پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

بدون شرح!
امروز صبح با زنگ تلفن رييسم از خواب بيدار شدم . چه بيداري خوش آيندي ! . ساعت 8:40 دقيقه من هنوز د رخواب ناز غوطه ور بودم.
خلاصه در عرض 20 دقيقه دوش گرفتم و لباس پوشيده و معطر و اصلاح كرده آماده رفتن بودم. از آنجاييكه براي كاري فوري احضار شده بودم يك تاكسي تلفني خبر كردم و 2 دقيقه بعد در مسير شركت بودم . راننده جواني بود 30 ساله تپل و خندان وآشنا چون مشتري دايمي آژانسشان هستم اكثر راننده هايشان را ميشناسم انها نيز مرا به نام ميشناسند . ازآن Crazy Driver ها كه پيكان را با پورشه اشتباه ميگيرند (‌شايد چون هر دو با حرف پ شروع ميشوند ).. به هر حال در اتوبان كرج با سرعت 140 كيلومتر ميراند . !! آنهم با يك پيكان كه موتورش داشت مثل سگ مجروح زوزه ميكشيد. به عوارضي كه رسيديم طبق معمول آدمهاي مشابه خودش با گردن گلفتي و قطع مسير ديگران به سرعت عوارضي را پشت سر گذاشت . در آنسوي عوارضي طبق معمول پنج شنبه ها اتومبيل هايي كه آماده رفتن به شمال يا شهر هاي اطراف بودند در كنار اتوبان ايستاده بودند و احتمالا منتظر رسيدن دوستان و آشنايان. اين منظره پنج شنبه ها حسرت مرا عجيب بر انگيخته ميكند.
رو به راننده گفتم " ببين روز پنج شنبه همه عازم گردش و تفريحن من بايد برم سر كار ."
راننده گفت " حسرت چيو ميخوري آقا مهندس. گور باباي كار و ... همين الان گازشو ميگيرم ميريم با هم شمال عرقم تو ماشين دارم جون شما اعلاست . به مرزن آباد كه رسيديم ميزنيم كنار جاده . دو پيك ميزنيم به سلامتي ميريم تا چالوس . كليد ويلاي بابام هم ايناهاش (‌اشاره به دسته كليد داخل داشبورد) يه كبابي ميزنيم غروب بر ميگرديم تهرون . تصور رانندگي اين مرد در جاده چالوس آنهم پس از نوشيدن عرق سگي از مقابل چشمانم گذشت و گفتم . ( قربانت آقا ... خيلي ممنون ولي من امروز هزار تا كارو زندگي دارم نميشه كه همينطوري بي برنامه )
گفت (برنامه مرنامه رو بي خيال . اصل حالش به همينه كه سخت نگيري . هوس كردي بري يه جايي- بري! .من خودم مرامم اينه. يهو هوس ميكنم برم شمال . گازشو ميگيرم . جاده چالوسو عين كف دسم ميشناسم. ميدونم چه جوري برونم. دوساعتو نيمه جاده رو ميرم ) . درهمين حين به خروجي محل شركت نزديك ميشديم . خلاصه با كلي تشكر و عذر خواهي دعوتش را رد كردم . 9:25 مرا به درب شركت رساند . پولش را گرفت و خداحافظي كرد.
راست ميگفت . به خودش سخت نميگرفت . چهره شادش به اندازه كافي گويا بود .
تا بعد...

هیچ نظری موجود نیست: