یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۱

يك چيزي از سر شانه هايم پايين مي ريزد و دلم را مي لرزاند . خسته و كم انرژي ام . راه كه مي روم مي افتم در خواب .

..............

من يك روسپي سر خانه ام ………
من يك روسپي ام ………
روسپي به دنيا آمده ام ……
بزرگ شدم تا روسپي باشم ………..
روسپي شايد از دنيا بروم ………
دنيا مرا روسپي مي خواهد ………

.................

خسته شدم بس كه براي همه چيز مبارزه كردم . از نامحدوديت پايان ناپذير هم دلم بهم مي خورد ديگر ، …… نا امني پايان ناپذير مي آورد كه بايد قوي باشي تا در آن زندگي كني …..

............

يك حلزون بي سنگم . يك تكه گوشت بي خانه . قمپز در كردم كه اين سنگ سنگين است ….. من آن را مي گذارم و مي روم …… حالا نسيم هم كه مي آيد ….. خسي گوشت تنم را آزار مي دهد …….
حلزوني بي سنگم .

هیچ نظری موجود نیست: