که بگيرين ببرينم تيمارستون؟ نه خير ... نميام».
* * *
پيرمرده، پس از مدتی که ساکت بود دوباره به حرف آمد و گفت:
– «بيخود به خودتون زحمت ندين. اين ديوونهها رو من خوب میشناسم. خود شماها را هم اگه به نمايندگی انتخاب بکنن ديگه حاضر نميشين پايين بيايين!»
ديوانه مرتباً فرياد میزد:
– «استاندار، استاندار ... اگه استاندارم بکنين ميام پايين. اگرنه، همين الآن خودمو ميندازم پايين: «يک ... دو ...».
جمعيت نگذاشت دو به سه برسد و فرياد زد:
– «کرديم، کرديم ... استاندارت کرديم ... ننداز، ننداز!»
ديوانه دوباره شروع کرد به رقصيدن و قر دادن و گفت:
– «وزير ... وزيرم کنين تا نندازم، اگرنه الآنه ميندازم!»
يواش يواش حرف پيرمرد داشت راست درمیآمد. اين بود که عدهای دورش را گرفتند و گفتند:
– «چی میفرمايين؟ يعنی وزيرش بکنيم؟»
پيرمرد گفت: «ديگه کار از کار گذشته ... حالا ديگه ريش و قيچی دست اونه، هرچی که ميگه بايد بکنين و هرچی که ميخواد بايد انجام بدين».
جماعت داد کشيد:
– «وزيرت کرديم، وزيرت کرديم، ننداز، ننداز!»
– «ميندازم».
– «ديگه چرا؟ مگه وزيرت نکرديم؟»
– «هه هه هه! ... بايد نخست وزيرم کنين تا بيام، وگرنه خودمو پرت می کنم».
جمعيت دور پيرمرد را گرفته بودند و سؤالپيچش میکردند:
– «چيکار خواهد کرد؟»
– «يعنی خودشو ميندازه؟»
پيرمرد گفت: «معلومه که ميندازه».
جمعيت گفتند: «ای وای، نکنه خودشو بندازه!» و بعد، با هول و هراس به طرف ديوانه هوار کشيد: «بابا خيله خوب، نخستوزيرت کرديم. حالا ديگه بيا پايين!»
ديوانه زبانش را برای خلقالله درآورد و گفت:
– «آخه نخستوزير جاسنگينی مث من، ميون احمقهايی مث شما چيکار داره که بياد پايين؟»
– «هر آرزويی داری بگو ما انجام بديم؛ اما خودتو ننداز».
ديوونه لب بام دراز کشيد، سرش را جلو آورد و پرسيد:
– «حالا يعنی من نخستوزيرم؟»
جمعيت يکصدا فرياد کرد: «آره بابا، نخستوزيری!»
– «خيله خب. پس حالا که نخستوزيرم، هروقت اراده کنم پايين ميام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم ميام، نخواستم نميام».
کلانتر که سخت عصبانی شده بود، گفت:
– «ما رو دست انداخته، اصلا بذارين هر غلطی میکنه بکنه؛ جهنم که خودشو انداخت، يه ديوونه کمتر!»
اما بعد، انگار با خودش حساب کرد و ديد که ممکن است اين موضوع براش دردسری ايجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخهی آتشنشانی و از او پرسيد:
– «حالا چيکار بايد بکنيم؟ آيا به هيچ وسيلهای نميشه اين ديوونه رو پايين آورد؟ پس شماها واسه چی خوبين؟»
سرجوخهی آتشنشانی هم که پاک درمانده بود، همين سؤال را از پيرمرد کرد:
– «يعنی میشه؟ چه جوری میشه؟»
– «بله که میشه. چراکه نشه؟»
– «چه جوری؟»
– «حالا اگه بذارين، من پايينش ميارم».
جمعيت عقب رفت و چشمها با بیصبری به پيرمرد دوخته شد که ديوانه را چه جوری پايين خواهد آورد.
پيرمرد به ديوانه که همان طور بالای بام عمارت هفت طبقه مشغول شکلک در آوردن و رقصيدن و اطوار ريختن بود رو کرد و فرياد زد:
– «عالیجناب نخستوزير، آيا اراده نفرمودهاند که به طبقهی ششم صعود بفرمايند؟»
ديوانه که اين را شنيد، با لحنی جدی گفت:
– «بسيار عالی! بسيار عالی! اراده فرموديم!»
و آن وقت، از دريچهی بام داخل شد، از پلهها پايين آمد و از پنجرهی يکی از اتاقهای طبقهی ششم سر بيرون کرد و به تماشای جمعيت پرداخت.
پيرمرد گفت:
– «حشمتپناها! آيا برای بازديد طبقهی پنجم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «چرا، چرا ... صعود میفرماييم!»
و به همين ترتيب، چند دقيقه بعد، ديوانه به طبقهی سوم «صعود» کرده بود. حالا ديگر از آن حرکات روی بام، يعنی چرخاندن شکم و در آوردن زبان و اطوار ديگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهرهی او ديده میشد.
پيرمرد گفت:
– «ای نخستوزير بزرگوار ما! آيا به طبقهی دوم صعود نخواهيد فرمود؟»
– «بله، بله، مايليم به خواست شما چنين کنيم!»
و به طبقهی دوم آمد.
– «آيا برای صعود به طبقهی اول اراده نخواهيد فرمود؟»
* * *
سرانجام، ديوانه در ميان هلهله و فريادهای شادمانهی جماعت تماشاچی از عمارت بيرون آمد، به طرف کلانتر رفت، دستهايش را جلو آورد و گفت:
– «بيا داداش، دستنبدهاتو به دستام بزن و منو بفرست ديوونهخونه ... به نظرم حالا ديگه ياد گرفته باشی با ديوونهها چه جوری تا کنی!»
وقتی که ديوانه را بردند، جماعت با شور و اشتياق پيرمرد را دوره کرد. پيرمرد با حسرت نگاهی به عمارت و نگاهی به جمعيت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت:
– «مشکل نبود. من چهل سال عمرمو تو سياست گذروندم و موهای سرمو تو کار سياست سفيد کردم ...».
آنوقت، آهی کشيد و گفت:
– «افسوس که ديگه قوهای تو زانوهام نيست. اگرنه، منم میرفتم بالا و ... اونوقت میديدين که بالا رفتن يعنی چی ... اگه من بالا میرفتم، ديارالبشری نبود که بتونه منو پايين بياره!»
***
از مجموعه زهرخند، ترجمهی احمد شاملو، کتاب موج، بیتا (۱۳۵۲؟)، ص ۱۰۵–۹۶.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر