چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱
مرد پشت چراغ قرمز تقاطع سئول – نیایش متوقف بود. حواسش پیش دخترزیبا و جوانی بود که کمی آنطرف تر پشت فرمان پراید نقره ای رنگ با پسرک گلفروش حرف میزد. پسرک 7-8 ساله به نظر میرسید با صورتی گرد و زیتونی رنگ و چشمانی خاکستری و شفاف. زیبایی صورت و معصومیت کودکانه اش آدم را یاد همان جمله معروف و بی خاصیت ( چه حیف ! ) می انداخت. مرد با کمی دقت میتوانست صدای مکالمه شان را بشنود.پسر کوچک پس از اینکه به سوالهای کلیشه ای دختر در مورد سن وسال وپدر و مادر و ... پاسخ داد با لحنی کودکانه از دختر خواست یک شاخه گل مریم از او بخرد. لبخند زیبای دختر محو شد و به دنبال اصرار پسرک کم کم آثار بی حوصله گی در صورتش آشکار شد . دست آخر پسرک را با خشم از خود راند. پسر که پس از آنهمه خوش و بش انتظار چنین برخوردی را نداشت بهت زده و عقب عقب دور شد.شاید هم برایش عجیب بود که از میان این لبهای زیبا و لطیف سخنانی درشت بشنود . مرد به سوی پسرک اشاره کرد.پسرک برق امیدی در چشمانش درخشید و به سوی اتومبیل مرد دوید. مرد قیمت دسته گل را پرسید. حدود 30 شاخه گل مریم خیلی منظم دسته شده بود. مرد بهای گلها را پرداخت کرد. یک اسکناس سبزدیگر اضافه بر بهای گلها به
پسرک داد و آرام در گوش اوچیزی گفت. چشمان زیبای پسرک برقی زد. به سمت پراید نقره ای رفت .دختر غرق در افکار خودش بود.با ژستی کاملا دخترانه گردنش را به سمت چپ خم کرده بود و به نقطه ای در دور دست خیره شده بود ودستانش رابا بی حالی خاصی روی فرمان گذاشته بود . پسرک در یک آن تمام گلهای مریم را از پنجره نیمه باز اتومبیل به روی دامان دختر ریخت و فرار کرد.دختر مبهوت مانده بود.
چراغ سبز شد.
عطر گلهای مریم.
لبخند رضایت پسرک با اسکناسهای سبز میان دستان کوچکش.
صدای بوق...
و مرد که چند ثانیه پیش رفته بود..
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر