شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

به بهانه يادداشت 6 سپتامبر دوست خوبم علي شوريده.
سرخي لبو شيريني هلو
آشنايي من با نوشته هاي صمد بهرنگي بر ميگردد به سالهاي ابندايي دبستان. آنروز ها اولدوز را شناختم و عروسكش را. با ذهن بچه گانه خودم كتابهاي صمد را كه آن روزها در گنجه ها پنهان بود با عروسك اولدوز مقايسه ميكردم . سال 58 در دوره كوتاهي كه بسياري كتابهاي ممنوع اجازه نشر گرفتند . من سالهاي پاياني دبستان را ميگذراندم . در آن سالها نشر روزبهان بيشتر كتابهاي معروف صمد را منتشر كرد. در آن زمان تاري وردي - پسرك لبوفروش - را شناختم و خواهرش را كه در كارگاه قالي بافي كار ميكرد. لطيف را كه همراه پدرش براي كار به تهران آمده بود و شبها كنار خيابان روي چرخ طوافي پدرش ميخوايبد. افسانه آه و تلخون را خواندم . به آدي و بودي خنديدم و براي يك هلو هزار هلو گريستم. با كچل كفتر باز به روي بام رفتم و افسانه هاي آذربايجان را در زيرزمين خنك خانه مان خواندم .
صمد گفته بود " من كتابهايم را براي بچه هايي نمينويسم كه با اتومبيل شخصي به مدرسه ميروند " و من از اينكه پدرم پيش ازرفتن به محل تدريسش من و خواهرم را با اتومبيل ازانقيمتش به دبستان ميرساند احساس گناه ميكردم . فكر ميكردم روح صمد از دستم نا آرام است. چند سالي طول كشيد تا فهميدم منظور صمد چيست . او كدام كودكان را ميگويد و فاصله من با آنان چقدر است . آنروز ها چپ و راست بودن او برايم اهميت نداشت . كلاه پشمي اش -سبيلش وعينك و لحجه اش هم . من با كودكان داستانهايش زندگي ميكردم . دنياي آنها را در بعد از ظهر هاي گرم تابستان سياحت ميكردم .طعم هلويش را هر بار كه به هلويي گاز ميزدم زير دندان حس ميكردم . و امروز ميبينم كه بعد از گذشت اينهمه سال با شنيدن نامش نه لنگي پايش كه شيوايي كلامش نه يكدنگي اش كه عزمش و نه شنا بلد نبودنش كه معلم بودنش به يادم مي آيد.
هنوز هم سرخي لبو شيريني هلو و... ياد آور خاطره خواندن نوشته هاي اوست در بعد از ظهر هاي گرم تابستان هاي كودكي .

هیچ نظری موجود نیست: