سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

باز گشت همه به سوي او ست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام تلخون هستم !

اين يادداشت خداحافظي است .
با دلايلي بي شباهت به همه دلايلي كه عده اي به خاطر آن رفتند و بر گشتند يا بر نگشتند ……
با يه جور ديگه اي از دلايل !!
خيلي دلم مي خواست سبب رفتن تلخون را بگويم ،‌ هنوز هم مي خواهم ، اما جلوي خودم را گرفته ام تا نگويم ، شما هم نپرسيد …… همينقدرش را داشته باشيد كه نمي ارزيد ….. انرژي مي بُرد و تلخون بسيار بسيار خسته بود و هست ……
همه چيز خيلي واقعي و دور از تخيل است ……
به هر حال تلخون داروي دردش را پيدا نكرد ، پيدا نمي كند هم …. اين روز ها ديگر كسي كنيز نمي خرد ….. اگر هم مي خرد به گونه ديگري است ….. ديگر قدرش به اندازه يك چكه خون دل و يك قطره اشك چشم نيست …… خيلي بيشتر است مثلاً ….. مثلاً 1000 سكه طلا بعضي وقت ها خيلي خيلي بيشتر ……. و براي خريدنش چانه هم مي زنند ……. تخفيف هم مي گيرند ……. گاهي هم نمي خرند ….. مي روند و باز مي گردند و چون فروشنده ترسيده متاعش روي دستش بماند قيمت را پايين مي آورد گاهي هم پايين نمي آورد و خريدار دست از پا دراز تر باز مي گردد…… ديده ايد كه !!!! ( اين ها به پدرام ربط ندارد ها ، كلي است ، نخوانيد بگوييد چه تلخون پستي ، درد بي دردي اجتماعي است ديگر ، با ژستي روشنفكرانه كه يعني ما اينيم !!‌‌)
آه هم كه نبود ، بعد هم سوخت و به آسمان رفت ، اي ي ي ي ي ي دوست مهربان و كوچك و سبز رنگ من ……
باغ همانطور مانده است ، يخ زده و بي جان . جوان هم زير درخت خوابيده ، سال هاست …. سال ها است او خوابيده و هر دومان در خواب بي پايان او پير شده ايم ……… پير مي شويم .
كساني كه تلخون را خريدند بهاي بسياري برايش پرداختند از اين رو نگذاشتند تا برود و دواي دردش را پيدا كند ، حالاخودشان داروي دردشان را همراه با او پيدا كردند يا نه ، نمي دانم ، اما او ماند ……. ماند در حسرت قوطي روغن و پري كه بايد روغني شده بر پهلوي جوان مي نشست تا او از خواب بيدار شود تا باغ جان بگيرد و بلبل ها بخوانند ….. آنقدر ماند كه آه سوخت و ديگر اگر تلخون فرار هم كند بي فايده است از اين رو كه راه باغ را نمي داند …… باغ يخ زده و بي جان مي ماند با جواني به زيبايي پنجه آفتاب كه زير درختي به خواب رفته ………
تلخون آمده بود درد بي دردي اش را بگويد ، آن هم نشد ،‌ نشد …… نشد ……
اكنون دلم پر از درد بي دردي است ، پر از درد بي دردي ……………… دردش به همان شدت شبي است كه ورق پاره هاي زندانم را سوزاندم …… اينبار اما محكم تر ايستاده ام ، چنان در هم نمي شكنم … شايد براي اين كه ديگر چيزي براي شكستن نيست ……
مواظب قدم هايتان باشيد شما را به خدا ، تلخون اكنون حلزوني بي سنگ است ، مبادا پا رويش بگذاريد ! … مبادا !

روزگار همه تان خوش
تلخون

هیچ نظری موجود نیست: