یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

امروز ساعت 10 براي انجام كاري از شركت خارج شدم . به پاركينگ روباز شركت رفتم و اتومبيل را روشن كردم. صداي گوگوش از پخش ماشين شنيده ميشد . در ميان خواندن گوگوش صداي لطيف و عجيب ديگري به گوشم ميرسيد. اتومبيل را خاموش كردم با دقت گوش دادم .صداي چهچهه يك پرنده بود با تعجب اطراف را نگاه كردم در اين پاركينگ بي آب و علف كه تفاوتش با كوير لوت فقط وجود انبوه ماشين هاي لم داده زير آفتاب است انتظار چنين صدايي را نداشتم . با اندكي دقت روي ديوار پاركينگ يك جفت شانه به سر ديدم. به فاصله چند متر از هم نشسته بودند . پرنده نر مشغول خواندن براي ماده بود. پرنده ماده هم هر از گاهي پاسخي با ناز و ادا به سينه دراني جناب شانه به سر نر ميداد. منظره مغازله اين دو پرنده براي من از طبيعت جدا مانده آنهم در اين مكان كه به غير از ماشين چيزي به چشم نميخورد زير آفتاب داغ شهريور ماه – بسيار صحنه ديدني بود. اندكي صبر كردم به صدايشان گوش دادم و خوب تماشايشان كردم . امان از اين زمان كه مدام ما را هل ميدهد به جلو. به ساعتم نگاه كردم بيش از فرصت نداشتم . دنده يك و ...چند لحظه بعد در فضاي ذهن خودم مشغول پرواز بودم كه اين دو چگونه و از كجا سر از پاركينگ شركت ما در آورده اند؟

هیچ نظری موجود نیست: