سلام
آقايون خانم ها امشب شامي رو كه شبح در شرط بندي باخته بود خورديم.البته نه در رستوران نايب وزرا بلكه در سورنتو.جاي همگيتان خالي.
ضمنا از انجا كه شبح ناديدني است يكي از ناييبين بر حقش را جهت ميزباني فرستاده بود كه البته در فن سخنوري دست كمي از خودش نداشت!!
به هر حال شبح جان خيلي متشكرم .اميدوارم باز هم شرط ببندي و ببازي .
یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱
شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۱
. اين وبلاگ رو ديدين؟ كمك بسيار خوبي است براي شناساندن وبلاگ هاي ايراني به ساير مردم دنيا. به پديد آورندگانش تبريك ميگم .
امروز فكر ميكردم وبلاگستان ماكت كوچكي است از دنياي واقعي اطراف ما . هر وبلاگي كه بي مقدمه يا با مقدمه ديگر به روز نميشود بسان آدمي مرده است . ولي اين مرگ تنها جسم او را از حركت باز داشته است .روحش در اين سرزمين بين وبلاگهاي ديگر پرسه ميزند.به دوستانش سر ميزند . نوشته هايشان را ميخواند . حتي گاه تماسي با آنها ميگيرد.داراي عواطف و احساست كامل است. عشق ميورزد متنفر ميشود .
از اينكه يادش كنند شاد ميشود .و حتي گاه هوس ميكند در نام و قالبي جديد دوباره زندگي وبلاگي را از سر بگيرد.
وقتي به مرگ با نگاهي اينچنيني نگاه ميكنم چه آسان مينمايد .
از اينكه يادش كنند شاد ميشود .و حتي گاه هوس ميكند در نام و قالبي جديد دوباره زندگي وبلاگي را از سر بگيرد.
وقتي به مرگ با نگاهي اينچنيني نگاه ميكنم چه آسان مينمايد .
جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۱
برگردان فارسيِ ايميل يك دوست ( با اندكي تغيير ):
هرگاه كه به سرزمين مادري ام باز ميگردم ، صرف نظر از همه مشكلات و گرفتاريهايي كه انتظارم را ميكشد، ناگهان احساس راحتي ميكنم.
صورت ها آشنا هستند . ديگر نيازي ندارم پيش از حرف زدن با هركسي فكر كنم و جمله هايم را به زباني ديگر در ذهن مرور كنم . و تمام صحبت هايي كه در اطرافم به گوش ميرسد را بي زحمت ميفهمم .
من هميشه اين موقع سال را در تهران دوست داشتم. در عالم كودكي تيرماه آغاز تعطيلات و بازي هاي كودكانه بود. و نيز زمان رسيدن آلبالوهاي خوشمزه.
ولي اينك من بزرگ شده ام و همه چيزهايي كه در كودكي ميديدم عوض شده اند . تيرماه آغاز روزهاي داغ و طولاني است و هواي سنگين و نفسگير و بس .
------------------
شهاب جان ممنون.
هرگاه كه به سرزمين مادري ام باز ميگردم ، صرف نظر از همه مشكلات و گرفتاريهايي كه انتظارم را ميكشد، ناگهان احساس راحتي ميكنم.
صورت ها آشنا هستند . ديگر نيازي ندارم پيش از حرف زدن با هركسي فكر كنم و جمله هايم را به زباني ديگر در ذهن مرور كنم . و تمام صحبت هايي كه در اطرافم به گوش ميرسد را بي زحمت ميفهمم .
من هميشه اين موقع سال را در تهران دوست داشتم. در عالم كودكي تيرماه آغاز تعطيلات و بازي هاي كودكانه بود. و نيز زمان رسيدن آلبالوهاي خوشمزه.
ولي اينك من بزرگ شده ام و همه چيزهايي كه در كودكي ميديدم عوض شده اند . تيرماه آغاز روزهاي داغ و طولاني است و هواي سنگين و نفسگير و بس .
------------------
شهاب جان ممنون.
چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱
جريان من ، شبح ، ريشتر، جناب برزخ ، شرط بندي ، رستوران نايب ....
آي ايها الناس
شبح به اين بدجنسي نوبره والا
شرط ما بر اساس اين جمله واضح شبحي بود
پدارم جان هر چند تو مهندسي و ما نيستم ولي حاظري شرط ببندي كه واحد ريشتر پايه ده داره يا سي و دو!
و جناب برزخ هم كه تاييد كردند، درجه ريشتر بر اساس لگاريتم پايه 10 است
پس من شرط رو بردم .
شبح جان يه خورده جرات داشته باش .حالا يه بار هم به جاي هياهو راه انداختن ، بيا مردونه به شكست اعتراف كن .
البته در مجموع همه اين سر و صدا ها باعث شد تا افتخار برده شدن نام پدرام نامي بر زبان جناب برزخ نصيب اين حقير گردد.
آي ايها الناس
شبح به اين بدجنسي نوبره والا
شرط ما بر اساس اين جمله واضح شبحي بود
پدارم جان هر چند تو مهندسي و ما نيستم ولي حاظري شرط ببندي كه واحد ريشتر پايه ده داره يا سي و دو!
و جناب برزخ هم كه تاييد كردند، درجه ريشتر بر اساس لگاريتم پايه 10 است
پس من شرط رو بردم .
شبح جان يه خورده جرات داشته باش .حالا يه بار هم به جاي هياهو راه انداختن ، بيا مردونه به شكست اعتراف كن .
البته در مجموع همه اين سر و صدا ها باعث شد تا افتخار برده شدن نام پدرام نامي بر زبان جناب برزخ نصيب اين حقير گردد.
مدتها بود ميخواستم اينو بگم .دوست عزيزم شرقي زحمتش رو كشيده
● حتی وجود يک حکومت توتاليتر هم توجيهی برای فرهنگ شارلاتانيسم و سودجويی حاکم بر بخشی از جامعه ايران نيست.در کمال تاسف بايد گفت که در بررسی هر فاجعه ای که در اين کشور اتفاق می افتد و در کنار ضعف و ناتوانی مفرط نهادهای حاکم بر جامعه آنچه که به فراموشی سپرده می شود همان حديث هميشگی فرد و اجتماع است.ارتباط دادن اين جمله را با استحکام ساختمان های ساخته شده در تهران،فاجعه پارک شهر، لعن ونفرين دولت و توليد آبليمو و لواشک غيراستاندارد به خود شما واگذار می کنم.
□ نوشته شده در ساعت 1:25 PM توسط شرقی .
● حتی وجود يک حکومت توتاليتر هم توجيهی برای فرهنگ شارلاتانيسم و سودجويی حاکم بر بخشی از جامعه ايران نيست.در کمال تاسف بايد گفت که در بررسی هر فاجعه ای که در اين کشور اتفاق می افتد و در کنار ضعف و ناتوانی مفرط نهادهای حاکم بر جامعه آنچه که به فراموشی سپرده می شود همان حديث هميشگی فرد و اجتماع است.ارتباط دادن اين جمله را با استحکام ساختمان های ساخته شده در تهران،فاجعه پارک شهر، لعن ونفرين دولت و توليد آبليمو و لواشک غيراستاندارد به خود شما واگذار می کنم.
□ نوشته شده در ساعت 1:25 PM توسط شرقی .
سهشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱
یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱
يك دوست غير ايراني و دنيا ديده ميگفت : بهره بردن از آزادي با گمگشتگي فرهنگي متفاوت است.
*******
خانوم ها و آقايوني كه در تهران زندگي ميكنيد به فيلم و سينما علاقه داريد مثل من از نيكول كيدمن خيلي خوشتون مياد تا دير نشده تشريف ببرين سينما فرهنگ سانس ساعت 22 و فيلم Others را ببينيد .
*******
خانوم ها و آقايوني كه در تهران زندگي ميكنيد به فيلم و سينما علاقه داريد مثل من از نيكول كيدمن خيلي خوشتون مياد تا دير نشده تشريف ببرين سينما فرهنگ سانس ساعت 22 و فيلم Others را ببينيد .
دوباره وارد هواپيماي بويينگ 747 ايران اير شديم كه بوي كهنگي از همه جايش به مشام ميرسد.پس از من بميرم تو بميري و شما اينجا بشين من اونجا ميشينم و … نوبت به فيلم سراسر هنري تكنيكي خوشامد گويي ايران اير رسيد!
ابتداي امر با يك موزيك وهم انگيز و ترسناك ، مسافر بخت بر گشته بر صندلي ميخكوب ميشود. نگاه غضب آلود ميهماندار بد اخم به كمر بند باز مانده مسافر مكمل برنامه است . اونهايي كه همسن و سال من هستند حتما تيتراژ سريال كارتوني سند باد را بياد مي آورند . موزيك تيتراژ فيلم خوش آمد گويي نيز درست مثل همان موزيك ابتداي كارتون سند باد ،آدمي را بياد هيولا هاي عجب و ترسناك و موجودات شرور و خطرناك مي اندازد. در ادامه هم دعا و مناجات سفر به زبان عربي و ترجمه فارسي آن به مسافر عزيز ياد آوري ميكند : حالا كه سوار هواپيماي ما شدي به ياد داشته باش كه تا مرگ يك قدم فاصله داري ، وصيت كن و اشهد خود را بگو.و خانواده ات را بسپار به خدا! دندت نرم ميخواستي سوار نشي!
بعد از اينكه حسابي آخرين انگيزه هاي زندگي از ذهن مسافر پاك شد و بجاي آن تصوير مرگ جاي گرفت، تازه بخش ديدنيِ دستورات ايمني شروع ميشود.هنرپيشه نقش اول آن يك آقاي سبيلو با ابرو هاي پرپشت مشكيست كه انگار از پشت ميز كافه هاي زمان كلاه مخملي ها براي ايفاي اين نقش حساس انتخاب شده است! موزيك ملايم متن با سبيل هاي آقا عجيب در تضاد است.همراه با توضيحات جناب راوي داستان ، ايشان با خيال راحت يكي از ماسك هاي اكسيژن را كه معلوم نيست از كجا آويزان شده اند را به دست گرفته و همچون يك كاسب حرفه اي اول جنس را برانداز ميكند و لابد قيمتش را تخمين ميزند و سپس آنرا با خونسردي روي دهان و بيني خود قرار ميدهد ( البته نوك سبيل ها از ماسك بيرون زده است ). كه يعني بابا ما خودمون يك پا ماسك بزن حرفه اي هستيم.بعد هم آقا كارت دستورات ايمني را با يك ژست هنرپيشه اي به سبك فيلم فارسي هاي دهه 40 بر ميدارد و در حاليكه يكي از ابرو هاي پر پشتش را بالا اتداخته است و يك كتي روي صندلي نشسته است ، از سر بي حوصله گي نگاهي به آن مي اندازد و اداي خواندن را در مي آورد.و البته لبخند هم در تمام مدت فراموش نميشود ، انگار طرف مشغول خواندن مجله فكاهي است.كه لابد گوياي تسلط ايشان بر كليه رموز و ريزه كاري هاي ايمني است!
جالب اينجاست كه در نوبت تكرار همين بخش به زبان انگليسي ، بجاي تصوير حضرت آقا ، از نقاشي غير متحرك به سبك تصاوير كتاب هاي دبستان استفاده ميشود.كه البته به همراه كيفيت بد صدا و لهجه آب نكشيده جناب راوي كاملا خيال مسافر غير فارسي زبان را در مورد safty instructions راحت ميكند!
البته اگر شانس داشته باشيد و قسمتي از مسير پروازتان از روي دريا عبور كند، بخش ديگري از اين سريال هيجان انگيز را شاهد خواهيد بود، كه استفاده از جليقه نجات را به شما آموزش ميدهد و ياد آوري ميكند كه جليقه نجات زير صندلي شماست.كه البته معمولا زير صندلي شما غير از يك جفت پاي بد بو و بد تركيب مسافر پشت سر چيزي يافت نميشود!
خلاصه پس از سلام و صلوات و ميل كردن يك عدد گز شيرين اصفهان و چاق سلامتي خلبان و اخم و تَخمِ ( به فتح ت) ميهماندار و … در حاليكه پيكر سالخورده هواپيما به شدت ميلرزد، پرواز آغاز ميشود. و خواب شيرين به سراغم مي آيد...
پيش به سوي ميهن آريايي اسلامي ( بقول بابا بامداد).
ابتداي امر با يك موزيك وهم انگيز و ترسناك ، مسافر بخت بر گشته بر صندلي ميخكوب ميشود. نگاه غضب آلود ميهماندار بد اخم به كمر بند باز مانده مسافر مكمل برنامه است . اونهايي كه همسن و سال من هستند حتما تيتراژ سريال كارتوني سند باد را بياد مي آورند . موزيك تيتراژ فيلم خوش آمد گويي نيز درست مثل همان موزيك ابتداي كارتون سند باد ،آدمي را بياد هيولا هاي عجب و ترسناك و موجودات شرور و خطرناك مي اندازد. در ادامه هم دعا و مناجات سفر به زبان عربي و ترجمه فارسي آن به مسافر عزيز ياد آوري ميكند : حالا كه سوار هواپيماي ما شدي به ياد داشته باش كه تا مرگ يك قدم فاصله داري ، وصيت كن و اشهد خود را بگو.و خانواده ات را بسپار به خدا! دندت نرم ميخواستي سوار نشي!
بعد از اينكه حسابي آخرين انگيزه هاي زندگي از ذهن مسافر پاك شد و بجاي آن تصوير مرگ جاي گرفت، تازه بخش ديدنيِ دستورات ايمني شروع ميشود.هنرپيشه نقش اول آن يك آقاي سبيلو با ابرو هاي پرپشت مشكيست كه انگار از پشت ميز كافه هاي زمان كلاه مخملي ها براي ايفاي اين نقش حساس انتخاب شده است! موزيك ملايم متن با سبيل هاي آقا عجيب در تضاد است.همراه با توضيحات جناب راوي داستان ، ايشان با خيال راحت يكي از ماسك هاي اكسيژن را كه معلوم نيست از كجا آويزان شده اند را به دست گرفته و همچون يك كاسب حرفه اي اول جنس را برانداز ميكند و لابد قيمتش را تخمين ميزند و سپس آنرا با خونسردي روي دهان و بيني خود قرار ميدهد ( البته نوك سبيل ها از ماسك بيرون زده است ). كه يعني بابا ما خودمون يك پا ماسك بزن حرفه اي هستيم.بعد هم آقا كارت دستورات ايمني را با يك ژست هنرپيشه اي به سبك فيلم فارسي هاي دهه 40 بر ميدارد و در حاليكه يكي از ابرو هاي پر پشتش را بالا اتداخته است و يك كتي روي صندلي نشسته است ، از سر بي حوصله گي نگاهي به آن مي اندازد و اداي خواندن را در مي آورد.و البته لبخند هم در تمام مدت فراموش نميشود ، انگار طرف مشغول خواندن مجله فكاهي است.كه لابد گوياي تسلط ايشان بر كليه رموز و ريزه كاري هاي ايمني است!
جالب اينجاست كه در نوبت تكرار همين بخش به زبان انگليسي ، بجاي تصوير حضرت آقا ، از نقاشي غير متحرك به سبك تصاوير كتاب هاي دبستان استفاده ميشود.كه البته به همراه كيفيت بد صدا و لهجه آب نكشيده جناب راوي كاملا خيال مسافر غير فارسي زبان را در مورد safty instructions راحت ميكند!
البته اگر شانس داشته باشيد و قسمتي از مسير پروازتان از روي دريا عبور كند، بخش ديگري از اين سريال هيجان انگيز را شاهد خواهيد بود، كه استفاده از جليقه نجات را به شما آموزش ميدهد و ياد آوري ميكند كه جليقه نجات زير صندلي شماست.كه البته معمولا زير صندلي شما غير از يك جفت پاي بد بو و بد تركيب مسافر پشت سر چيزي يافت نميشود!
خلاصه پس از سلام و صلوات و ميل كردن يك عدد گز شيرين اصفهان و چاق سلامتي خلبان و اخم و تَخمِ ( به فتح ت) ميهماندار و … در حاليكه پيكر سالخورده هواپيما به شدت ميلرزد، پرواز آغاز ميشود. و خواب شيرين به سراغم مي آيد...
پيش به سوي ميهن آريايي اسلامي ( بقول بابا بامداد).
سهشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱
در ميان همهء زبانهاي رايج در دنيا، يکي
براي همه کمابيش شناخته شده است...
زباني که بيش از چند جمله و اشاره ندارد...
و گاه احتياج به گشودن لب هم ندارد...
هر کدام از کلمات اين زبان هزاران معني در خود دارد
ولي ساده بيان مي شود....
اين زبان گاه به جاي لب از سرانگشتان جاري مي شود
و گاه از پلي به نام نگاه مي گذرد و به شنونده مي رسد....
نژاد، رنگ، سن و سال، زمان و مکان نمي شناسد...
با پيشرفت تکنولوژي سرعت انتقالش هزاران
برابر مي شود ولي بدون آن هم سرعت انتقالش کافيست...
آموختني نيست و انگار از بدو تولد همراه انسانهاست..
همهء ما گرامرش را مي شناسيم و به لغاتش آشناييم..
ولي گاه غرور بي جا، روابط مادي و يا حس
خودخواهي ما را از تکلم به آن باز مي دارد....
شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱
********
امروز صبح منظرهء زيبايي از کوه فوجي در سمت شمال پيدا بود...
قلهء کوه به شکل رمزآلودي در ميان ابرها گم شده بود...
مثل زندگي..
با شکوه و مرموز...
همين محو بودن قلهء زندگيست که مرا به دنبال خود مي کشاند...
ميل عجيبي براي ديدن ناديده ها و درک آينده... که در ميان ابرهاي سپيد پنهان است...
اگر همه چيز ديدني و در دسترس بود، چه بي معني بود زندگي....
تا بعد...
چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۱
گشتم نيافتم، تو بگرد شايد بيابي.
بسيار اتفاق افتاده که در خانه به دنبال چيزي مي گردم که تلخون آدرسش را داده.
حواس پرتي مفرطي که در اين مواقع دچار مي شوم يا تنبلي باعث مي شود که آن شيئ مورد نظر را که کاملا در دسترس است نيابم.
و وقتي با اعتماد به نفس کامل مي گويم نيست، تلخون با يک نظر گمگشته را با لبخندي معني دار تحويلم مي دهد.
**************
شهرزاد مهربان!
گشتم نبود، تو بگرد شايد بيابي...و اگر يافتي آدرسش را به من هم بگو.
و اگر نيافتي از آنهايي بپرس که يافته اند.
نيافتن دليل نبودن نيست.
جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۱
اونهايي که ميرن
يادم هست اون وقتها که بچه بودم در مسافرتها
هميشه تو جاده اشعار و عبارات نغزي! که پشت تريلي ها و کاميون ها ميديدم نظرم رو جلب ميکرد.
يکي ازاونها هميشه تو نظرم هست «گشتم نبود، نگرد نيست!».
اين دو جمله مخصوصا با شغل راننده ها که هميشه در مسافرت و گشتن بودند همخواني داره
و در ضمن يک جور حسرت و نوستالژي نسبت به زمان از دست رفته واميدهاي نااميد شده رو به من القاء ميکنه.
و امروز در اين دنيای مجازی وبلاگستان هر وقت می خونم يکی می گه من رفتم که رفتم ( البته نه به سبک مرضيه و آهنگ بی وفا رفتم که رفتم ! ) همون حس مياد سراغم...
هر کسی در اينجا منظوری داره از نوشتن و برای همون با شور و شوق آغاز می کنه بنويسه . ولی خيلی ها پس از چندی می بينن که اين ره به ترکستان است . و يا چی فکر می کرديم چی شد
...
يادم هست اون وقتها که بچه بودم در مسافرتها
هميشه تو جاده اشعار و عبارات نغزي! که پشت تريلي ها و کاميون ها ميديدم نظرم رو جلب ميکرد.
يکي ازاونها هميشه تو نظرم هست «گشتم نبود، نگرد نيست!».
اين دو جمله مخصوصا با شغل راننده ها که هميشه در مسافرت و گشتن بودند همخواني داره
و در ضمن يک جور حسرت و نوستالژي نسبت به زمان از دست رفته واميدهاي نااميد شده رو به من القاء ميکنه.
و امروز در اين دنيای مجازی وبلاگستان هر وقت می خونم يکی می گه من رفتم که رفتم ( البته نه به سبک مرضيه و آهنگ بی وفا رفتم که رفتم ! ) همون حس مياد سراغم...
هر کسی در اينجا منظوری داره از نوشتن و برای همون با شور و شوق آغاز می کنه بنويسه . ولی خيلی ها پس از چندی می بينن که اين ره به ترکستان است . و يا چی فکر می کرديم چی شد
...
ديروز در ميان يک جلسهء رسمي که بين تيم
دعوت شدهء شرکت ما و طرف ژاپني تشکيل شده
بود، يکي از مديران ارشد با حرارت تمام
مشغول چانه زني بر سر موضوع اختلاف بود
که ناگهان سگک کمربند ايشان در رفت و در
ميان بهت همه، کمربند بصورت کامل باز شد.
مي توانيد حدس بزنيد که در آن فضاي سنگين
و رسمي که داشت تبديل به صحنهء مناقشه مي شد،
اين اتفاق چقدر باعث خندهء حضار شد.
جالب اينجاست که سوژهء خنده خودش يک آدم
کاملا جدي و اخموست.
قيافهء طرف ديدني بود که دست به کمر
برگشت وبه رتق و فتق امور کمربند پرداخت... تا از آبروريزي بيشتر جلوگيري کند.
و طرف ژاپني هم که منتظر جواب بود مدام
تکرار مي کرد که ادامهء بحث را پيگيري
کنيد
و کمربند را بگذاريد براي بعد......
دعوت شدهء شرکت ما و طرف ژاپني تشکيل شده
بود، يکي از مديران ارشد با حرارت تمام
مشغول چانه زني بر سر موضوع اختلاف بود
که ناگهان سگک کمربند ايشان در رفت و در
ميان بهت همه، کمربند بصورت کامل باز شد.
مي توانيد حدس بزنيد که در آن فضاي سنگين
و رسمي که داشت تبديل به صحنهء مناقشه مي شد،
اين اتفاق چقدر باعث خندهء حضار شد.
جالب اينجاست که سوژهء خنده خودش يک آدم
کاملا جدي و اخموست.
قيافهء طرف ديدني بود که دست به کمر
برگشت وبه رتق و فتق امور کمربند پرداخت... تا از آبروريزي بيشتر جلوگيري کند.
و طرف ژاپني هم که منتظر جواب بود مدام
تکرار مي کرد که ادامهء بحث را پيگيري
کنيد
و کمربند را بگذاريد براي بعد......
پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۱
يک کليساي کوچک در اين شهر کوچک در
دامنهء فوجي هست که من گاهي به آن سر مي زنم...
نه براي انجام فرايض.
صفاي آدمهايي که آنجا هستند مرا به آنجا مي کشاند. مردمي که براي
درد نان و به ضرورت زندگي دنبال دين نرفته اند.
برنامهء ديروز کليسا شامل آهنگي شاد و زيبا توسط سه دختر ژاپني بود.
نکتهء جالب اينجاست که يکي از آن سه گرفتار عقب ماندگي ذهني بود.
ولي با اين حال برنامه را به نحو احسن و زيبايي تمام اجرا کرد و
مورد تشويق قرار گرفت.
با خود فکر کردم در اين جامعه (ژاپن)، حتي
ذهنهاي کُند با بهرهء هوشي کم، فرصت ظهور و پيشرفت دارند. ولي در ميهن آريايي اسلامي
(به قول بامداد)، بهترين و قويترين ذهنها در سياهچاله هاي فاسد دچار بي توجهي مي
شوند....و اگر دستي از آن سوي مرزها آنها را
بيرون نکشد به تباهي مي گرايند.
دامنهء فوجي هست که من گاهي به آن سر مي زنم...
نه براي انجام فرايض.
صفاي آدمهايي که آنجا هستند مرا به آنجا مي کشاند. مردمي که براي
درد نان و به ضرورت زندگي دنبال دين نرفته اند.
برنامهء ديروز کليسا شامل آهنگي شاد و زيبا توسط سه دختر ژاپني بود.
نکتهء جالب اينجاست که يکي از آن سه گرفتار عقب ماندگي ذهني بود.
ولي با اين حال برنامه را به نحو احسن و زيبايي تمام اجرا کرد و
مورد تشويق قرار گرفت.
با خود فکر کردم در اين جامعه (ژاپن)، حتي
ذهنهاي کُند با بهرهء هوشي کم، فرصت ظهور و پيشرفت دارند. ولي در ميهن آريايي اسلامي
(به قول بامداد)، بهترين و قويترين ذهنها در سياهچاله هاي فاسد دچار بي توجهي مي
شوند....و اگر دستي از آن سوي مرزها آنها را
بيرون نکشد به تباهي مي گرايند.
سهشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱
باز گشت همه به سوي او ست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام تلخون هستم !
اين يادداشت خداحافظي است .
با دلايلي بي شباهت به همه دلايلي كه عده اي به خاطر آن رفتند و بر گشتند يا بر نگشتند ……
با يه جور ديگه اي از دلايل !!
خيلي دلم مي خواست سبب رفتن تلخون را بگويم ، هنوز هم مي خواهم ، اما جلوي خودم را گرفته ام تا نگويم ، شما هم نپرسيد …… همينقدرش را داشته باشيد كه نمي ارزيد ….. انرژي مي بُرد و تلخون بسيار بسيار خسته بود و هست ……
همه چيز خيلي واقعي و دور از تخيل است ……
به هر حال تلخون داروي دردش را پيدا نكرد ، پيدا نمي كند هم …. اين روز ها ديگر كسي كنيز نمي خرد ….. اگر هم مي خرد به گونه ديگري است ….. ديگر قدرش به اندازه يك چكه خون دل و يك قطره اشك چشم نيست …… خيلي بيشتر است مثلاً ….. مثلاً 1000 سكه طلا بعضي وقت ها خيلي خيلي بيشتر ……. و براي خريدنش چانه هم مي زنند ……. تخفيف هم مي گيرند ……. گاهي هم نمي خرند ….. مي روند و باز مي گردند و چون فروشنده ترسيده متاعش روي دستش بماند قيمت را پايين مي آورد گاهي هم پايين نمي آورد و خريدار دست از پا دراز تر باز مي گردد…… ديده ايد كه !!!! ( اين ها به پدرام ربط ندارد ها ، كلي است ، نخوانيد بگوييد چه تلخون پستي ، درد بي دردي اجتماعي است ديگر ، با ژستي روشنفكرانه كه يعني ما اينيم !!)
آه هم كه نبود ، بعد هم سوخت و به آسمان رفت ، اي ي ي ي ي ي دوست مهربان و كوچك و سبز رنگ من ……
باغ همانطور مانده است ، يخ زده و بي جان . جوان هم زير درخت خوابيده ، سال هاست …. سال ها است او خوابيده و هر دومان در خواب بي پايان او پير شده ايم ……… پير مي شويم .
كساني كه تلخون را خريدند بهاي بسياري برايش پرداختند از اين رو نگذاشتند تا برود و دواي دردش را پيدا كند ، حالاخودشان داروي دردشان را همراه با او پيدا كردند يا نه ، نمي دانم ، اما او ماند ……. ماند در حسرت قوطي روغن و پري كه بايد روغني شده بر پهلوي جوان مي نشست تا او از خواب بيدار شود تا باغ جان بگيرد و بلبل ها بخوانند ….. آنقدر ماند كه آه سوخت و ديگر اگر تلخون فرار هم كند بي فايده است از اين رو كه راه باغ را نمي داند …… باغ يخ زده و بي جان مي ماند با جواني به زيبايي پنجه آفتاب كه زير درختي به خواب رفته ………
تلخون آمده بود درد بي دردي اش را بگويد ، آن هم نشد ، نشد …… نشد ……
اكنون دلم پر از درد بي دردي است ، پر از درد بي دردي ……………… دردش به همان شدت شبي است كه ورق پاره هاي زندانم را سوزاندم …… اينبار اما محكم تر ايستاده ام ، چنان در هم نمي شكنم … شايد براي اين كه ديگر چيزي براي شكستن نيست ……
مواظب قدم هايتان باشيد شما را به خدا ، تلخون اكنون حلزوني بي سنگ است ، مبادا پا رويش بگذاريد ! … مبادا !
روزگار همه تان خوش
تلخون
سلام تلخون هستم !
اين يادداشت خداحافظي است .
با دلايلي بي شباهت به همه دلايلي كه عده اي به خاطر آن رفتند و بر گشتند يا بر نگشتند ……
با يه جور ديگه اي از دلايل !!
خيلي دلم مي خواست سبب رفتن تلخون را بگويم ، هنوز هم مي خواهم ، اما جلوي خودم را گرفته ام تا نگويم ، شما هم نپرسيد …… همينقدرش را داشته باشيد كه نمي ارزيد ….. انرژي مي بُرد و تلخون بسيار بسيار خسته بود و هست ……
همه چيز خيلي واقعي و دور از تخيل است ……
به هر حال تلخون داروي دردش را پيدا نكرد ، پيدا نمي كند هم …. اين روز ها ديگر كسي كنيز نمي خرد ….. اگر هم مي خرد به گونه ديگري است ….. ديگر قدرش به اندازه يك چكه خون دل و يك قطره اشك چشم نيست …… خيلي بيشتر است مثلاً ….. مثلاً 1000 سكه طلا بعضي وقت ها خيلي خيلي بيشتر ……. و براي خريدنش چانه هم مي زنند ……. تخفيف هم مي گيرند ……. گاهي هم نمي خرند ….. مي روند و باز مي گردند و چون فروشنده ترسيده متاعش روي دستش بماند قيمت را پايين مي آورد گاهي هم پايين نمي آورد و خريدار دست از پا دراز تر باز مي گردد…… ديده ايد كه !!!! ( اين ها به پدرام ربط ندارد ها ، كلي است ، نخوانيد بگوييد چه تلخون پستي ، درد بي دردي اجتماعي است ديگر ، با ژستي روشنفكرانه كه يعني ما اينيم !!)
آه هم كه نبود ، بعد هم سوخت و به آسمان رفت ، اي ي ي ي ي ي دوست مهربان و كوچك و سبز رنگ من ……
باغ همانطور مانده است ، يخ زده و بي جان . جوان هم زير درخت خوابيده ، سال هاست …. سال ها است او خوابيده و هر دومان در خواب بي پايان او پير شده ايم ……… پير مي شويم .
كساني كه تلخون را خريدند بهاي بسياري برايش پرداختند از اين رو نگذاشتند تا برود و دواي دردش را پيدا كند ، حالاخودشان داروي دردشان را همراه با او پيدا كردند يا نه ، نمي دانم ، اما او ماند ……. ماند در حسرت قوطي روغن و پري كه بايد روغني شده بر پهلوي جوان مي نشست تا او از خواب بيدار شود تا باغ جان بگيرد و بلبل ها بخوانند ….. آنقدر ماند كه آه سوخت و ديگر اگر تلخون فرار هم كند بي فايده است از اين رو كه راه باغ را نمي داند …… باغ يخ زده و بي جان مي ماند با جواني به زيبايي پنجه آفتاب كه زير درختي به خواب رفته ………
تلخون آمده بود درد بي دردي اش را بگويد ، آن هم نشد ، نشد …… نشد ……
اكنون دلم پر از درد بي دردي است ، پر از درد بي دردي ……………… دردش به همان شدت شبي است كه ورق پاره هاي زندانم را سوزاندم …… اينبار اما محكم تر ايستاده ام ، چنان در هم نمي شكنم … شايد براي اين كه ديگر چيزي براي شكستن نيست ……
مواظب قدم هايتان باشيد شما را به خدا ، تلخون اكنون حلزوني بي سنگ است ، مبادا پا رويش بگذاريد ! … مبادا !
روزگار همه تان خوش
تلخون
دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۱
یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۱
به خود وانهادگي سخت است ……….. مرا به خودم وانهاده اند …….
آدم ها ! آزادي سخت است ….. خيلي سخت ……. از آن بترسيد كه هر گاه از راه برسد چون خري در گل خواهيد ماند …….
..........
مي دانيد تنهايي چيست ؟ اين كه تلخون در آن غوطه مي خورد ….
ديشب غم انگيز ترين خبر زندگيم را شنيدم و تلخ و تنها شدم ، تلخ ترين تلخون دنيا !!!!
آه مرد !!!!!!!!
مي شنويد ، آه مرد و من ديگر حتي آه هم نمي توانم بكشم …….. قبلن ها مي دانستم هست و نمي آيد اما مي شنود …….
حالا اما گوشي هم براي شنيدن آه هاي تلخون نيست ……. كسي نيست تا تلخون خيالش كند كه مي آيد مي بردش تا در بازار برده فروش ها او را به يك چكه خون دل و يك قطره اشك چشم بفروشد …….
ديگر آه هم نيست …….. آه هم نيست …….. تلخون ديگر آه هم نمي كشد ……..
آدم ها ! آزادي سخت است ….. خيلي سخت ……. از آن بترسيد كه هر گاه از راه برسد چون خري در گل خواهيد ماند …….
..........
مي دانيد تنهايي چيست ؟ اين كه تلخون در آن غوطه مي خورد ….
ديشب غم انگيز ترين خبر زندگيم را شنيدم و تلخ و تنها شدم ، تلخ ترين تلخون دنيا !!!!
آه مرد !!!!!!!!
مي شنويد ، آه مرد و من ديگر حتي آه هم نمي توانم بكشم …….. قبلن ها مي دانستم هست و نمي آيد اما مي شنود …….
حالا اما گوشي هم براي شنيدن آه هاي تلخون نيست ……. كسي نيست تا تلخون خيالش كند كه مي آيد مي بردش تا در بازار برده فروش ها او را به يك چكه خون دل و يك قطره اشك چشم بفروشد …….
ديگر آه هم نيست …….. آه هم نيست …….. تلخون ديگر آه هم نمي كشد ……..
يك چيزي از سر شانه هايم پايين مي ريزد و دلم را مي لرزاند . خسته و كم انرژي ام . راه كه مي روم مي افتم در خواب .
..............
من يك روسپي سر خانه ام ………
من يك روسپي ام ………
روسپي به دنيا آمده ام ……
بزرگ شدم تا روسپي باشم ………..
روسپي شايد از دنيا بروم ………
دنيا مرا روسپي مي خواهد ………
.................
خسته شدم بس كه براي همه چيز مبارزه كردم . از نامحدوديت پايان ناپذير هم دلم بهم مي خورد ديگر ، …… نا امني پايان ناپذير مي آورد كه بايد قوي باشي تا در آن زندگي كني …..
............
يك حلزون بي سنگم . يك تكه گوشت بي خانه . قمپز در كردم كه اين سنگ سنگين است ….. من آن را مي گذارم و مي روم …… حالا نسيم هم كه مي آيد ….. خسي گوشت تنم را آزار مي دهد …….
حلزوني بي سنگم .
..............
من يك روسپي سر خانه ام ………
من يك روسپي ام ………
روسپي به دنيا آمده ام ……
بزرگ شدم تا روسپي باشم ………..
روسپي شايد از دنيا بروم ………
دنيا مرا روسپي مي خواهد ………
.................
خسته شدم بس كه براي همه چيز مبارزه كردم . از نامحدوديت پايان ناپذير هم دلم بهم مي خورد ديگر ، …… نا امني پايان ناپذير مي آورد كه بايد قوي باشي تا در آن زندگي كني …..
............
يك حلزون بي سنگم . يك تكه گوشت بي خانه . قمپز در كردم كه اين سنگ سنگين است ….. من آن را مي گذارم و مي روم …… حالا نسيم هم كه مي آيد ….. خسي گوشت تنم را آزار مي دهد …….
حلزوني بي سنگم .
اشتراک در:
پستها (Atom)