شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

يادداشت جمعه 23 اگوست آيدا مرا به ياد اين داستان انداخت .
كلاه شاپو
روزگاري در روستايي دختر زيبايي زندگي ميكرد كه عقل و هوش از سر تمام جوانان ده برده بود . همه مردان جوان ده آرزوي وصالش را داشتند و او نيز ازين موقعيت خود مست غرور بود و عملا به هيچ پيشنهادي جواب مثبت نميداد.
روزي يكي از جوانهاي تنومند و برومند ده عزمش را جزم كرد تا هر طور شده دل سنگ دخترك را نرم كند . براي همين با لطايف الحيل فرصتي فراهم آورد كه بتواند با دختر دور از نظر اغيار سخن دلش را بگويد . دختر پس از شنيدن حرفهاي محبت آميز مرد جوان نگاهي خريدارانه به سراپاي پسر انداخت و گفت :" تو جوان خوب و برازنده اي هستي . ولي كلاهي كه بر سر داري خيلي بي ريخت و بد قواره است. اگر طالب ازدواج با من هستي بايد از آن كلاه هايي كه دو مرد تاجر شهري كه براي خريد فرش به ده مي آيند بخري و بر سر بگذاري ."
اشاره دختر به كلاه شاپو بود كه در آن زمان تنها مردان متمول شهري بر سر ميگذاشتند. در روستا مردم حتي اسم آنرا هم نميدانستند . مرد جوان پرسيد :" قول ميدهي كه اگر كلاه را بر سر من ديدي همسريم را بپذيري؟" دختر با ناز گفت:" قول ميدهم" و لبخندي نمكين تحويل مرد داد.
مرد كه اندك هوش باقيمانده اش هم تحت تاثير قول دخترك و لبخند زيباي او از سرش پريده بود همانروز بقچه اش را بست و به سوي شهر روان شد.
در شهر پرسان پرسان سراغ محلي را گرفت كه در آن بتواند كلاه شاپو بخرد و وقتي در پشت ويترين مغازه چشمش به كلاه افتاد خود را در يك قدمي وصال يار تصور كرد.ولي وقتي وارد مغازه شد و از فروشنده قيمت را سوال كرد ناگهان تمام دنيا بر سرش خراب شد.قيمت كلاه 500 لير بود و تمام دارايي او به زحمت به 50 لير ميرسيد.
از مغازه بيرون آمد و كنار خيابان نشست. خستگي و گرسنگي از يك سو و نااميدي از سوي ديگر روح و جانش را مي آزردند. لقمه ناني خورد و فكر كرد . تصميم گرفت براي تهيه پول كار كند. پس از چند روز در به دري و خيابان گردي در يك كارگاه ساختماني شروع به كار كرد . پس از 2 ماه كار پر مشقت و گرسنگي كشيدن و تحمل انواع خفت و خواري ها 500 لير جمع كرد و به سوي مغازه رفت تا كلاه را بخرد . فروشنده كلاه را با احتياط از ويترين خارج كرد و به دست مرد داد. و مرد 500 لير شمرد و پرداخت كرد. فروشنده با اخم گفت" آقا 900 لير ."
مرد با تعجب گفت:" ولي 2 ماه پيش كه 500 لير بود ". فروشنده گفت:" انگار از بازار خبر نداري؟ قيمتي كه تو ميگويي مال 2 ماه پيش بود".
مرد بي درنگ به سر كار خود بر گشت و دوباره مشغول به كار شد. 2 ماه ديگر كار كرد و پس انداز كرد ولي اينبار قيمت شده بود 1500 لير . وباز روز از نو و روزي از نو.
اين جريان جندين بار تكرار شد و بالاخره پس از يكسال مرد جوان با پرداخت 5000 لير كلاه را خريد و با اميد وصال زيبا ترين دختر ده به سوي ولايت به راه افتاد .
درين مدت جوان بروند خسته و آفتاب سوخته شده بود. در اثر كار زياد غذاي كم لاغر و شكسته شده بود . پشتش در اثر بار زياد خم شده بود . دستانش در تماس با آجر و آهك ترك ترك بودند . ولي چشمانش برق اميد داشت .
با افتخار كلاه را بر سر گذاشت و به سوي منزل دختر روان شد .در ذهنش دختر را در آغوش خود ميديد و در خيالش بوسه بر لبان دختر ميزد . ولي با ديدن منظره مقابل قهوه خانه ده خشكش زد. برق اميد از چشمانش رفت و جايش را به ترتيب به نااميدي خشم و نفرت داد.
تمام جوانان ده كلاه شاپو بر سر داشتند...

خلاصه نويسي شده از نوشته عزيز نسين نويسنده تواناي ترك

هیچ نظری موجود نیست: