جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب به دعوت دوستي به اتفاق براي ديدن كنسرت شهرام ناظري به سالن ميلاد رفتيم.
با توجه به اطلاعات اندك من در زمينه موسيقي به خود اجازه اظهار نظر تكنيكي نميدهم ولي همراهي صداي قوي شهرام ناظري با سازهاي كلاسيك تركيب جالب خوشايندي بود . برنامه در مجموع خوب اجرا شد با استقبال و تشويق حضار هم مواجه شد. امكانات سالن نيز مناسب بود. ولي در حاشيه برنامه مواردي از رفتار حضار به نظرم رسيد كه همان ديشب تصميم به يادداشتشان گرفتم.
برنامه مثل اكثر موارد مشابه با نيم ساعت تاخير شروع شد و با وجود اين تا نيم ساعت بعد از شروع برنامه هم جاماندگان وارد سالن ميشدند و اين كار آرامش و نظم سالن را بر هم ميزد.
تعدادي كنسرت رو هاي حرفه اي هم با يك بغل توشه راه! شامل چيپس و پفك و ساير خوردني هاي پر سر و صدا در صندلي هاي اطراف نشسته بودند تا انواع و اقسام افكت هاي صوتي را ايجاد كنند. نكته جالب توجه عرضه همين محصولات ضدفرهنگي! در بوفه سالن بود. البته در بوفه سالن ساندويچ هاي كوچك ( به قول دوست عزيز آيكون ساندويچ ) كالباس هم عرضه ميشد كه بوي شامه نوازش فضاي اطراف را پر كرده بود.
يك دختر و پسر جوان خيلي رومانتيك/اروتيك دست در گريبان و سينه چاك در صندلي جلوي ما - يك زوج ميانسال با پسر بچه 4 يا 5 ساله پشت سرما و يك زوج جاافتاده در سمت راست ما نشسته بودند.
برنامه شروع شد و دل دادم به موزيك. ذهنم داشت آرام آرام پذيراي نوازش موسيقي ميشد كه پسر بچه پشت من شروع كرد به سرفه .آنچنان از ته دل سرفه ميكرد كه فكر كردم الان خفه ميشود. پدرش هم انگار تازه يادش افتاده باشد چند سرفه عمل نكرده در ته گلو دارد شروع كرد به همراهي پسر تا نگويند كه پسر كو ندارد نشان از پدر! در همين حين بوي تيز كالباس شامه ام را مي آزرد و صداي جويدن چيپس و پفك هم نقش پركاشن را بازي ميكرد.تا اينجا حواس بوياي و شنوايي ام دچار پارازيت شده بود.مانده بود حس بينايي .
در تاريكي سالن متوجه حركات غير عادي دختر و پسر جوان شدم.فضوليم گل نكرده بود ولي وول خوردنهاي دو نفر آنهم در چنين مكاني نظرم را جلب كرد. با خود گفتم خوب اينهم از حس بينايي .تقريبا تمام تمركزم از بين رفت. پسر بچه پشتي هم بعد از آنهمه سرفه انگار حوصله اش سر رفته بود و مدام از پدر و مادرش سوال ميكرد . آنها هم با جوابهاي نميدانم و بشين بچه و بعدا ميگم و… بچه را بيشتر جري ميكردند.
خلاصه قسمت اول برنامه تمام شد و بعد از آنتراكت قسمت دوم شروع شد.
اينبار ذخيره چيپس و پفك اطرافيان به اتمام رسيده بود دختر و پسر هم كمي ( فقط كمي ) آرامتر شده بودند. پسر بچه پشت سري هم انگار خسته شده بود و صدا نميكرد.در صندلي فرو رفتم و به سن خيره شدم. ناگهان مردي كه لباسش نه شبيه نوازندگان بود و نه شبيه آقايان گروه كر در گوشه سن ظاهر شد . و پس از اندكي مكث با خونسردي از كنار پيانو گذشت و از پله هاي سن پايين آمد و سر جايش در رديف دوم نشست. ظاهرا ايشان براي ورود به سالن بجاي درب تماشاچيان از درب نوازندگان وارد شده بود و پس از اينكه خود را روي سن يافته بود به جاي عقب گرد با اعتماد به نفس كامل مسيرش را ادامه داده بود.
ديگر نميتوانستم با برنامه ارتباط برقرار كنم به شدت خوابم گرفته بود . شايد هم چند دقيقه اي خوابيدم. از طرف راستم صداي عجيب و غريبي به گوشم رسيد . آقاي سمت راست من مشغول همخواني با شهرام ناظري بود و بقول معروف حسابي حس گرفته بود.خلاصه ايشان تا نفس داشت همراهي كرد و بعد هم كه اختتام برنامه و كف زدن حضار.
دوستم گفت برنامه هاي اينچنيني مصداق دوفيلم با يك بليت است.
خنديدم و با خود گفتم يك كنسرت و چند فيلم با يك بليت.

هیچ نظری موجود نیست: